😊 خاطره ی خوشمزه ی مسجد😉
نماز ظهر وعصر بادینا و مهدیار رفتیم مسجد✨
کلی سفارششون کردم و نماز شروع شد🍀
تارکعت ۲ بچه ها همو به سرعت پیداکردن و۵..۶تایی دوست شدن😳
رکعت ۳ دوتاتیم فوتبال شدن .بچه خادم توپ آورد⚽
دیناشدگزارشگر🤦🏻♀️
باصدای زیرو بلندش و پرهیجان تعریف میکرد!
بقیه بچه های دیگه هم محکم شوت میکردن و باهرگل جیغشون میرفت هوا🙈
رکعت۴ یهو صدای آاااااااخ تومسجد پیچید!
توپ خورد به سریکی از نمازگزارها😟
که از شانس من نابینا و روزه دار هم بود🤦🏻♀️🤦🏻♀️🙈🙈
آخه چرا؟
این همه سر تومسجد بود😔
تمرکزم تو نماز به صفر رسیده بود
سجده های اخرو...جماعت نخوندم واومدم سمت بچه ها🤨
گفتم خودم دعواشون کنم بهتره تاخانومهای مسجد🥺
بااینکه حسابی به دیناومهدیارتوپیدم اما دیدم دوتاازخانومها باناراحتی دارن میان سمتم😩
اهسته به مهدیارگفتم پاشو مامان جان نمازعصر و خونه میخونم😒
اما اون دوخانوم به همراه نمازگزارهای دیگه...وحتی خادم گفتن چرا بچه ها رو دعوا کردی؟
چرااخرنمازتو جماعت نخوندی؟
بعد ماه ها صدای زندگی وخنده بچه ها تو مسجد پیچیده بود بذار بازیشونو بکنن...
یکی از خانوم ها که آب برای خانوم نابینا آورده بود در دست دیگرش هم یک مشنبای صورتی آجیل داشت رنگ صورت خانوم نابینا کاملا سفید شده بود اما سعی میکرد بخندد تا بچه ها ناراحت نشوند
آن آب را به طرفش گرفت و خانوم دیگری گفت که روزه است
بچه ها با خجالت و نگرانی به صورتش نگاه میکردند
دینا که دل و جرات بیشتری داشت جلو رفت و گفت:
_ خیلی ببخشید ما نمیخواستیم کسی رو اذبت کنیم اصلا دلمون نمیخواست این اتفاق بیفته
خانوم نابینا لبخند زد و دست دراز کرد تا صورت دینا را لمس کند و دستی به سرش هم کشید و گفت که عیبی ندارد
آن خانوم که آجیل داشت آجیل ها را به سمت بچه ها گرفت و گفت که بروند و در حیاط بازی کنند تا هم صدایشان باعث شاد شدن محیط مسجد شودو هم راحت بازی کنند
باورم نمیشد
اون خانم نابیناهمینطور که داشت جای توپ روسرشو میمالید باخنده گفت من بچه بودم خیلی شیطونترازاینا بودم...
من😍
#داستان
#مسجد
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2779🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁دشمنان قسم خورده میهن مان، با ترور #شهید فخریزاده یکبار دیگر به ما یادآوری کردند که هر کدام از ما، هر جا که باشیم میتوانیم اندازه مفیدبودنمان برای کشور و کمک به رشد ایران، مانعی در راه رسیدن تروریستها به اهدافشان باشیم.
🌷چقدر بردن نام تو فخر این وطن است
🌷اگرچه رفتهای اما، علم به دست من است
#شهید_فخری_زاده
#احلی_من_العسل
#قرارگاه_جهادی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2780🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹☃›
🔸کاردستی زمستونی زیبا بساز😻👏🏻
📮 #خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2781🔜
❣#سلام_امام_زمانم ❣
💕#سلام_پدر_مهربانم💕
عالم پُر است از تُـو و خالیست جاے تُـو...🌧
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
سلام رفقایِمهربان✋
#صبحتون_بخیر😊
🌨⚡️ آهو و ابر خوشحال⚡️ 🌨
آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت.
دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد.
سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟
اما جوابی نشنید.
دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟
اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه.
دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟
قور قوری گفت: چی شده؟
آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه.
قور قوری گفت: آره راست می گی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد.
یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه.
باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم.
آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟
عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون می آد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار.
قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم.
آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی.
#داستان
🌧
⚡️🌧
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2782🔜
#نهجالبلاغه
سخنانی برگرفته از نامههای حضرت علی علیه السلام در نهجالبلاغه
خطبه 72نهجالبلاغه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2783🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ساخت باکس😍😍
#خلاقیت
#آمـوزشـے🍡
#ایـده_بـگـیـریـم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2784🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❖
برای زیبایی "چشمها"🍃
از "ترس خدا" اشک بریز...🌺
برای زیبایی صورت
"عادت وضو" را ترک نکن...
برای زیبایی اعصاب
در بارگاه خدا "سجده"کن...
برای زیبایی دل در دلت🍃
همیشه "یاد خدا" باش....🌺
الهی به امیدتو✌️
آخیش
کتاب کوچولو تکان خورد و داد زد:«آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام»
کتاب بزرگ از بالای قفسه گفت:«آرومتر بچه جون، این همه داد و بیداد نکن»
کتاب کوچولو یک لحظه ساکت شد. خواست سرجایش بنشیند که دردش آمد. فریاد زد:"آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام"
همین موقع امیر وارد اتاق شد. کتاب کوچولو را روی زمین دید. ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«کی این بلا رو سر تو آورده؟»
کتاب کوچولو را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون دوید.
کتاب کوچولو خطهایش را بالا کشید و گفت:«اصلا با امیر قهرم»
کتاب بزرگ پوفی کرد و گفت:«اگه تو رو میگذاشت توی قفسه دست خواهر کوچولوش بهت نمیرسید»
کتاب کوچولو تا اسم خواهر امیر را شنید جیغ کشید:«آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام»
امیر همراه مادر به اتاق آمد. مادر کتاب را روی میز گذاشت. از توی کشو چسب، پاککن و جلد را بیرون آورد. امیر پاککن را برداشت و خطخطیهای روی کتاب کوچولو را پاک کرد. مادر به قسمتهای پاره شده چسب زد و با کمک امیر کتاب را جلد کرد.
امیر کتاب کوچولو را کنار کتاب بزرگ توی قفسه گذاشت.
کتاب کوچولو نفس محکمی کشید و گفت:"آخیش" و خوابید.
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2785🔜