┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت24
سیاوشازهمهمهوبویناجوریکهمیآمداز
خوابپرید.اولترسیدوقتخوابخرابکاری
کردهباشدوبویبداززیرپتوباشد!
آنهمتوحسینیهکهملتنمازمیخوانندو
عبادتمیکنند.وایکهچهگندیبالاآوردهبود!اماوقتیسرزیرپتوکردومتوجهشدبواززیرپتو
نیست،خیالشراحتشد.
نشستوچشمانشرامالید.
درکنجحسینیهودورازچشمدیگرانمثل
چندشبگذشتهچسبیدهبهدیوار،
شبراسرکردهبود.
نشستوبهاطرافنگاهکرد.هنوزتشنهي
خواببود؛اماصدایهمهمهوازآنبدتربویوحشتناکی
کهمیآمد،
دیگراجازهنمیداد دوبارهبخوابد.بوییکهمیآمد
مخلوطیازبویگربهيمردهوبوییک
مستراحقدیمیبود.
مغزشداشتمیسوخت!
چشمانشهمبهسوزشافتاد.
چشمتنگکردببیندچهخبراستو
بویمشکوکواماندهاز
کجاسرچشمهمیگیرد.
چهلپنجاهنفردرگروههایچندتاییوسط
وچسبیدهبهدیوارحسینیهنشستهبودندو
بلندبلندحرفمیزدند.
همهدماغشانراگرفتهبودندوصدایشان
تودماغیشدهبود.سیاوشخوبدقتکرد.
دیدهمهنگاههایتندوملامتباریبهوسط
حسینیه میکنند کنند،فقطیکنفرآنجا
نشستهبود. وتاشعاعچندمتریکسینزدیکشنبود.
او مشبرزوبود!بهساعتدیواریبزرگبالایمحرابنگاهکرد،
یکربعبههشتصبحبود.
آنهابرایچیآنوقتصبحآنجاجمعشده
بودندکنجکاویشگلکرد.
دهندرهکردوشلوبیحالپتویشراجمعکردوهمانطورمچالهگذاشترویپتوهای
تاکردهایکهبهجایمتکاسرشراروی
آنهاگذاشته بود.
بویناجورطاقتشراطاقکرد.دماغشراگرفتوبلندشد.چشمشبهاکبرخراسانیوحسینوعلینجفی افتادکهدریکگوشهنشستهوتو
حرفهممیپریدند.
رفتطرفآنها.
سلام.
اکبرخراسانیوعلیوحسینبارویبازبه
سیاوشسلامکردند.حالشراپرسیدندو
تعارفکردندکنارشانبنشیند.
سیاوشنشستوبرایشانتعریفکردکه
هنوزنتوانستهدستشراجاییبندکند.
بعدباسر،بهمشبرزوکهپاهایشبوی
گربهمردهمیداد،
اشارهکردوبهعلیگفت:«حتماًوقتی به خاطربویپاشاومدهبودبهداریباهاش
آشناشدی،نه؟»
حسینکهجوشیوجنیبودسرتکاندادوگفت:«وایازبویپاهاش.مغز مروسوزوند».
علینگاهمعناداریبهحسینانداختوگفت:
«غیبتنکنپسرعموجان».
غیبتچیه؟متوجهعطروگلابپاهاشنشدی؟منکهدارمبالامیآرم.بهترهبریمبیرون».
اکبرخراسانیازخداخواستهگفت:
«آرهبریمبیرون».
تاآنهابلندشدند،نصفجمعیتهمطاقت
نیاوردهوپشتسرآنهاازحسینیهزدندبیرون.
موقعبیرونرفتن سیاوش پیرمردی راکه
مسئولحسینیهبوددید.اوهمچفیهجلوی
دماغودهانشگرفتهبودوفنهایپرقدرت
حسینیهراروشن
می کردوچهره درهمکشیدهبود.
سیاوشکنارشیرطلاییحوضنزدیک
حسینیهرويپنجهيپانشستودست
وصورتشرا شست.
اکبروعلیوحسینهمصورتشانرا
شستندوچندبارباصدایشیپورمانند
دماغشانراپاککردند.حسینآهونالهکنان
گفت:«انگارچهلتاگربهمردهتوجوراباش
قایمکرده!»
غیبتنکن!
حسینبهعلیچشمغرهرفت.سیاوشپرسید:«اینوقتصبحبرايچیاینجاجمعشدید؟»
اکبرخراسانیگفت:«مگهتواوناعلامیهرو
ندیدی؟»کدوماعلامیه؟
علیبهاعلامیهايکهرویدرورودیحسینیه
چسباندهبودند،اشارهکردوگفت:
«یکیشاونجاست.توکللشکرفراخوان
دادنکسانیکهبچهدهاتهستنساعت
هشتصبحامروزجمعبشن اینجاتوحسینیه،یعنیحدود دهدقیقهدیگه».
# ادامه دارد ⏪
#رمان📖
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت25
علی به اعلامهاي که روی در ورودی حسینیه چسبانده بودند، اشاره
کرد و گفت:«یکیش اونجاست. تو کل لشکر فراخوان دادن کسانی که بچه
دهات هستن ساعت هشت صبح امروز جمع بشن اینجا تو حسینیه، یعنی
حدود ده دقیقه دیگه.»
_برای چی؟
اکبر خراسانی که عشق فیلم بود و به همه چیز از زاویه اکشن بزن بکوب
وهیجانی نگاه میکرد، سر جلو آورد و گفت:«راستش من یه چیزایی شنیدم.
نمیدونم بگم یا نگم.» 😐
_حسین با بیصبری گفت:«چرا غمیش میآی؟ اگه چیزی میدونی بگو ما هم بدونیم.
_اکبر کمی مکث کرد. بعد با صدایي مرموزتر گفت:«شنیدم قراره یک گروه ویژه کماندویی درست کنن!»
_علی که خندهاش گرفته بود، گفت: «گروه کماندویی چه ربطی به ما
داره؟» 😂
_اکبر نگاه عاقلاندرسفیه به علی کرد و گفت: «مثلاینکه تو باغ نیستی. چون قدرت بدنی بچههای روستا خیلی درست و حسابیه و تو دشت و کوهستان بزرگ شدن. از بین اونها گلچین میکنند و آموزش کاراته و کارهای کماندویی بهشون میدن. چون طاقت دارن. بچه شهریها تا کمی راه میرن و از کوه و تپه باال میرن از پا ميافتن»
_سیاوش خندیدو گفت: «حاال تو چرا سنگروستاییهارو به سینهمیزنی؟
راستی شماها براي چی اومدید اینجا؟ مگه شماها بچه دهاتد؟»
_حسین به سرعت به اطراف نگاه کرد. انگشت اشاره روی دماغ گفت: «هیس! آروم حرف بزن.»
_سیاوش گفت: «هان، چی شده؟ بگید دیگه.»
_حسین به علی واکبر نگاهی کردوبعدبا صدای آهسته گفت: «مادنبال راه فراریم تا از دژبانی بزنیم بیرون. خب این بهترین فرصته. خودمون رو بچه دهات جامیزنیم و خالص! علی هم از بهداری خسته شده و با ماست. تو چی؟»
_سیاوش که شیطنتش گل کرده بود، گفت: «برو بابا، ایکی ثانیه میفهمن
شهری هستیم و با لگد میاندازنمون بیرون.»
_چطوری میفهمند؟
_بابا خیلیتابلوئه.هم شکل قیافهمون،هم حرف زدنمون.هیچکدومتون دوزار لهجه ندارید.
_حسین با لهجهي غلیظ و من درآوری که چیزی بین لهجهی آذری و گیلکی و بلوچی بود، گفت:«ای بُرار، منیم کدیم اسمش محمد آباده مو بچه اونجایوم!»
_سیاوش غش غش خندید.🤣🤣
خود خودشه. همینطور حرف بزن تا بفرستنت رادیو تو برنامهي تقلید
صدا استخدام بشی.
_من جنیام. سر به سرم نذار!😡
_آقای جنی. اگر هم میخواهید کاری کنید، حداقل درست و حسابی براش نقشه بکشید
_چه نقشهای؟
_مثلا بگید که بچه بودید، خانوادهتون کوچ کردند به شهر. به خاطرهمین لهجه ندارید. این بهتره تا با اون لهجهي ضایع و ناجور خودتونرو بچه دهات جا بزنید.
_حسین به علی و اکبر نگاه کرد و گفت: «چرا این فکر بهعقل خودم نرسیده بود؟
_سیاوش پرسید:« حالا چرا خواستن بچههای دهات اینجا جمع بشن؟»
_اکبر از خودراضی و مغرور گفت:«یا تصمم دارندگروه کماندویی درست
کنند یا یه گروه ویژه.»
_گروه ویژه؟
_آره دیگه ازهمینهایی که تو فیلمهای پارتیزانی و جنگی نشون میده.
گروه هايی که برای کوهنوردی و کارهای خطرناک آموزش میبینن. هر چی
نباشه ما هم بچه روستاییم و قدرت بدنیمون حرف نداره، درسته؟
اکبر آخر حرفش را بلند گفت تا چند نفری که نزدیک بودند، بشوند. بعدبه به علی و حسین و سیاوش چشم و اشاره آمده حرفش را تأیید کنند. علی
و حسین با عجله گفتند:« آره. ما بچههای روستا چهکارها که از دستمون
برنمیآد.»
_سیاوش فقط میخندید؛ اما خندهاش را خورد. جدی شد و گفت:«پس شما به همه گفتید بچه ي دهات و روستایید. آره؟»
_حسن گفت:«من و اکبر به فرماندهمون گفتیم واسه چی اومدیم حسینیه. آخه باید میرفتیم نگهبانی!»
علی هم گفت:«منم تو بهداری گفتم بچه دهاتم. چهطور؟»
سیاوش سر تکان داد و گفت:« ای کاش نمیگفتیدبچه دهاتد!حقیقتش من میدونم واسهچی بچههای روستاییرواینجا خواستن و جمعشونکردن...
ادامه دارد....
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت26
سه نفر دیگر هم به او چشم دوختند. سیاوش سرش را پایین انداخت.
اکبر که دلش شور میزد، گفت:«اگر چیزی میدونی به ماهم بگو. چیشده؟ مگه ما چیکار کردیم؟»
_سیاوش جوابي نداد. علی و حسین که مثل اکبر خراسانی نگران شده بودند، به سیاوش اصرار کردند. سرانجام سیاوش سربلند کرد. ناراحت وغصهدار گفت:«قول میدید که ازم دلخور نمیشید؟»
اکبر که لحظه به لحظه حالش بدترمیشدبا عجله گفت: «دِخانه خراب،جون به سرمون کردی حرفترو بزن ببینم چه خاکی سرمون شده.»
سیاوش آه کشید و گفت: «مسئولین لشکر میخوان عذر همهتونروبخوان.»
اکبر که جا خورده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و پرسید: «آخه
واسه چی؟»
سیاوش به او خیره شد و گفت: «چون دامداری و کشاورزی از همه چیز واجبتره. اونا میخوان شمارو برگردونن دهات تا به مزرعه و گاو و گوسفنداتون برسید تا مملکت از لحاظ خورد و خوراک کم نیاره!»
هر سه با دهان باز به سیاوش خیره مانده بودند. یکهو سیاوش پقی زیر خنده زد. اکبر و علی و حسین فهمیدند سیاوش آنها را دست انداخته
و عصبانی شدند. حسین که خیلی جوشی بود، میخواست به سیاوش حمله
کندکه علی و اکبر جلویش را گرفتند. سیاوش شکمش را گرفته و از خنده
ریسه رفته بود. کمکم اکبر و علی و آخر از همه حسین هم به خنده افتادند.
کربلایی که تازه رسیده بود و میخواست وارد حسینیه بشود تا چشمش به
سیاوش افتاد، وحشت کرد. سیاوش تا او را دید چشمانش برق زد و رفت جلو.
سلام کربلایی. خوبی؟
کربلایی که انگار جن دیده باشد، وحشتزده گفت:«به من نزدیک نشو،
یا قمر بنیهاشم، تو اینجا چیکار میکنی جونور؟»
صدایی از بلندگوهای داخل حسینیه بلند شد و کربلایی نتوانست علت آمدن سیاوش را بفهمد.
_برادرا لطفا تشریف بیارد داخل حسینیه!
دوباره همه به داخل حسینیه برگشتند. با آنکه فنهای پرقدرت کارمیکرد؛ اما هنوز بوی ناجور میآمد و همه را ناراحت میکرد. کربلایی چند صف از سیاوش فاصله گرفت و دور از او نشست. هیچکس نزدیک مشبرزو که پاهایش سر منشأ بوی اسیدی بود، ننشسته بود. سیاوش دو کیسه مشمایی پیدا کرد. کیسهها را با دستراست گرفت و دماغشرا با دست چپ و به طرف مش برزو رفت با صدای تو دماغی گفت«سلام مشبرزو.پاهاترو بکن تو اینا. حالتون خوبه ؟
مشبرزو با قدردانی بهسرعت کیسههایپلاستیکی راگرفت و مثلجوراب
به پا کرد و سرشان را دور ساق پا گره زد. بوی نامطبوع قطع شد. مشبرزو به
سیاوش گفت:«پیربشی پسرم، نمیدونم چرا به فکر خودم نرسید.»
سیاوش کنار مشبرزو چهار زانونشست.
علی و اکبر و حسین هم کنار سیاوش به صف نشستند. حالا نگاهها متوجه جلو بود. کربلایی پای دردناک راستش را دراز کرده و دو دستی زانویش را میمالید.یوسف لباس نظامیتمیز و نویی به تن داشت و جلوی صفها ایستاده
بود و لبخندزورکی و کم مایهای به صورت داشت. میکروفن به دست نزدیک
محراب ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. همه در چند صف، چهار زانو و
دو زانو جلوی یوسف نشسته بودند و به او نگاه کردند.
یوسف به رزمندگان روستایی نگاه کرد. همه ً تقریبا ورزیده بودند. با صورتهای آفتاب سوخته. آنهایی که سن و سالی داشتند، صورتشان از تابش زیاد نور خورشید سوخته و قهوه ای شده و دستهاشان زمخت بود وکمتر کسی بین آنها بود که شکم داشته باشد. فقط کربلایی چاق و تپلی بود.و مشبرزو که به پاهایش کیسهپلاستیکی کرده بود. یک نوجوان همصف آخر نشسته بود و پوست سفید و موهای خرمایی داشت. اصلا قیافهاش به بچههای روستا نمیخورد. داشت زیرجلکی میخندید. سیاوش سربلندکرد و وقتی متوجه شدیوسف به او نگاه میکند. خندهاش را خورد. یوسف تک سرفهای کرد. سعی کرد جدی باشد. گرچه انگاری قند تو دلش آب میکردند، سینه جلو داد. از اینکه در نقش یک فرمانده جلوی آنها ایستاده وهمه و همه زل زل نگاهش مي کردند کیف عالم را میکرد. از دیروز کلی تمرین
کرده بود که چه بگوید و چه نگوید. فکر جمع کردن رزمندگان روستایی از ابتکارات خودش بود. به جای اینکه دربهدر دنبال افراد داوطلب برای حضور خدمت در گردان ذوالجناح بگردد، تصمیم گرفت آنها را زیر یک سقف جمع کند و از آنها برای همکاری دعوت کند. نمیخواست آنها خیال کنند که یوسف قصد توهین یا سرکار گذاشتنشان را دارد. تجربه خودش بس بود! لبخند خشکی زد و صدایش در حسینیه پخش شد: »سلام علیکم. از اینکه دعوت ما را قبول کرده و تشریف آوردید، ممنون و سپاسگزارم. اول
خدمتتون عرض کنم که خود من هم مثل شما بچهي روستا هستم....
ادامه دارد...
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
بنده امین من
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ گردان قاطرچیها ✍ داوود امیریان 📖 قسمت ۳۱ سیاوش دوباره امید در دلش روشن شد و پر
┄━━•●❥-🌤 ﷽ 🌤-❥●•━━┄
#گردان_قاطرچیها
✍ داوود امیریان
◾️ قسمت ۳۲
علی میترسید قزمیت زود از پا بیفتد و مجبور شود باقی راه را او را بکشد! مشبرزو هم سوار قاطری به اسم «لنگه جوراب» بود. پنج قاطر دیگر هم پشت سر لنگه جوراب با طناب بسته شده بودند و راهشان را میآمدند.
سر ستون، کربلایی مثل ساربانهای کارکشته، سوار قاطری لجباز و کلهشق به نام «آذرخش» بود. کربلایی بهخوبی توانسته بود این قاطر سرکش و لجباز را رام کند و سوارش شود.
پشت سر کربلایی هم یوسف سوار قاطری مغرور بود که اسمش را «رئیس بزرگ» گذاشته بود. سیاوش اسمهای عجیب و غریبی برای قاطرها انتخاب کرده بود که انصافاً برازندهی همان قاطر مورد نظر بود.
آنها مجبور بودند مسافت پنج کیلومتری بین پادگان دوکوهه تا ایستگاه قطار اندیمشک را همراه قاطرها بروند. چون ماشینی پیدا نکردند که قاطرها را سوارش کنند، مجبور شدند مسیر را پیاده گز کنند.
قرار شد آقا ابراهیم و چند نفر دیگر بار و بندیل آنها را به ایستگاه راهآهن برسانند و هماهنگیها را انجام بدهند تا گروه قاطرسوار به آنجا برسند.
موقع حرکت، آقا ابراهیم گفت:
— چه بهتر! اینطوری با قاطرها دمخور و ایاق میشید و قلق همدیگه رو به دست میآرید.
حسین با ناراحتی گفت:
— چه همسفران خوشگل و مامانی برامون انتخاب کردید آقا ابراهیم، دستخوش! من حاضرم یه چیزی دستی بدم، خودتون با این جانورها همسفر بشید و دمخورشون بشید!
در راه، اکبر خراسانی برای اینکه حال و هوای جمع را عوض کند، گفت:
— میگم بچهها، شدیم مثل هفتتیرکشهای فیلمهای وسترن، نه؟
حسین سر تکان داد و گفت:
— آره، منم جان وین هستم و تو هم یه سرخپوست زیگیل که سایهبهسایهم میای و مُخم رو تیلیت میکنی!
سیاوش خندید و گفت:
— منم لوک خوششانسم! چطوره مثل همون فیلمها سر و صدا کنیم و به ماشینها حمله کنیم و راهزنی کنیم؟
علی گفت:
— اون وقت سر از تبعید اجباری در سیبری درمیآریم! چه کیفی میده!
مشبرزو با صدای بلند گفت:
— حسینجان، این قاطرت خیلی اوضاعش ناجوره. باید یه فکری واسه شکمش بکنیم. تلف میشه حیوان خدا!
حسین با طعنه گفت:
— میگی چهکارش کنم مشبرزو؟ براش چای نبات درست کنم یا عرق نعنا به خوردش بدم؟
سیاوش با پاشنهی پا به شکم کوسه کوبید و گفت:
— تند برو کوسهجان! داریم عقب میافتیم!
یوسف به ساعت مچیاش نگاهی کرد و گفت:
— آره، داره دیر میشه.
علی گفت:
— آخه چیکارشون کنیم؟ چطوره بذاریمشون رو کولمون بدوییم تا دیر نرسیم ایستگاه راهآهن؟
کربلایی با خونسردی گفت:
— داریم میرسیم. اینا هم خسته میشن. نباید بهشون فشار بیاریم.
ادامه دارد...
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
────✣✦━♥️━✦✣────
بنده امین من
┄━━•●❥-🌤 ﷽ 🌤-❥●•━━┄ #گردان_قاطرچیها ✍ داوود امیریان ◾️ قسمت ۳۲ علی میترسید قزمیت زود از پا بیفتد
┄━━•●❥-🌤 ﷽ 🌤-❥●•━━┄
🔶 #گردان_قاطرچیها
🔹 نویسنده: داوود امیریان
◾️ قسمت ۳۳
ایستگاه راهآهن اندیمشک غلغله بود. پیر و جوان و کودک یا میخواستند سوار قطار بشوند یا برای بدرقهی مسافران آمده بودند.
صدایی از عقب جمعیت بلند شد و مردم با ترس و واهمه کنار رفتند. یک باریکهی خلوت وسط جمعیت درست شد و یوسف، در حالی که افسار دو قاطر را گرفته بود، وارد باریکهی راه شد.
پشت سرش، کربلایی، حسین، علی، اکبر خراسانی، سیاوش و مشبرزو ظاهر شدند. هر کدام افسار یک یا دو قاطر را میکشیدند و به طرف واگن آخری قطار میرفتند. مردم با حیرت آنها را نگاه میکردند. رزمندههایی که میخواستند سوار قطار شوند، دور آنها جمع شدند.
چند کودک و نوجوان که از شادی دلشان غنج میرفت، با سروصدا دنبال قاطرها راه افتاده بودند و دستافشانی و شادی میکردند.
سیاوش در نگاه نوجوانان همسنوسال خودش یک قهرمان بود! خودش هم این موضوع را فهمیده بود و فخر میفروخت. با تکبر سینه جلو داده بود و الکی هیاهو و خودشیفتگی میکرد:
– حواست کجاست مشبرزو؟ قاطرت در نره!
– کربلایی! اگه نمیتونی، افسار قاطرهات رو بده من برات میآرم.
– آقا یوسف، سوار کدوم واگن بشیم؟
یوسف که از نگاه کنجکاو مردم کلافه شده بود، دقدلش را سر سیاوش خالی کرد:
– حرف نزن بچه، سرت به کار خودت باشه!
قاطرها را بردند ته قطار، نزدیک واگن باری که بدنهاش چوبی بود. قاطرها در دنیای خودشان بودند و دم تکان میدادند و حشرات مزاحم را دور میکردند.
آقا ابراهیم، سید علی و مراد که برای بدرقهی یوسف و دوستانش زحمت کشیده و تا آنجا آمده بودند، نمیتوانستند جلوی خندهی گاه و بیگاهشان را بگیرند.
یوسف با صدای آهسته گفت:
– دستت درد نکنه آقا ابراهیم! خوب ما رو فیلم ملت کردی!
آقا ابراهیم با قیافهای حقبهجانب گفت:
– کدوم فیلم یوسف جان؟
– مگه نمیبینی؟ ملت رسماً دارن به ما میخندن و چشم و ابرو میان! نمیشد اینا رو با ماشینی، کامیونی چیزی بفرستید، ما هم با قطار پشت سرشون میرفتیم؟
– اونوقت کی باید حواسش به قاطرها میشد؟ هر چی نباشه، تو و دوستانت قبول مسئولیت کردید و قاطرها تحت نظر شما هستن!
در گوشهای دیگر، سیاوش داشت برای کودکان و نوجوانان کنجکاو دربارهی قاطرها توضیح میداد و حسابی احساس غرور میکرد.
یک پسر بچه که سرما خورده بود و تندتند مُفش را با آستینش پاک میکرد، پرسید:
– ازشون نمیترسی؟
سیاوش با غرور و افتخار گفت:
– از چی بترسم؟ اینا کاری با من ندارن. منو میشناسن!
در همین لحظه، قاطری به اسم عقاب که یک چشم و خیلی شرور بود و بیقراری میکرد، با کله به کتف سیاوش کوبید!
سیاوش چنان سکندری خورد که اگر علی حواسش نبود و او را نمیگرفت، روی زمین پهن میشد.
بچهها خندیدند.
سیاوش که بُر خورده بود، کم نیاورد و گفت:
– این قاطر یهچشم، کمیخل و چِلّهست؛ خودم درستش میکنم!
ادامه دارد...
---
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
بنده امین من
┄━━•●❥-🌤 ﷽ 🌤-❥●•━━┄ 🔶 #گردان_قاطرچیها 🔹 نویسنده: داوود امیریان ◾️ قسمت ۳۳ ایستگاه راهآهن اندیمشک
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔶#گردان_قاطرچیها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت ۳۴
سوت بلند و کشدار قطار بلند شد.
دو کارگر راهآهن با عجله در کشویی واگن باری را باز کردند. یکیشان گفت:
– عجله کنید، قطار میخواد راه بیفته!
یوسف نگاهی به فاصلهی بین سکو و واگن انداخت و پرسید:
– چطوری قاطرها رو سوار کنیم؟
آقاابراهیم هم مثل بقیه از این سؤال پکر شد و به اطراف نگاه کرد. یوسف امیدوار بود کسی پیدا شود و راهحلی جلوی پایشان بگذارد.
حسین از کارگر دومی پرسید:
– حاجی، شما چیزی به عقلتون نمیرسه؟ این قاطرهارو چطوری سوار قطار کنیم؟
هر دو کارگر به هم نگاه کردند؛ یعنی ما هم نمیدانیم!
علی به یوسف نگاه کرد و گفت:
– عرض کنم که، حالا چیکار کنیم؟
سیاوش با شیطنت گفت:
– چطوره براشون دست قلاب بگیریم؟ یا چطوره دولا بشیم، اونا دستوپاشونو نرو بذارن روی کت و کولمون برن بالا؟
همهی آنهایی که آنجا بودند، خندیدند.
آقاابراهیم به کارگران راهآهن گفت:
– قربون شکلتون، ببینید میتونید تختهپارهای، چیزی پیدا کنید که اینها رو از روش رد کنیم به واگن.
دو کارگر راهآهن غرولندکنان رفتند.
یوسف به آقاابراهیم گفت:
– چی میشد اینها رو با کامیون میفرستادید برن، ما هم با قطار؟
– چند دفعه بگم؟ راه دوره. باید مراقب این زبونبستهها بود.
– چه فرقی میکنه؟ ما که قراره تو قسمت مسافرها باشیم.
– کی گفته؟ شرمنده، شما هم با قاطرها همین قسمت سوار میشید. باید چهارچشمی حواستون باشه بین راه اتفاقی براشون نیفته!
هر هفت نفر با وحشت و نگرانی به هم نگاه کردند. آقاابراهیم سرش را پایین انداخت و گفت:
– شاید اینطوری بهتر باشه.
حسین که حسابی برزخ شده بود، غرید:
– آره دیگه، تمام راه با هم میگیم و میخندیم و به اخلاق هم وارد میشیم، نه؟ اونهم با این قاطرهای نازنین. ای خدا!
سیدعلی و مراد به زحمت جلوی خندهشان را گرفتند.
کربلایی گفت:
– حالا که قراره با قاطرها همسفر بشیم، چطوره بریم تو واگن رو مرتب کنیم؟ اول باید ساک و وسایلمون رو بچینیم. زود باشید دیگه.
به کمک هم، ساکها و کولههایشان را سمت راست واگن، کنار دیوارهی چوبی چیدند. سیدعلی و مراد، هفت تا کیسهخواب توی واگن انداختند.
علی و اکبر خراسانی، چند عدل کاه را نفسنفسزنان توی واگن انداختند. بعد، عدلهای کاه را مثل یک دیوار، وسط واگن کنار هم گذاشتند تا از قاطرها دور بمانند.
دو کارگر راهآهن با یک در چوبی بزرگ آمدند. یک سر آن را گذاشتند توی دهانهی در کشویی واگن و سر دیگرش را روی زمین.
کربلایی جلو افتاد و با امر و نهی او، افسار قاطرها را کشیدند تا سوار واگن شوند. اما قاطرها ترسیده بودند و سر و گردن تکان میدادند.
یوسف و همراهانش افسار قاطرها را میکشیدند و آقاابراهیم و سیدعلی و مراد به قاطرها زور میزدند تا از در چوبی که حالا پل شده بود، بالا بکشند.
قاطر یکچشم که اولین قاطر بود، تسلیم فشار شد و با سه حرکت، جست زد و سوار واگن شد. سیاوش از خوشحالی جیغ کشید.
قاطرهای دیگر با اطمینان از بهسلامت رسیدن دوست و همکارشان! از روی پل بالا کشیدند و به قاطر یکچشم پیوستند.
سوت کشدار و ممتد از قطار بلند شد. همه از نفس افتاده بودند.
یوسف دیگر رمق نداشت درست و حسابی با آقاابراهیم و دو همراهش خداحافظی کند. دستی تکان داد و از پل چوبی بالا کشید.
آقاابراهیم گفت:
– ما هم چند روز دیگه میآییم اونجا. سپردم وقتی رسیدید اردوگاه، بچهها کمکتون کنند جاگیر بشید.
ادامه دارد...
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤بسماللهالرحمنالرحیم🌤-❥●•━━┄
#گردان_قاطرچیها
✍ داوود امیریان
◾️قسمت ۳۵
سیاوش، علی، حسین، مشبرزو، کربلایی و اکبر خراسانی هم سوار واگن شدند. یکی از کارگرها میخواست در کشویی را ببندد که یوسف پایش را جلو گذاشت و گفت:
— «چهکار میکنی عموجان؟ درو نبند!»
— «درو نبندم که نصف شب میافتید بیرون. فکر قاطرها باشید، میپرند بیرون، ناکار میشن!»
— «حواسمون هست. اگه در بسته باشه، از بوی قاطرها خفه میشیم.»
— «خود دانید. از من گفتن؛ اما هرچی جلو برید، هوا سردتر میشه. حواستون باشه نچایید و سینهپهلو نکنید.»
قطار با چند بوق کشدار راه افتاد. مردم با هیاهو دست تکان میدادند. سیاوش با ذوق و شوق برای همه دست تکان میداد. قاطرها در گوشهی واگن به هم چسبیده بودند و نفسنفس میزدند. مشبرزو یک عدل کاه را باز کرد و جلوی قاطرها ریخت تا مشغول شوند.
یوسف همراه علی و اکبر خراسانی چند پتو را چسبیده به دیوارهی چوبی پهن کردند تا روی آن استراحت کنند. مشبرزو پوتینهایش را کند و کنار یوسف نشست.
بوی گربهمرده بهسرعت بلند شد. همه دماغشان را گرفتند. مشبرزو با خجالت گفت:
— «این پاهای وامونده شده بلای جونم. هر دوا و درمونی که بگید کردم، اما بوش نمیره که نمیره!»
— «بهتر نیست دوباره مشما بکشی به پاهات؟»
مشبرزو پاهایش را در دو کیسهی پلاستیکی کرد و لبهاش را گره زد.
سیاوش با ناراحتی گفت:
— «حسینآقا، جفتک آتشین داره خرابکاری میکنه!»
هنوز «جفتک آتشین» کارش را تمام نکرده بود که عقاب، کوسه و رئیس بزرگ هم بدون خجالت به او پیوستند. حسین آهی کشید و گفت:
— «خدا به دادمون برسه. هنوز کار اصلیشون رو نکردن!»
یوسف تا آن زمان فکر میکرد بدترین خاطرهی زندگیاش ۱۸ ماه دوران بیمارستان پس از مجروحیتش است؛ اما آن ۱۸ ساعتی که با قاطرها سوار قطار شد تا به مقصد برسند، بدترین خاطره و کابوس زندگیاش شد!
هنوز چند ساعت از حرکتشان نگذشته بود که قاطرها شروع کردند به سروصدا و خالی کردن شکمشان. چنان بوی گندی بلند شد که بوی پای مشبرزو در برابر آن، مانند نسیمی کمجان در برابر طوفانی کمرشکن به حساب میآمد.
سیاوش که تا آن زمان این چیزها را ندیده بود، پشتسرهم عق میزد و بالا میآورد.
وقتی آخرین قاطر صدای ناجوری از خودش درآورد و سرگین گنده و بدبویی بر کف واگن انداخت، سیاوش در اوج بدبختی و یأس جیغ زد:
— «این بیپدر و مادرها انگار با هم مسابقه گذاشتن! انگار به عمرشون دستشویی نرفتن و صبر کردن بیان اینجا خودشون رو راحت کنن!»
حتی حسین بداخمو و عصبی هم از این حرف سیاوش به خنده افتاد. قاطرها هم با خیال راحت سروصدا میکردند و فضای «عطرآگین» را معطرتر و خوشبوتر میکردند...
ادامه دارد...
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
بنده امین من
┄━━•●❥-🌤بسماللهالرحمنالرحیم🌤-❥●•━━┄ #گردان_قاطرچیها ✍ داوود امیریان ◾️قسمت ۳۵ سیاوش، علی، حسین
•●❥-🌤بسماللهالرحمنالرحیم-❥●
#گردان_قاطرچیها
✍ داوود امیریان
قسمت ۳۶
کار به جایی رسید که دیگر روی کف واگن، جای تمیز و خشک نمانده بود. مشبَرزَو عقل کرد و دو تخته پتو را لوله کرد و با آنها سدی ساخت تا دستکم بخشی از واگن تمیز و خشک بماند؛ چون امواج ادرار قاطرها از زیر عدلهای کاه راه پیدا کرده و به اینطرف و آنطرف نفوذ کرده بود.
در همان قسمت خشک، به نوبت نمازشان را خواندند؛ گرچه سیاوش سهبار وسط نماز، از صدای پرزور شکم قاطرها نمازش را شکست و بالا آورد! دیگر هیچکدام دل و دماغی برای خوردن غذا نداشتند.
نیمهشب، سوز سرمایی که از لای در هجوم میآورد، باعث شد در واگن را کامل ببندند. سوز سرما کم شد، اما شدت بو بیشتر و بیشتر شد. سیاوش که از بیخوابی منگ شده بود، گوشهای به دیوار چوبی تکیه داد، پیشانیاش را روی زانوی راست گذاشت و خوابش برد.
کربلایی کمخواب بود و در شبانهروز، بیشتر از سه چهار ساعت نمیخوابید. او تنها کسی بود که بیدار ماند. آسمان گرگومیش بود که یوسف در خواب دید در میان دهها حیوان درنده گیر افتاده است: شیر، پلنگ، خرس، شغال و سگهای وحشی دُورش را گرفته بودند و با هم نعره میکشیدند و برای یوسف دندان نشان میدادند. کم مانده بود از ترس جان بدهد! در خواب فریاد میزد، اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد و دنبال راه نجات میگشت.
علیاکبر خراسانی، مشبَرزَو و سیاوش هم همان خواب را میدیدند! فقط تعداد حیوانات در خوابشان فرق میکرد یا نوع و نژادشان متفاوت بود. سیاوش جیغ بنفشی کشید و از خواب پرید. خیس عرق بود و گلویش خشک شده بود. گیج و هراسان به اطراف نگاه کرد و با ناباوری شنید که صدای زوزه حیوانات وحشی هنوز میآید!
در تاریکی واگن، چشمهایش را مالید. دلش فروریخت. اول فکر کرد حیوانات وحشی وارد واگن شدهاند و میخواهند بلای جان آنها و قاطرها شوند. به قاطرها نگاه کرد. دید قاطرهای زبانبسته در دل هم رفتهاند و گوشهای جمع شدهاند. شش همسفرش هنوز خواب بودند.
سیاوش از لای تلقوتلق چرخهای قطار و صدای باد سردی که از درزهای دیواره چوبی میوزید، نگاه کرد و منشأ صدا را پیدا کرد. زیر نور کمجان لامپ کوچکی که روی سقف آویزان بود و تکانتکان میخورد، دید که کربلایی طاقباز کف واگن افتاده و از دهان نیمهبازش زوزههای وحشتناکی درمیآورد!
سیاوش رو برگرداند به سمت قاطرها و دید که آنها نهتنها نترسیدهاند، بلکه انگار صدای لالایی دلنشینی میشنوند! کنار هم زانو زدهاند، سرشان را روی زمین گذاشتهاند و به خواب سنگینی فرو رفتهاند!
سیاوش به عمرش چنین خروپفی نشنیده بود! البته کربلایی در اصل خروپف نمیکرد، بلکه انواع صداها را از خودش درمیآورد!
سیاوش که به خود آمد، همه را تکان داد و بیدار کرد. پنج نفر دیگر سراسیمه از خواب پریدند. اول خوشحال شدند که از آن کابوس وحشتناک خلاص شدهاند، اما خیلی زود متوجه شدند که کربلایی در حال اجرای زنده همان زوزههاست!
مشبَرزَو با حیرت به پیشانیاش زد و گفت:
ـ جلالخالق! این چه صداییه که این پیرمرد درمیآره؟!
(ادامه دارد...)
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
بنده امین من
•●❥-🌤بسماللهالرحمنالرحیم-❥● #گردان_قاطرچیها ✍ داوود امیریان قسمت ۳۶ کار به جایی رسید که دی
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#گردان_قاطرچیها
✍نویسنده: داوود امیریان
قسمت ۳۷
علی گفت:
«یعنی داره خروپف میکنه؟»
حسین نجفی که ترسیده بود، سیبک گلویش بالا و پایین شد و گفت:
«یا قمر بنیهاشم! نکنه بختک روش افتاده؟ بیاید بیدارش کنیم.»
یوسف که ترسیده بود، با احتیاط جلو رفت و با ترس و واهمه شانهی کربلایی را تکان داد:
«کربلایی! کربلایی!»
کربلایی به راست چرخید و چنان زوزهای کشید که یوسف خودش را در آغوش مشبرزو انداخت.
حسین گفت:
«انگاری فقط قاطرها از خروپفش خوششون اومده!»
حق با حسین بود. قاطرها همچنان در خوابی شیرین بودند!
یوسف دل به دریا زد، دوباره جلو رفت و شانههای کربلایی را به شدت تکان داد و صدایش کرد:
«کربلایی! آهای کربلایی!»
کربلایی نعره زد:
«هاه... اها... ممم!»
و به سرعت بلند شد و نشست.
یوسف عقب جست، اما از شانس بدش مسیر عقبپریدن را اشتباه محاسبه کرد و بهجای افتادن دوباره در آغوش مشبرزو، به پشت روی یک سرگین تازه و گنده افتاد!
ـ اییییی!
حتی سیاوش هم دلش برای یوسف سوخت و دلش نیامد به حال و روز او بخندد.
کربلایی که به خود آمده بود، نفسنفسزنان پرسید:
«چی شده؟ چی شده؟»
کم مانده بود یوسف گریه کند. بلند شد. تکههای سرگین از پشتش جدا شد و افتاد کف واگن.
یوسف عق زد.
علی با دلسوزی گفت:
«من شلوار یدکی دارم.»
و در کولهاش شروع به گشتن کرد.
مشبرزو به کربلایی گفت:
«کربلایی، حالت خوبه؟»
کربلایی آب دهانش را قورت داد و گفت:
«مگه چی شده؟»
حسین سر تکان داد و گفت:
«ما فکری شدیم که بختک روت افتاده! چنان سر و صدایی میکردی که همه ترسیدیم!»
دهان کربلایی برای چند لحظه باز ماند. بعد فوری دهانش را بست، سر پایین انداخت و گفت:
«بختک نبود. داشتم خروپف میکردم!»
مشبرزو با تعجب گفت:
«آخه این چه خروپفیه؟ دور از جون... انگار... انگار...»
خود کربلایی جملهاش را کامل کرد:
«انگار یک گله گرگ و شیر و پلنگ و شغال با هم زوزه بکشن، درسته؟»
همه در تأیید حرف کربلایی سر تکان دادند.
کربلایی آه سوزناکی کشید و گفت:
«اینم شده اسباب دردسر من و خانوادهم. حلال کنید. دست خودم نیست. از وقتی یادم میاد، بهجای خروپف، این صداها از گلوم درمیاد.»
علی که به خاطر امدادگر بودنش خودش را پزشک حساب میکرد، پرسید:
«نرفتی دنبال دوا و درمونش؟»
مشبرزو به سرعت گفت:
«راستی کربلایی، چرا وقتی تو آشپزخونه بودیم، از این سر و صداها از خودت درنمیآوردی؟»
کربلایی گفت:
«یادته شبها کجا میخوابیدم؟»
مشبرزو چینی به پیشانی انداخت و گفت:
«فکر کنم... فکر کنم... آهان... خب من از کجا بدونم؟»
کربلایی لبخند محزونی زد و گفت:
«هر شب میرفتم تو حموم لشکر که کسی توش نبود میخوابیدم. هیچکس هم نفهمید.»
سیاوش گفت:
«تو گردان که با هم بودیم چی؟ اون موقع هیچکس حرفی از خروپف شما نمیزد؟»
کربلایی پاسخ داد:
«اون زمان شبها نمیخوابیدم. بیدار میموندم. وقتی روزها شماها میرفتید ورزش و راهپیمایی، توی یک چادر خالی چند ساعتی میخوابیدم.
چند نفری این موضوع رو فهمیدن، ولی بروز ندادن.
خونهام هم که میرفتم، بالای طویله و اصطبلمون میخوابیدم. فقط حیوونا از خروپفم خوششون میاومد!»
سیاوش به قاطرها اشاره کرد و گفت:
«معلومه!»
ادامه دارد...
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
#گردان_قاطرچیها
✍نویسنده:داوود امیریان
قسمت ۳۸
اکبر خراسانی پرسید:
– دوا و درمون چی؟ درمون نداره؟
– چه درمانی پسرم؟ رفتم پیش متخصص، گفت باید رژیم غذایی مخصوص داشته باشم.
– خب؟
– خب به جمالت علیجان! گفت من به بعضی غذاها حساسیت دارم و باید مراعات کنم. اما چه فایده؟ تنها چیزی که برام ضرر نداره، سبزیخوردن و هویجه! مگه میشه با خیار و هویج و سبزی زنده موند؟ چند هفتهای با بدبختی مراعات کردم، خوب خوب شدم؛ اما پونزده کیلو وزن کم کردم! از گشنگی داشتم هلاک میشدم. تا یه تیکه نون خوردم، دوباره روز از نو، روزی از نو!
همه با خندهی کربلایی به خنده افتادند. مشبرزو خیسی چشمانش را گرفت و گفت:
– کربلایی، جسارت نباشهها، اما فکر کنم بهتره شبها کنار قاطرها بخوابی! اینطوری هم اونا لالایی میشنوند، هم هیچ حیوون درندهای جرأت نمیکنه نزدیک قاطرها بشه!
سرانجام، پس از یک سفر خستهکننده، دوبار عوض کردن قطار و پیمودن بقیه راه با کانتینر یک کامیون، به اردوگاه زمستانی در نزدیکی کوههای سرمازده و فرورفته در ابر و مه رسیدند.
یک روز سرد آخر پاییز بود. از دهان و دماغ قاطرها بخار تندی بیرون میزد. سیاوش که به سرما حساس و ناتوان بود، خودش را خوب پوشانده بود تا سرما نخورد. چند پیراهن کاموایی و پشمی و اورکتی که آستری از پشم شیشه داشت، به تن کرده بود. یک کلاه کشی به سر گذاشته و گوشهایش را زیر لبهی آن پنهان کرده بود. تندتند دماغش را پاک میکرد و لپهایش از سوز سرما سرخ و تبدار شده بود.
از قبل، آقا ابراهیم دستور داده بود تا ده رزمندهی کاربلد به آنها در حصارکشی و آمادهسازی محل زندگی قاطرها کمک کنند. اردوگاه روی یک بلندی بود و از ساختمانهای کوتاه و بلند نیمهکاره تشکیل شده بود.
قرار شد محل زندگی نیروهای گردان ذوالجناح کنار اردوگاه باشد تا از مزاحمت و کنجکاوی دیگران در امان بمانند. دور یک زمین پردار و درختدار، حصار چوبی کشیدند و خوب محکماش کردند تا قاطرها فرار نکنند. یک اصطبل چوبی هم برای قاطرها ساختند.
یک نیمطبقه بالای اصطبل درست کردند تا شبها کربلایی آنجا بخوابد. کربلایی از این موضوع خیلی خوشحال و سپاسگزار شد!
قرار شد یوسف و دیگران هم در ساختمانی یکطبقه که نزدیک حصار و اصطبل بود، ساکن شوند. یوسف کاملاً راضی بود.
چند روز اول، سیاوش هنوز با سرمای شدید آنجا بیگانه بود و دلش نمیآمد از کنار بخاری تکان بخورد؛ اما بعد از چند روز، خسته شد و حوصلهاش سر رفت. دوست داشت در هوای باز بچرخد، شلوغکاری کند و انرژی فراوان وجودش را خالی کند...
ادامه دارد...
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
بنده امین من
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ #گردان_قاطرچیها ✍نویسنده:داوود امیریان قسمت ۳۸ اکبر خراسانی پرسید: – دوا و درمو
┄━━•●❥-🌤 ﷽ 🌤-❥●•━━┄
🔶 #گردان_قاطرچیها
🔹 داوود امیریان
◾️ قسمت ۳۹
در فاصلهای که آنها به محل جدید عادت میکردند، هرکدام به کار خود مشغول شدند. کربلایی و مشبرزو هنوز به حصارها و اصطبل سرکشی میکردند و کموکسریها را برطرف میکردند.
حسین با خودش تمرین میکرد که نفرتش از قاطرها را کم کند؛ اما هربار که چشمش به قاطرها میافتاد، شانهٔ چپش گزگز میکرد و یاد درد و زخم قدیمیاش میافتاد و دوباره از قاطرها متنفر میشد.
اکبر خراسانی دلش برای سینما رفتن تنگ شده بود و به یوسف اصرار میکرد مرخصی ساعتی بدهد تا به نزدیکترین شهر برود و یک فیلم، هرچند مزخرف و ضعیف، ببیند و حالش خوب شود!
علی نجفی هر روز به واحد تبلیغات میرفت و در کتابخانه کمحجم آنجا دنبال مطالبی بهدردبخور درباره خلقوخوی قاطرها میگشت.
یوسف همان روز اول به تلفنخانه تازه تأسیس اردوگاه رفت و یکربع تلفنی با خانه صحبت کرد. از آن یکربع، دو دقیقه با پدر و مادرش حرف زد، یک دقیقه به اصرار و التماس پسرخاله و تنها برادرزنش، دانیال، گوش داد که از یوسف خواهش میکرد پارتیبازی کند و او را هم به جبهه ببرد، و دوازده دقیقه با دخترخاله و نامزدش، مارال!
آنقدر از صحبت با مارال سر کیف بود که یادش رفت دانیال چه گفته و خودش چه جوابی داده.
سه روز بعد، دانیال با یک ساک کوچک و دستوصورت سرمازده به دژبانی اردوگاه رسید. تازه یوسف فهمید چه اشتباهی کرده است!
دانیال حرفهای یوسف را باور کرده و از خانه فرار کرده بود و خودش را به آنجا رسانده بود. سرما خورده بود و پشت سر هم عطسه میکرد.
کربلایی با مهربانی برایش چای داغ آورد و گفت:
بخور پسرم. حالت رو خوب میکنه. بعد هم این جوشوندنی رو یکنفس برو بالا.
دانیال دوبار از جوشوندنی اختراعی کربلایی خورد و با التماس گفت:
دیگه نه کربلایی، خیلی بدمزهست!
بدمزه هست، اما دواست. داروی درمان تو همین معجونیه که فقط خودم طرز درست کردنشو بلدم. بخور پسرم تا زودتر خوب بشی.
یوسف خونخونش را میخورد. به دانیال چشمغره رفت و گفت:
– امان از دست تو! برای چی سرخود و بیجهت سرت رو انداختی پایین و اومدی اینجا؟ برای چی به هیشکی خبر ندادی؟ نگفتی خاله و عمو جان نگران میشن و میافتن اینور و اونور دنبالت؟ آخه پسر، تو عقل تو کُلت نیست؟
دانیال عطسه جانانهای کرد و گفت:
خودت گفتی قدمت روی چشم، بیا پیش خودم، کارات رو راستوریس میکنم. نگفتی فرمانده گردان شدی و دیگه خَرت میره و همه حرفت رو گوش میکنن؟ نکنه همه حرفات قپی بوده و فقط خواستی خودت رو مهم نشون بدی؟
یوسف به دانیال براق شد. مشبرزو و کربلایی دستهایش را گرفتند تا به او حمله نکند.
عجب بچهپرروییه! حالا من یه چیز گفتم، تو برای چی باور کردی؟ برای چی بیخبر پا شدی و اومدی؟
– چند روز پیش که تلفن زدی، بهت گفتم میخوام بیام، تو هم گفتی قدمت روی چشم.
یوسف با خشم و غضب برای دانیال چشم دراند، گرچه در دل میدانست حق با دانیال است. وقتی میخواست با مارال صحبت کند، دانیال گوشی تلفن را قاپید و تندتند پرتوپلا بهمبافت، و یوسف برای آنکه او را دستبهسر کند، بدون آنکه متوجه حرفهایش شود، فقط برای آنکه زودتر با مارال صحبت کند، الکی وعده داده و "بلهبله" و "چشمچشم" گفته بود.
از کجا میدانست دانیال حرفهای او را جدی گرفته و باور کرده است؟
یوسف با خشم نفسش را بیرون داد و گفت:
– فردا صبح زود خودم میبرمت ترمینال، با اتوبوس میفرستمت بری خونه؛ جای تو اینجا نیست.
دانیال با پررویی گفت:
– من این حرفا سرم نمیشه. خودت قول دادی کارامو درست میکنی و منم اومدم. دیگه روی برگشتن ندارم. من میمونم.
– دِ عجب بچه سمجیه! آخه پسر، تو نه سِنت میخوره، نه قد و بالت که رزمنده بشی. جنگیدن بنیه میخواد.
دانیال، با بغض، به سیاوش که تازه وارد شده بود اشاره کرد:
– پس این چیه؟ دو وجب از منم کوتاهتره. چطور این میتونه، من نمیتونم؟
ادامه دارد...
📚 #رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
بنده امین من
┄━━•●❥-🌤 ﷽ 🌤-❥●•━━┄ 🔶 #گردان_قاطرچیها 🔹 داوود امیریان ◾️ قسمت ۳۹ در فاصلهای که آنها به محل جدید
┄━━•●❥-🌤 ﷽ 🌤-❥●•━━┄
🔶 #گردان_قاطرچیها
🔹 داوود امیریان
◾️ قسمت ۴۰
سیاوش از همان لحظهی اول از دانیال بدش آمده بود و مطمئن بود که با هم کنار نمیآیند. فریاد زد:
«پای منو وسط نکش!
در ضمن، کجای قد من دو وجب کوتاهتر از توئه؟
من بیست سالمه، مثل تو هنوز بچهی شیرخوره نیستم!»
کربلایی و مشبرزو از دروغ شاخدار سیاوش به خنده افتادند.
دانیال با لودگی خندید و گفت:
«بیست سالته؟! پس ریش و سیبیلت کو؟ حتماً کچلی گرفتی، ریش و سیبیلت ریخته!»
ـ سر به سر من نذار بچه! میزنم...
ـ تو منو بزنی؟! همچین میزنم تو سرت که به گربه بگی "خاندایی"!
اگر مردشی، بیا بریم بیرون، نشونت بدم!
ـ نامردم اگه نیام!
یوسف، کربلایی و مشبرزو با هزار زور و زحمت سیاوش و دانیال را گرفتند.
یوسف یقهی دانیال را تکان داد و گفت:
«میبینی؟ هنوز نیومده داری شر راه میاندازی!
همین که گفتم، برمیگردی خونه. دیگه هم حرف نباشه!»
دانیال که از پوزخند سیاوش شدیداً به غرورش برخورده بود، بهزحمت جلوی گریهاش را گرفت و آخرین تیر زهردار و خانهخرابکنش را به یوسف شلیک کرد:
«باشه، برمیگردم خونه؛ اما از حالا بگم، میرم به همه میگم که دروغ گفتی فرماندهی گردان شدی!
آره، من میدونم تو فرماندهی قاطرها و الاغها شدی!
آبروتو پیش مارال میبرم...
کاری میکنم دیگه هیچکس حرفاتو باور نکنه!»
یوسف خشکش زد.
مشبرزو به کربلایی اشارهی معناداری کرد و کربلایی با تکان دادن سر، تأیید کرد که «بله! کار یوسف تمومه!»
یوسف چند لحظه هاج و واج به دانیال خیره شد.
دانیال کم نیاورد و ادامه داد:
«نگه داشتن قاطرها از کی شده فرماندهی؟ خجالت کشیدی بگی؟
نکنه یادت رفته؟! حتماً یادت رفته!
اما من یادم میمونه...
به همه میگم چی شده! حالا خود دانی...
یا کار منو درست کن که همینجا پیش خودت بمونم،
یا میرم همهجا رو پر میکنم و آبروتو میبرم!»
تهدید شدید دانیال کارگر شد و یوسف با کلی ریشگرو گذاشتن و پارتیبازی توانست کاری بکند که دانیال نیروی جدی گردان ذوالجناح شود.
اما مشکل بزرگترش دشمنی دانیال و سیاوش بود.
آن دو از هیچ فرصتی برای دعوا و کتککاری نمیگذشتند.
به سر و کول هم میپریدند و به هم مشت میکوبیدند!
حتی سر سفره پهن کردن و دادن غذای قاطرها هم با رقابت میکردند و نهایتاً با کتککاری کارشان را تمام میکردند.
نه یوسف و نه هیچکس دیگر، امیدی نداشتند که آنها روزی دست از لجبازی بردارند و در کنار هم روزگار بگذرانند.
یکبار، وقتی علی بعد از کلی مشت و لگد خوردن از سیاوش و دانیال، موفق شد آن دو را از هم جدا کند، با ناامیدی گفت:
«هروقت حسین با قاطرها دوست بشه و ماچشون کنه،
این دوتا هم دوست و صمیمی میشن!»
ادامه دارد...
#رمان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
──━━━✣✦━♥️━✦✣━━━──