eitaa logo
بنده امین من
4.8هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
60 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
کودکانه در مورد حضرت محمد ص 🌷خدای مهربونی 🌷داده به ما نشونی 🌷محمدمصطفی(صلی الله علیه وآله) 🌷هستند پیامبر ما 🌷ایشون که مهربون بود 🌷از اهل آسمون بود 🌷به همه خوبی یاد داد 🌷خبرهای خوشی داد 🌷که هرکسی باخداست 🌷همیشه تو قلب ماست 🌷چون نکنی کار زشت 🌷حتما میری به بهشت 🌷شیطون و دورش بکن 🌷به حرف من گوش بکن 🌷به بابا احترام کن 🌷به مامان احترام کن 🌷فرشته با تو دوست میشه 🌷شیطونک از تو دورمیشه لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854
آموزش مرحله به مرحله نقاشی گل رز http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌼🌸🦋👦 🔙156🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی بسیار زیبای مداح کودک 🎤 سلمان الحلواجي 🏴 مظلوم یا حسین با زیرنویس فارسی http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌼🌸🦋👦 🔙157🔜
👦🦋🌸🌼🦋   مرد دانا و با ایمانی در کنار پادشاهی مغرور و ستمگر نشسته بود. پادشاه خسته و خواب آلود بود امّا هربار که سرش را به دیوار تکیه می داد تا لحظه ای بخوابد مگسی روی صورتش می نشست و او با دست ضربه ای به صورتش می زد و مگس را می پراند. ساعتی گذشت و پادشاه به خاطر مزاحمت های مگس نتوانست بخوابد. سرانجام پادشاه خشمگین شد و به مرد دانا گفت: می دانی که من منتظر سردار جنگ هستم که نتیجه جنگ با دشمن را به من خبر دهد. به همین علّت می خواهم هر طور شده کمی به خود استراحت دهم تا موقع آمدن او هوشیار باشم امّا نمی دانم خدا چرا مگس را که حشره موذی و مردم آزاری است، آفریده!؟ مرد دانا پاسخ داد: خداوند مگس را آفریده تا ناتوانی آدم های مغرور و ستمگر را به آنها بفهماند و به آنها نشان دهد که با وجود حکومت بر یک کشور و ملّت در برابر یک مگس ناتوانند!  ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌼🌸🦋👦 🔙158🔜
👦🦋🌸🌼🦋 يك و دو و سه زنگ مدرسه زود باش كه دير شد هنگام درسه. دو و سه و چهار همه خبردار بايد كه باشيم دانا و هشيار. سه و چار و پنج دانش بود گنج در راه دانش بايد كه برد رنج. چار و پنج و شش شد فصل كوشش بايد بكوشيم در راه دانش. پنج و شش و هفت فصل تفريح رفت شد فصل تحصيل هنگام كار است. شش و هفت و هشت تابستان گذشت دبستان شد باز آموزش برگشت. هفت و هشت و نه دير شده بدو كتاب را باز كن حرفش را بشنو. هشت و نه و ده مي رويم همره چه روز خوبي مدرسه به به! ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌼🌸🦋👦 🔙159🔜
هدایت شده از 8تا11
ایده تزیین مداد برای هديه به کودکان در شروع سال تحصيلی ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙160🔜
هدایت شده از 8تا11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن داستان شهادت امام سجاد علیه السلام ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙161🔜
🦋🌸🌼🦋👦 گنجشکی روی شاخه ی درختی نشسته بود. ناگهان عقابی را دید که روی یک گله گوسفند فرود آمد و بره ای را به چنگال گرفت و پرواز کرد و رفت. گنجشک پیش خودش گقت: " من هم باید همین کار را بکنم! مگر چه چیز من از عقاب کمتر است؟ من بال دارم ، منقار دارم ، پرواز هم می توانم بکنم ! درست مثل عقاب! " سپس پرید و روی یک گوسفند پر پشم فرود آمد و کوشید تا گوسفند را بلند کند! اما بدنش میان پشم های گوسفند گیر کرد و تکه ای پشم بر پایش پیچید. گنجشک هر چه زور زد نتوانست بپرد. در همین موقع چوپان از راه رسید و او را گرفت و به خانه برد و به بچه اش داد. بچه نگاهی به گنجشک کرد و پرسید: " این چیست پدر ؟ " چوپان پاسخ داد: " این یک گنجشک نادان است که اندازه و مقدار زور و قدرت خودش را نمی دانست و گرفتار غرور بی جای خود شد!" ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙162🔜
🦋🌸🌼🦋👦 امام سوم مـا کـه مشهوره تـو دنیا با ظالمان می‌جنگید با مظلومان می خندید قرآن زیاد می‌خونده تـو سختی‌ها نمونده گشته توی کربلا شهید راه خدا توصیه کرده بـه مـا آقای خوب دنیا امر بـه مشهور کنید کمک بـه ستمدیده کنید وقتی کـه آب میخوریم درود می‌دیم بـه آقا بچه‌هاي حسینی آب می خورید؟ بفرما ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙163🔜
🦋🌸🌼🦋👦 دقت تمرکز♻️ بازی با ليوان های يک بار مصرف ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙164🔜
🦋🌸🌼🦋👦 همراه پدرم برای خرید کیف به بازار رفتیم من یک کیف را دیدم که روش نوشته بود"اوکی " من خیلی به پدرم اصرار کردم . او گفت": نه!" اما به اصرار من مجبور شد آن را بخرد. روز اول مهر من با خوشحالی به مدرسه رفتم کلی مواظب کیفم بودم چون اون خیلی قشنگ بود. زنگ اول گذشت من با بچه ها آشنا شدم. زنگ دوم کتاب هارا دادند تا آن ها را در کیف گذاشتم؛ چند تا جای آن پاره شد. نزدیک بود ته اش هم پاره شود. که خدارو شکر نشد. پدرم زنگ آخر آمد دنبالم. بادیدن کیف تعجب کرد وگفت:" تو که گفتی این کیف خیلی خوب و محکمه." خودم از خجالت آب شدم. به خانه که رفتیم مادرم تعجب کرد من با حالت خجالت سرم را پایین انداختم وگفتم:" ببخشد که به حرفتون گوش ندادم. به اتاقم رفتم از بینِ وسایلم کیف پارسال را در آوردم هنوز سالم مانده بود. وسایلم را در کیف پارسال گذاشتم وکیف پاره را در جایی گذاشتم که دیده شود تا درس عبرت شود. تولدم چند ماه دیگر مادرم برایم یک کیف خرید. زیاد قشنگ نبود ولی دو سال برایم کار کرد. چون مادرم خریده بود. (محمد حسین دری) کلاس پنجم🌹 ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙166🔜
🦋🌸🌼🦋👦 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 (ع) ندیده ام به قبرت نه سبزه و نه باغی نه گنبد و ضریحی نه شعله ی چراغی * تو مثل ماه تابان همیشه خوب و پاکی ولی غریب و تنها میان گرد و خاکی * تو در مدینه خاکی تو در مدینه هستی نخورده روی قبرت نه بوسه ای نه دستی * تو گریه های ما را به روی چهره دیدی صدای ناله ها را به گوش خود شنیدی * نرفته ام «مدینه» نرفته ام به آن جا نکرده ام زیارت امام دوّمم را ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙167🔜
🦋🌸🌼🦋👦 آموزش علوم آموزش درست کردن مگس با خمیر بازی برای شناخت حشرات ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙168🔜
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 کلیپ محرم اربعین کودک و نوجوان ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙169🔜
🦋🌸🌼🦋👦 مهلا باعجله وارد خانه شد. کفش هایش را در نیاورده دوید خودش را به اتاق رساند. یه راست رفت سمت کتابخانه اش به سرعت کتابها را زیر و رو کرد. اما خبری از کتابی که میخواست نبود. زیر لب غرغر کنان گفت: «همیشه زیر دست و پا بودا!ولی حالا که نیازش دارم معلوم نیست کجا رفته...» کتاب بیچاره این را که شنید داغ دلش تازه شد... گرچه مدتی بود فراموشی گرفته بود و حسابی حافظه اش به هم ریخته بود، اما این توصیفات برایش آشنا بود! _«وای خدای من بالاخره پیداش کردم.. بایدجواب تحقیقی که معلم داده رو زودتر پیدا کنم..» شروع کرد به برگه زدن.رسید به تیتری که میخواست.. چشمانش از خوشحالی برقی زد. ولی خوشحالی اش دوامی نداشت چون هرچه گشت، ادامه ی مطلب نبود. بله ظاهرا در اثر بی احتیاطی،کناب بیچاره گوشه ای از حافظه اش را از دست داده بود ! پناهی ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙170🔜
🦋🌸🌼🦋👦 به مادر گفتم آخر این خدا کیست؟ که هم در خانه ما هست و هم نیست تو گفتی مهربانتر از خدا نیست دمی از بندگان خود جدا نیست چرا هرگز نمی آید به خوابم چرا هرگز نمی گوید جوابم نماز صبحگاهت را شنیدم تو را دیدم خدایت را ندیدم به من آهسته مادر گفت: فرزند خدا را در دل خود جوی یک چند خدا در بوی و رنگ گل نهان است بهار و باغ و گل از او نشان است خدا در پاکی و نیکیست فرزند بُوَد در روشنایی ها خداوند ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙171🔜
؟ ستایش وثنا آماده ‌شدند تا باهم به کتابخانه ی نزدیک خانه شان بروند. لباسهای مثل همشان را پوشیدند و چادرهایی که مامان بزرگ برایشان از مشهد سوغاتی آورده بود را سر کردند. ستایش جلوی آینه ایستاد، در حالیکه گیره ی روسری اش را محکم و چادرش را مرتب میکرد، از توی آینه نگاهی به خودش و ثنا انداخت و گفت: چه قشنگ شدیم ثنا! نگا کن مثل دوقلوها شدیم! ثنا لبخندی زد و گفت: اوهوم! فقط اگه میشه یه کم زود باش... کتابخونه تعطیل میشه ها! بین راه، چشم ستایش افتاد به یک چیزی که زیر نیمکت کنار پیاده رو افتاده بود. جلوتر رفت تا دقیق تر ببیند . یک کیف دخترانه ی صورتی بود. خم شد و آنرا برداشت و با خوشحالی گفت: آبجی ببین چی پیدا کردم! یه کیف دخترونه ی خوشکل! از همونایی که من همیشه خیلی دوست داشتم! حالا دیگه منم صاحب یه کیف دستی قشنگ شدم. ثنا نگاهی به ستایش و کیف توی دستش انداخت و گفت: ستایش!! اما اون که مال خودت نیست. ستایش جواب داد: خب آره، اما این کیف الان گم شده، یعنی صاحب نداره! و من میتونم برا خودم برش دارم دیگه! ثنا در حالی که با تعجب نگاهش میکرد، گفت: آبجی جون!یادته پارسال جامدادی قشنگتو که بابایی بهت کادو داده بود، گم کردی؟؟ یادته اون روز چقدر ناراحت بودی؟؟ اگه اون دختر خانمی که جامدادیتو پیدا کرده بود، برش میداشت برا خودش، ناراحت نمیشدی؟؟! ستایش سرش را پایین انداخت، چند لحظه ای سکوت کرد، کمی فکر کرد و جواب داد: چرا خب !!معلومه که ناراحت میشدم! ثنا گفت :خب پس الان حال صاحب کیفو خوب میفهمی. _آره آبجی! خب حالا میگی چیکار کنیم تا صاحبشو پیدا کنیم؟ ثنا جواب داد: نمیدونم.ولی میشه از بابا بپرسیم .یادمه یه بار که بابایی یه کیف پول پیدا کرده بود،می گفت برای پیدا کردن صاحبش باید آگهی بزنه. شاید ماهم لازم باشه همینکارو بکنیم. مشغول همین حرفها بودند که از دور صدای گریه ای به گوششان رسید. به طرف صدا برگشتند. دختر بچه ای مثل ابر بهاری گریه میکرد وبا چشمهای خیس روی زمین دنبال چیزی میگشت. معلوم بود خیلی ناراحت است. نزدیک ثنا و ستایش که رسید با ناراحتی پرسید: ببخشید شما یه کیف اینجاها ندیدین؟؟ ستایش و ثنا نگاهی به هم کردند و جواب دادند: کیف چه شکلی؟ دختر که حالا کمی آرام تر به نظر میرسید، گفت یه کیف دستی دخترونه ی صورتی که عکس یه خرگوش روش بود .. ستایش کیف را جلو آورد، دخترک تا آن را دید لبخند روی لبهایش نشست، اشکهایش را پاک کرد و گفت:وای خداجونم!خودشه...ممنونم. کیف را از دست ستایش گرفت و گفت:ممنونم دوست خوبم.خیلی خوشحالم کردی. ستایش از اینکه توانسته بود کمکی به آن دختر بکند خیلی خوشحال بود و احساس خوبی داشت. پناهی ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙173🔜
سلام خدای خوبم تو مارو آفریدی چه دنیای قشنگی برای ما کشیدی خدای آسمونا ، خدای خاک و دریا دوسِت دارم یه دنیا ، هزار هزار هزارتا! خدای مهربونم به ما تو نعمت دادی دست و پا و چشم و گوش، تنِ سلامت دادی خدای مهربونم!به ما چه چیزا دادی تو قلب مهربون به مامان و بابا دادی خدایی و توانا ، احد صمد بی همتا ممنونتم که دادی به ما دنیایی زیبا به غیرِ تو خدا نیست،یکی و دو نداری.. صدامونو می‌شنوی،تو همیشه بیداری خیلی مارو دوست داری نازمونو میخری بس که تو مهربونی مارو بهشت میبری پناهی ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙174🔜
ایده عروسک نمایشی طوطی با پارچه نمدی ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙175🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم پرده نقاشی عاشورایی قسمت اول تصویرسازی محرم برای کودکان و نوجوانان یاران وفادار (یاران باوفای امام حسین در روز عاشورا) کودکان نوجوانان ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙176🔜
گنجشک با امام علیه السلام راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام ) حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت. امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!... با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم... با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!» ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙177🔜
شام غریبان در آن بیابان میگفت رقیه بابا حسین جان پشت پناهم راز نگاهم من دختر تو نیلوفر تو دردانه ی تو یکدانه ی تو چشمم به راهت یادِ نگاهت نام تو با با تنهای تنها بر قفل بسته قلب شکسته باشد کلیدی نور سپیدی بابای خوبم امشب کجایی؟ از دختر خود آخر جدایی بابا به جان زهرای اطهر من را بغل گیر یک بار دیگر ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙178🔜