◜💜📎◞
بینِتمـٰامِتلخۍهـٰا،چھرهات
چونحبھۍقندشیریناست
منبھفداۍچہرهشیرینت!
𖦸
☁️⃟☂¦⇢ #رهبرانه••
@Banoyi_dameshgh 🕊
غیبت ممنوع 🚫
آقا رضا از غیبت کردن بیزار بود.
اگه تو جمعی نشسته بودیم و حس میکرد داره غیبت از کسی میشه، سعی می کرد با لحن شوخی بحث رو عوض کنه
#الگو_برداری_ازشهدا
شهید_مدافع_حرم
#سید_رضا_طاهر
#حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید محمد هادی ذوالفقاری
#منزشتم...!
روحاللههمیشهمیگفت«بیابراخودمونباقیاتالصالحاتجمعکنیم.
یهکاریبکنیمکهبعدازمرگمونهماوندنیا
بهکارمونبیاد.»
غبطهمیخوردومیگفت:
«خوشبهحالپدرومادرامامخمینی. ببینچهپسریتربیتکردنکههنوزهم
براشونباقیاتالصالحاته.»
زینببهاینفکرمیکردکهحالاخودروحاللهشهیدشدهوباقیاتالصالحاتپدرو
مادرشهوچقدرقشنگبهچیزیکه
میخواسترسیدهبود.
#شهیدروحاللهقربانی🕊💔
#حیدریون
~حیدࢪیون🍃
🌵قسمت چهل و ششم ↯ با لبخند زل زدم بہ صورتش،ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود. حتے بیشتر از دخترها
🍏ادامه قسمت چهل و ششم ↯
نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:ڪارت تموم شد صدامون ڪن.
در رو بستم و رفتم سمت بچہ ها.
با خندہ رو روڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن.
جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم.
امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سالم و احوال پرسے ڪردہ بود،ولے هستے براے من عزیز بود.
با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم.
بابا محمد،پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد.
با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:سالم بابا جون صبح بہ خیر.
سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:سالم دخترم صبح توام بہ خیر.
با ذوق نگاهش رو دوخت بہ دخترها.
_سالم گالے بابابزرگ.
بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد انداختن و دست تڪون دادن.
بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت:ببر خونہ تون.
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض رفت.
با عجلہ دنبالش دیدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار.
متعجب بهم زل زد،انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم:اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور
رانندگے ڪن.
رو بہ بابامحمد گفتم:ممنون باباجون ما صبحانہ
خوردیم،نوش جان.
راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ.
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:هانیہ جان!
با دیدن بابا سریع دستش رو برد باال و گفت:سالم بابا!
بابامحمد جواب سالمش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:میخورے؟
امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:نوش جونتون.
همونطور ڪہ بچہ ها رو بہ سمت خونہ هل مے داد گفت:ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم.
پشت سرش راہ افتادم،بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف!
شبیہ جوجہ ها!
بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:واے دیر شد!
بچہ ها رو بردم توے اتاق،لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت.
بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے.
مائدہ و سپیدہ رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم،ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن
ساقش شدم.
زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد.
بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:اونطورے نڪنا میخورمت!
مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن.
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن،گاهے پاهاشون رو
هم باال میبردن.
فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!
یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم،بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت
نڪردن.
امیرحسین وارد اتاق شد،تے شرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت.
همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت:هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ ها هست.
نگاهم رو دوختم بهش،پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید.
مشغول بستن دڪمہ هاش شد.
_صبرمیڪنم تا آمادہ شے.
ڪت و شلوار مشڪے پوشید،جلوے آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن.
از توے آینہ با لبخند زل زد بهم.
🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏🍏
نویسنده: خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺🦢༻
-
حلولماهرجبمبارڪ🌙
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
"♥.🔐"
#شهیدآنہ
هیچگاهمستقیمبهنامحرمنگاهنمےکرد👀
وبهشدتمقیدوچشمپاکبود!🙈✨
اوقاتےکهدرمهمانےهاۍخانوادگےبود؛🌿
اگربانوانحضورداشتند،🧕
حریمشرعےرارعایتمےکرد.🌸
اگرجمعبابتموضوعےمےخندیدند
سرشراپایین..🍂
مےانداختومیخندید😄❤️'
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#حیدࢪیوݩ
شمــــادعۅٺید بہ...👇🏼
پاٺۅقبسیجیـوݩ📻📞
•{خستہامبــےتࢪمزممثلبسیجے
هاےجنگ
فتحآغوشٺبگۅدࢪڪࢪبلاےچندم
است😎😂:}•
https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c
#خداییاینکانالتکه👌🏻
#منبعشعرایخفن😎
~حیدࢪیون🍃
شمــــادعۅٺید بہ...👇🏼 پاٺۅقبسیجیـوݩ📻📞 •{خستہامبــےتࢪمزممثلبسیجے هاےجنگ فتحآغوشٺبگۅدࢪڪࢪبلا
حاجــے☝️🏼
بچہمچہنیاد، فقطبسیجــے😌
غرقدنیـــاشدهراجامشهادٺندهندش🥀
https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c
#دیگہنیـاظرفیتمونمحدوده👐🏼
#خاطره_شهید
سال اول طلبگی هادی بود .یک روز به او گفتم : میدانی شهریهای که یک طلب می گیرد از سهم امام زمان (عج) است .
با تعجب نگاهم کرد و گفت: خب شنیدم منظورت چیه ؟!
گفتم : بزرگان دین می گویند اگر طلبه ای درس نخواند گرفتن پول امام زمان (عج) برای او اشکال پیدا میکند .
کمی فکر کرد و بعد از آن دیگر از حوزه علمیه شهریه نگرفت . با موتور کار می کرد و هزینه های خودش را تامین می کرد ؛ اما دیگر به سراغ سهم امام زمان نرفت.
#شهید_محمد_هادی_ذولفقاری
میگفت:
تواتاقداشتمباهنـدزفرینوحهگوشمیکردم . .
درروبازکردواومدداخلوبالحنتمسخرگفت:
اینـقدرنوحهوروضهگوشنده ؛ افسردگےمیگیری !
وقتےازاتاقزدبیرون،هندزفریرودراوردم . . .
نوحهی حاج مهدی رسولی روگذاشتم
تاآخرزیادشکردموباهاشمیخوندم :
میگنروضهدلمردگیه !
میگنگریهافسردگیه . . .
نمیدوننخبرندارنحسینآغاززندگیه(: ❤
-
-
-
🖤⃟🔗¦↫ #ـاِلتمـٰاسدُعـٰا "
🖤⃟🔗¦↫ #نوڪر_اربـٰاب "
ـ ـ ـ ـ ـــــــ𑁍ـــــــ ـ ـ ـ ـ
「➜حیدریون
سلام خدمت شما بزرگواران وقتتون مهدوی 😊
توی نماز هاتون دعا برای ظهور آقا صاحب الزمان فراموش نشه
وهمچنین برای ما هم از ته دلتون دعا کنید عزیزان🙏🌹
#دعا خاص شب لیلة الرغائب📿🌺
امشب تا فردا شب هرکه 133 مرتبه ذکر یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین ، را جهت بر طرف شدن مشکلات بخواند ردخور ندارد. به هرکسی که دوست داری بفرست چون در طول سال فقط سه روز این ذکر رامیشه گفت . التماس دعا
لطفا کسى رو بى نصيب نذاريد🙏🖤
#حیدࢪیوݩ
~حیدࢪیون🍃
#دعا خاص شب لیلة الرغائب📿🌺 امشب تا فردا شب هرکه 133 مرتبه ذکر یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی
گفتم تا یادت نرود رفیق که اولین حاجت و گرفتاری تو نبودن پدرت است که نداری آغوشی از او 😭•••
دعا برای ما یادتون نره
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز
رو به راه است
امـــا
هر نفسی که می کشی
دردی ست که می کشی . . .
پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم
یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه
مراقب رفتارمون باشیم...
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه
پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن....
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹مداحی شهید سوری..
🔹"شهید حسین یحی زیدان بلوی " از رزمنده های شیعه اهل منطقه نبل سوریه که به قدری اشعار ایرانی گوش داده بود این شعر رو حفظ شده بود
عاقبت در حلب شـهید شـد🕊❤️
#حیدریون
همسر شهید مدافع حرم :
به خاطر شهادت همسرم گریه نمےکنم
ولے به خاطر وضعیت حجاب جامعہ
ناراحتم و گریه مےکنم....😔
#شهیدمسلم_خیزاب
#یادش_باصلوات
#همسران_شهدا
حیدریون
📱مجموعهاستوری
#امام_زمان
#جمعه
~حیدࢪیون🍃
🍏ادامه قسمت چهل و ششم ↯ نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:نہ هوا هنوز سرد نشدہ. وارد حی
🍎آخرین قسمت ↯
جوابش رو با لبخند دادم.
گفتم:حس عجیبے دارم امیرحسین.
مشغول مرتب ڪردن موهاش شد:بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ!
از روے تخت بلند شدم.
_حواست بہ بچہ ها هست آمادہ شم؟
سرش رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت.
با خیال راحت لباس هاے یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم.
روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم،چادر مشڪے سادہ م رو برداشتم.
همون چادرے ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم.
روز اولے ڪہ اومدم خونہ شون بهم داد.
روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!
چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ ها گفتم:من آمادہ ام بریم!
امیرحسین فاطمہ و مائدہ رو بغل ڪرد و گفت:بیا یہ سلفے بعد!
ڪنارش روے تخت نشستم،سپیدہ رو بغل ڪردم.
موبایلش رو گرفت باال،همونطور ڪہ میخواست عالمت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت:من و خانم بچہ ها
یهویے!
بچہ ها شروع ڪردن بہ دست زدن.
از روے تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم:سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم.
دستش رو داخل جیب ڪتش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت.
از خونہ خارج شدم،حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توے ڪوچہ زیر لب
گفتم:یا فاطمہ!
بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم،سپیدہ رو گذاشتم عقب،روے صندلے مخصوصش،امیرحسین هم فاطمہ و
مائدہ رو آورد.
باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت:بسم ہللا الرحمن الرحیم
ُم َرَدد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،سپیدہ رو ازش گرفتم.
سنگینے بچہ ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم:برو همسرے موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:خداحافظ بابایے
فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:خداحافظ بابایے!
نگاهش رو بین بچہ ها چرخوند و روے صورت من قفل ڪرد!
_خداحافظ عزیزاے دلم.
با خانم محمدے دوبارہ وارد حسینیہ شدیم،صداے همهمہ و بوے گالب باهم مخلوط شدہ بود.
آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم،بچہ ها رو روے پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،چند دقیقہ بعد صداے امیرحسین از توے بلندگوها پیچید:اعوذ باہللا من
الشیطان الرجیم،بسم ہللا الرحمن الرحیم
با صداے امیرحسین،صداے همهمہ قطع شد.
بچہ ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن،دنبال صداے پدرشون بودن.
سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ.
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید!
مثل دفعہ ے اول،بدون شروع روضہ!
صداے امیرحسین مے اومد.
بوسہ ے ڪوتاهے روے "یا فاطمه" نشوندم و گفتم:مادر! با دخترام اومدم!
🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎
نویسنده: خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh