eitaa logo
بنده امین من
3هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت دوم) لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1753🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. •| بِسْمِ‌اللهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیمْ🌹🍃 |• .
💚 ای ڪاش همیشه یاورتــ باشم من در وقت ظہــور، محضرتــ باشم من ھر چند که نامه ام سیاهـــ است ولــی بگـــذار سیاه لشڪرتــــ باشم من سلااااام صبحتون بخیر😊🌺 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرزوی کوه کوچک👇👇 در کوهستان، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمی رسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور دهد. همچنین هیچ وقت روی سرش یک کلاه برفی نداشت. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلند است. کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هایش بایستد و قدش را بلند تر کند تا شاید بتواند آسمان بالاتر از ابرها را ببیند. اما این کارها فایده ای نداشت. چون قد او اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت. او یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از آنسوی آسمان برایش حرف بزند. و به او بگوید که بالاتر از ابرها چیست. برایش تعریف کند که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی است که ما نمی توانیم به تو بگوییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدانیم. این حرفها دل کوه کوچک را می شکست. اما از ایمان او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک در دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق می افتد و هر آرزویی برآورده می شود. روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد. آدمها به سراغ کوه بلند آمدند و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از آن کردند. آنها متوجه شده بودند در درون کوه بلند معدنی از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب می کردند و خاک آن را روی کوه کوچک می ریختند. این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از یک سال از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نماند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها می رسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهایش می رسید. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1754🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشن شاهزاده روم داستان مادر نورانی و مقدس امام زمان عج قسمت چهارم عج لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1755🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
46.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عارفه عباسی فرد ۱۰ساله استان قزوین شهرستان بویین زهرا ممنون اجرتون با مولا ان‌شاءالله🌺🌺🌺 سرباز مولا بشی🤲🌺 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لوستر بسازیم پارت اول لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1756🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوجوانان مهدوی با امام زمان خویش عهد می‌بندند. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1757🔜
بنده امین من
#من_عهد_می‌بندم نوجوانان مهدوی با امام زمان خویش عهد می‌بندند. #کلیپ_مناسبتی #رسانه_ی_تنهامسیر لی
من عهد می‌بندم که.... آقا پسرا و دخترای گلم شما هم جمله‌ی بالا را کامل کنید☺️ برامون بفرستید. منتظریم @labaick @Mahdiye59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ مامان‌ها دریای مهربانی هستند. اما وقتی خودتون سر شوخی رو باز می‌کنید، توقعی نداشته باشید... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1758🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐ 📺 (قسمت چهارم) لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1759 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌺بسم‌ الله الرحمن الرحیم🍃 .
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام داستان «ماهی ها نمی خندند» آن روز زهرا و علی با شوق و ذوق زیادی آماده می‌شدند تا به گردش بروند علی به زهرا گفت: _ توپ رو هم برداشتی؟ زهرا بلند از آن یکی اتاق داد زد: _ بله برداشتم مامان از آشپز خانه زهرا را صدا زد و گفت: _ زهرا جان دخترم سبزه رو هم از کنار هفت سین بردار ببریم بچه ها بدویین دیر شد بابا توی کوچه منتظره زهرا و علی آماده شدند وبه همراه مادر و نرگس کوچولو به کوچه رفتند و سوار ماشینشان شدند از بس که وسایل زیاد بود جای بچه ها تنگ شده بود زهرا غر غر کنان گفت: _ مامان این قوری رو میخوای چیکار کنی؟ مامان با خنده گفت: _ قراره از توش غول جادو دربیاریم علی هم خنده اش گرفت زهرا هم خندید و بی خیال غر زدن شدو سعی کرد آرام بنشیند بالاخره بابا ماشین را نگه داشت و بچه ها پیاده شدند زهرا نفس عمیقی کشیدو گفت: _ وای هوا چقدر تمیز و خوبه چه جای خوبی اومدیم بابا و مامان توصیه کردند اول یک جایی برای نشستن آماده کنند و بعد به بازی بروند نرگس کوچولو هم در بغل مامان خوشحالی می‌کرد و دست می‌زد همه چیز را که چیدند بابا به زهرا و علی گفت: _ تازه آن رودخانه که میبینید گاهی داخلش ماهی هم هست زهرا و علی یک صدا گفتند: _ وای بابا واقعا؟ بابا گفت: _ شما کمی اینجا بازی کنید تا من و مامان وسایل ناهار رو آماده کنیم و بعد کنار رودخانه هم بنشینیم زهرا و علی کمی از خوراکی هایشان که بابا خریده بود را به همراه توپ و وسایلشان برداشتند و پی بازی رفتند اماااا حواسشان نبود و هرچه که می‌خوردند آت و آشغال هایش را روی زمین می‌ریختند کمی بعد بابا گفت بیاید برویم کنار رودخانه رودخانه ی قشنگی بود علی به همراه بابا مچ شلوارش را تا کردو پاهایش را به آب زد زهرا با ناراحتی نگاه می‌ کرد چون آدم های دیگری هم بودندو نمی‌توانست مثل علی شلوارش را تا بزند و به داخل آب برود کنار رودخانه نشست و آرام دستش را به آب زد آشغال میوه‌ را هم به آب داد مامان گفت _زهرا جان بیا بشین کنار نرگس من برم ببینم چای آتیشیمون حاضر شد یا نه زهرا قبول کرد مادر رفت و با یک سینی چایی و قوری برگشت علی مادر را صدا می‌کرد مادر رفت بابا هم آن طرف تر ایستاده بود و از زهرا دور بود یک هو دود غلیظی از قوری بیرون آمدو تبدیل به غول شد زهرا با تعجب کمی نگاه کرد و گفت: _ تو کی هستی؟ غول با صدای کلفتش گفت: _ من غول قوری ام زهرا تعجب کرد و گفت: _ از کی تا حالا از داخل قوری هم غول درمیاد؟ غول عصبانی شد و گفت: _ وقت زیادی ندارم یه آرزو بکن میخوام برم زهرا کمی فکر کرد و گفت: _ خوش به حال علی مثل ماهی ها توی آبه غول قوری تکان تکانی خورد و رفت زهرا تا خواست چیزی بگوید دید که ماهی شده و داخل رودخانه است اولش خوشحال بود داخل آب وول میخورد و شادی می کرد کمی که گذشت صدای گریه شنید به طرف صدا رفت یک ماهی کوچولو داخل یک آشغال میوه گیر کرده بود زهرا کوچولو سعی کرد آن را نجات دهد اما نتوانست مامان ماهی خیلی ناراحت بود زهرا کوچولو با خودش گفت: _ کاش ماهی نشده بودم و به او کمک می کردم شنا کرد و رفت تا کسی را برای کمک بیاورد به طرف بالای آب شنا کرد یک دفعه یکی از بچه ها بالای سرش ظرف آبمیوه انداخت زهرا کوچولو سرش خیلی درد گرفت آب هم خیلی کثیف بود حالش داشت بد می‌شد هر کاری می کرد نمی‌توانست درست شنا کند و کجکی می‌شد یادش آمد ماهی ها و قتی کجکی میشوند بعدش میمیرند گریه اش گرفت و تلاش کردباز هم شنا کند سرش هی گیج میرفت و تلو تلو میخورد. خوگوش کوچکی از بیرون آب گفت: _ زهرا زهرا تویی؟ زهرا کمی ایستاد و نگاه کرد و با تعجب گفت: _وای علی تویی؟ چرا این شکلی شدی؟ علی گفت: _ آره بیا این ور این پودر رو بپاشم روت تا دوباره شکل آدما بشیم زهرا خوشحال شد و سریع به طرف علی شنا کرد و گفت: _ این پودر رو غول قوری بهت داد؟ علی گفت: _ آره علی هم به خودش و هم به زهرا پودر پاشید و هر دو دوباره تبدیل به آدم شدند زهرا گفت: _ تو چرا خرگوش شده بودی؟ علی گفت: _ آخه دوست داشتم با سرعت زیادی مثل خرگوش توی جنگل بدوم اما خرگوشا از دست ما آدم ها ناراحت بودن چون همه جارو کثیف کرده بودیم بچه هاشون داشتن مریض میشدن زهرا یکهویی یاد آن ماهی کوچولو افتاد سریع به طرف آب رفت دست دراز کردو آن آشغال میو را برداشت و ماهی کوچولو را نجات داد ماهی کوچولو یک نگاه به زهرا کرد زهرا فهمید که دارد تشکر می کند چون ماهی ها که نمی توانند بخندند و حرف بزنند علی هم تصمیم گرفت به همراه زهرا آشغال هارا جمع کند آن روز عصر وقتی داشتند به خانه برمی‌گشتند درخت ها و حیوانات با محبت نگاهشان می کردند علی و زهرا میدانستند که درخت ها و حیوانات نمی توانند بخندند اما میدانستند که دارند تشکر می‌کنند برای همین دست تکان دادند و خدا حافظی کردند. نویسنده‌ی محترم خانم سامعی لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○•