11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
🔺 #سوال_دانش_آموز
| چرا مردم ایران، اسلام رو پذیرفتن؟
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
بنده امین من
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ داستان درختکاری قسمت اول در چه حالی درخت من؟! خوبی؟ سر کیفی؟ حال برگ هایت چطور ا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
داستان درختکاری
قسمت دوم
وقتی به خانه رسیدم بابا هنوز نگفته بود چه خبر که همه حرف های آقامدیر را برایش گفتم و این که قرار است چند تا ترکه ی مُو برایش ببرم. بابا خندید و گفت: «آقامدیر نگفت چه نوع ترکه ی انگوری بیاور؟!»
- «نه نگفت.»
- «تو هم نگفتی چه نوع انگوری بیاورم!؟»
- «انگار حوصله نداشت. من هم ازش نپرسیدم... آخر وقتی بچه ها درباره ی نوع درخت ها سؤال می کردند، می گفت: چقدر بهانه گیری می کنید شما بچه ها.»
- «پس معلوم می شود این آقا مدیر تازه وارد شما انگورشناس نیست. خودت که میدانی شاید بیست نوع انگور داریم ما. بچه جان! حداقل می پرسیدی انگور زودرس می خواهی یا دیررس. آخر باید بداند چه مُویی بکارد بهتر است. انگورهای پیش رس مثل خلیلی و یاقوتی باشد یا انگور عسکری و صاحبی که میان رسند و خوش خوراک. انگور دل خروس باشد که دیررس هست یا انگور لعل یا انگور ریش بابا...»
- «من چه می دانم بابا!»
روز شنبه و موعد درخت کاری رسیده بود. بچه ها هرکدام با یکی دو تا نهال توی دست شان به سمت مدرسه می رفتند. من هم با یک دسته ترکه ی مو از انگورهای جورواجورِ دیررس و پیش رس وارد مدرسه شدم. بابا ترکه ها را با سلیقه ی خاص خودش توی یک گونی کَنَفیِ نمناک پیچیده بود و رویش را با یک نخ محکم بسته بود. با بسته ی ترکه ها رفتم توی صف کلاس سومی ها ایستادم.
آقای مدیر انگار اوقاتش تلخ بود. توی مراسم صبحگاه همه اش از مقررات مدرسه و انضباط خوبی که بچه ها باید داشته باشند می گفت و حرفی از کاشتن درخت نمی زد؛ اما بالاخره بعد از مراسم صبحگاه گفت: «در فرصت مناسب نهال ها را می کاریم. فعلاً آن ها را بگذارید یک گوشه محوطه و با نظم و ترتیب بروید توی کلاس.» رفتیم سر کلاس خودمان؛ ولی آقای اصلانی، معلم مان، آن روز نیامده بود. سورچمنی مبصر کلاس وادارمان کرد به نقاشی کردن. افتادیم روی دفتر نقاشی و شروع کردیم به کشیدن سگ و گربه و یواشکی حرف زدن با هم تا بالاخره زنگ تقریح شد. هریک از بچه ها نگران نهال خودش بود؛ چون زنگ تفریح همه یمان درست رفتیم بالاسر کاشتنی هایی که آورده بودیم. بابا روش کاشت ترکه ی مُو را یادم داده بود و سفارش کرده بود تا موقع کاشت، ترکه ها را از توی گونی بیرون نیاورم. با وجود این، می دیدم بعضی از بچه ها نهال های شان را همین طور لخت و عور انداخته بودند روی زمین. روی ریشه بعضی از درخت ها اصلاً آفتاب تابیده بود. چقدر بیخیال!
#داستان
#روز_درختکاری
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
─━━⊱⋆🇮🇷✣✦﷽✦✣🇮🇷⋆⊰━━─
سلام به بچههای خوب کانال🌺
فاطیما خانم هستم، کلاس دوم✋
ما برای تولد امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف، غذای نذری درست کردیم و به کمک مامانم توی ظرف ریختیم و من بردم خونه همسایه هامون🤗
من کلا چیزی واسه همسایهها بردن رو خیلی دوست دارم😍
مقداری از غذاها رو هم بین نیازمندان
تقسیم کردیم💙🧡💜💛
خداروشکر منم تونستم به همین راحتی توی پویش نذر ظهور شرکت کنم
خدا از همه قبول کنه🤲🌸
❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️
#غذای_نذری
#نذر_نیمه_شعبان
#تولد_امان_زمان_علیهالسلام
#کمک_به_مستحق
#نوجوان_فعال
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
✅این کلیپ رو با بچههاتون ببینید
#نیمه_شعبان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
کاردستی گل نرگس
کاردستی نیمه شعبان
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
18.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
♾ زوم بی نهایت
💐ویژه ولادت امام زمان (عج)
🟣نشر برای اولین بار تولید فضای مجازی معاونت تبلیغات حرم مطهر امام رضا(ع)
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─
بنده امین من
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ داستان درختکاری قسمت دوم وقتی به خانه رسیدم بابا هنوز نگفته بود چه خبر که همه ح
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄
داستان درختکاری
قسمت سوم
همان موقع آقای مدیر آمد توی حیاط مدرسه و مبصر کلاس ها را خواست. هرکدام را مسئول کاشتن درخت ها در یک سمت حیاط کرد و به مبصر کلاس ششم گفت: «عزیزی! برای من کاری پیش آمده که همین الآن باید بروم بخشداری. خودت با مبصر کلاس های دیگر نظارت کنید تا درخت ها را بکارند.»
عزیزی انگار می خواست چیزی بپرسد که آقامدیر گفت: «مشغول کاشت درخت ها شوید. اگر نهال ها زیاد بود، بیرون مدرسه را هم درخت کاری کنید.» آقای مدیر فوری موتورگازی اش را روشن کرد و از در مدرسه زد بیرون. از دود موتورش داشتیم خفه می شدیم که سورچمنی صدایمان کرد. فکر نمی کنم مبصر کلاس به خوش رفتاری سورچمنی توی کل دنیا گیر بیاید. دور از چشم من گره روی گونی کنفی را بازکرده بود. یکی از ترکه های آبدار مو را برداشته بود. آن را بالای سرش تاب می داد. انگار می خواست گوسفندها را ببرد چرا.
یالاّ ببینم درخت هایتان را بردارید و بروید طرف دیوار آفتابرو... یوسف! آن ترکه ها را بینداز دور و بیا این جا چاله بکن!»
«این ها را بابام داده بکاریم. چرا بیندازم دور؟!»
«آن ها را بینداز دور، آن ها به درد گوسفند چراندن هم نمی خورند.»
دیگر داشت اشک هایم سرازیر می شد از دست این سورچمنی خپلو که گونی ترکه ها را با احتیاط گذاشتم کنار دیوار توی سایه. رفتم به کمک منصور و افتادم به کار چاله کنی. این جا بِکَن، آن جا بکَن. وقتی چاله ای کنده می شد، دو تا از بچه ها هم بودند که فوری ریشه درختی را فرومی کردند توی چاله و خاک می ریختند پایش. به سورچمنی خوش جنس گفتم: «این طور که درخت نمی کارند... ریشه این درخت را نگاه کن سربالا مانده... آن یکی را ببین چقدر عمیق کاشته ای... این نهال که اصلاً ریشه ای برایش نمانده!»
او هم ابروهایش را پایین آورد و گفت: «این قدر حرف نزن بچه. برو آن آبپاش را پر از آب کن بیاور!»
سر بالا کردم و دیدم دورتادور مدرسه درخت کاری شده؛ ولی هنوز نهال های زیادی روی دست بچه ها مانده است. عزیزی دستور داد همگی برویم توی فضای باز جلوی مدرسه و درخت ها را بکاریم. توی شلوغ پلوغی مدرسه دویدم و رفتم گوشه ی حیاط، کنار ایوان مدرسه و شروع کردم به کندن یک چاله ی دراز که چند تا از بچه های بیکار می گفتند: داری قبر یزید میک نی؟! خندیدم و فوری رفتم سراغ ترکه های مُو و همان طور که بابا راهنمایی ام کرده بود، آن ها را کنار هم به طور مایل توی چاله خواباندم. دو وجب از درازی ترکه ها را توی خاک بردم و رویشان خاک ریختم. چاله دراز را هم زودی با آب پاش پر از آب کردم. کار تمام.
#داستان
#روز_درختکاری
#بنده_امین_من
#هشت_تا_چهارده_سال
@Bandeyeamin_man
─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─