🛑 #سستیانساندرنماز
💐پیامبراکرم(صلےالله)
فرمودند:
📛کسی که در #نماز سستی کند،👇
در #قبر ⚰به غصه شدید و تاریکی، تنگی قبر و #عذابقبر🔥 تا قیامت و محرومیّت از بشارت ملائکه رحمت مبتلا میشود، 💥
📛 حشر او در محشر بصورت الاغ خواهد بود نامه عملش را به دست چپ میدهند و حسابش طولانی میشود. ‼️
💐پیامبر اکرم صلیاللهعلیهواله
ضمن حدیثی در باب احوالات برزخی مردم فرمودند:
⚠️ « پس از آن بر جمعیتی گذشتم که سر و صورت هایشان را با سنگ شکسته و له میکردند.‼️
از جبرائیل پرسیدم: آنها کیستند؟⁉️
گفت: جمعی از امت تو هستند که نماز عشاء را نخوانده، از روی #غفلت و اهمیّت ندادن به نماز آن را ترک کرده اند.❌
📚 نصایح، ص ۱۰۸، ح ۵۲.
📚 لئالی، ج ۵، ص ۸۸.
#امام_زمان
#ماه_رجب
#نماز_اول_وقت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید حمید سیاهکالی مرادی:
خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به نامحرم برایتان عادی شود. پناه می برم به خدا از روزی که گناه، فرهنگ و عادت مردم شود.
🍃🌸حیدریون
┈•••⚜🌿🌺🌿⚜•••┈
#اهلِ_دل
🔰 همیشه میگفت⬇️
تو زندگی آدمایی موفقترن که ⬅️ در برابر عصبانیت بقیه صبور باشند و کار بیمنطق انجام ندهند.
✅ و این رمز موفقیت او دربرخوردهایش بود.
🌺شهید ابراهیم هادی🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
#شهیدابراهیمهادی
🍃🌸حیدریون
┈•••⚜🌿🌺🌿⚜•••┈
♨️گاهی یک نگاه حرام👀
❣شهادت رابرای کسیکه
✊🏻لیاقت دارد،
😔سالها عقب میاندازد…
🛎چه برسد به کسیکه
🀄️هنوزلایق شهادت بودن را
💠نشان نداده…😔
😇شهیدخرازی💞
🔴 #نگاه_به_نامحرم 👀❌
┗━َ━َ❥•✮•❥•━┅┄┄💕
#حیدریون
هدایت شده از مسابقه سین زدن کانال محصولات فرهنگی
😍یک #طرح_جذاب و #ویژه😍✌🏻
#کد11
به #مناسبت فرا رسیدن ایام الله #دهه فجر انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 مسابقه با شرایط زیر برگزار میشود👇👇👇
1️⃣ویژه کودکان زیر ۱۲ سال:فرزند دلبندتون به مناسبت دهه فجر نقاشی بکشه وکنار نقاشیش اسم کانالمون رو بنویسید و برام بفرستید(اگر نقاشیشو در دستش بگیره و عکس بگیرید خیلی بهتره)
یا عکس رهبرعزیزمون،شهید حاج قاسم سلیمانی و... رو در دستش بگیره و عکس بگیرید برام بفرستید. به آیدی :
ارتباط با ادمین
@yamahhdi_313
2️⃣ویژه بزرگ ترها:به پی وی مراجعه فرمایید و بنر اختصاصی خودتون و تحویل بگیرید و شروع به سین زنی کنید.
@yamahhdi_313
‼️به پربازدیدترین بنر و نقاشی
⚠️حتما حتما باید در کانال عضو باشید تا بنرتون باطل نشود⚠️
🌹فرصت از امروز جمعه 8 بهمن تا دوشنبه 25 بهمن خواهد بود.
🌸 اعلام نتایج 26 بهمن ماه مصادف با میلاد امام علی (ع )
🎊🎊جوایزی به شرح زیر دریافت می کنند :
🎁1. نفر اول : بن 200هزارتومان خرید محصولات
🎁 2. نفر دوم : بن 100هزارتومان خرید محصولات
🎁3. نفر سوم : بن 50 هزارتومان خرید محصولات
🎁4 . نفرات چهارم تا دهم : ارسال رایگان سفارشات
جهت شرکت در مسابقه به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇
@yamahhdi_313
آدرس کانال👇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3168927847Ccabe86c321
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
خیلی دوست داشت دخترداشته باشه و اسمشُ بزاره کوثر😌
شب آخر قبل شروع عملیات بهش گفتم نمیخوای زنگ بزنی صدای کوثر کوچولوتو بشنوی؟
گفت من از کوثرم گذشتم...💔
#کوثرخانم
#شهیدمحمودرضابیضایی
#حیدریون
یھسوالدارمخداوڪیلۍ
چراقربونصدقہمداحهامیرید؟
وچراهۍعشقموعزیزمبھشھدامیگید؟
قباحتدارھخداییمشتــی/:🚶🏻♂🖐🏿
#بیو🍁
#یاصاحبالزمان
آنکھ از شرمھ گنہ باید کند غیبت منمـ... تو چرا جورھ گنہ کاران عالم میکشے:)
•❊•🧕↡↷ # 𝑱𝑶𝑰𝑵⍣↯
@Banoyi_dameshgh
•
.
رفیق !🙂
حواست به جوونیت باشه ؛
نڪنه پات بلغزه
قراره با این پاها تو گردان
صاحبالزمان"عج" باشی (:🚶🏻♂
_شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتِ آمدنتان معلوم نیست؛
اما خوب معلوم است که چرا
هنوز نیامدهاید....🌱
~حیدࢪیون🍃
#عـشـق_واحـد #پارت8 در حال ور رفتن با کامپیوتر زینب بودم. زینب هم یه بند حرف میزد. انگار تا به من
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت9
بالاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد.
_من همه چیو از خیلی وقت پیش فهمیدم مژگان خانم. میدونم شما چی میخواید بگید. میدونم چی داره اذیتتون میکنه، حرفایی که تو دلتون مونده شده سوهان روحتون.میدونم همه اینارو...
ولی قبلش تمام حرفای منو بشنوین و بعد...
من یه نظامی هستم! عاشق کارو هدفم. عاشق ایجاد امنیت برای ناموسو مردمم. عاشق جون دادن تو راه خدای خودم.
اگ قرار باشه یه خانواده تشکیل بدم اولویتام چیزاییه که الان گفتم بعد خانوادم.
زندگی با من سخته! یه روز میان میگن زخمی شدم یه روز میگن دارم جون میدم. یه روز اصلا غیبم میزنه..
متوجهین چی میگم؟ زندگی با من اذیتتون میکنه و من اینو نمیخوام نه فقط برای شما بلکه هر دختر دیگ ای...
پس همه چیزو فراموش کنید. مطمعنا کسایی بهتر از من جلوی راه شما قرار میگیرن. حیف یه عمر زندگیتون تباه شه!
کم کم داشت به چشم برادری از او خوشم میامد. حرف هایش عجیب بود و در عین حال زیبا...
فرق داشت...
فرق داشت با تمام هم جنس هایش...
او برای هدفش زندگی میکرد. چیزی که اینروز ها کم کسی بدنبالش میرود...
صدای زینب مرا به خودم اورد:
_فضول خانم من میرم براشون چایی ببرم.
نمیدانم چرا دلم میخواست بدانم اگر در آن شرایط مرا ببیند چه عکس العملی نشان میدهد.
سریع گفتم:
_بده من ببرم.
_چی میگی لیلی تو برا چی ببری؟
_همینجوری بده دیگ!
چادر سفید زینب را سرم کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم.
نزدیک که شدم سلام بلندی تقدیمشان کردم. ابتدا سر محمد حسین پایین بود. اما صدای مرا که شنید متعجب سرش را بالا اورد.
نگاهی به مژگان کردم. خیلی بد نگاهم میکرد. در همان حال گفت:
_شما دوست زینبی؟
_بله اگ از نظر شما اشکالی نداره!
_واااا! چه طرز حرف زدنه؟کلا دعوا داری؟
نگاهی به محمد حسین کردم و بعد چشم هایم را روی مژگان ریز کردم و با حرص گفتم:
_نه کلا فقط با یه عده ک در حد خودشون حرف نمیزنن.
محمد حسین که از لحن حرف زدن من خنده اش گرفته بود سریع گفت:
_ممنون لیلی خانم.
سینی چایی را به سمتش گرفتم و با عصبانیت گفتم:
_ شمام بفرمایید.
_من برداشتم.
نگاهی به سینی کردم . سینی خالی را به سمتش گرفته بودم.
برای اولین بار سرش را بالا اورد و نگاهم کرد.
چشم غره ای برای مژگان رفتم و سریع داخل خانه شدم. حسابی از او بدم امده بود. از روی نوک دماغش به من نگاه میکرد. دخترِ خودخواهِ مغرورِ بی ادب.
دوباره به سمت پنجره رفتمو به شدت گوشم را چسباندم به شیشه!
صدای مژگان خودخواه به گوش میرسید:
_شما اصلا به احساسی ک من دارم توجه نمیکنید!
_گفتم که من درکتون میکنم.
_ولی حرفاتون اینو نمیگ...
اگ شما دلتون پیش کسی باشه برای اذیت نشدنش هرکاری میکنید از هرچیزی میگزرید.
_دقیقاااا زدید تو خال. دلت که پیش اون بالایی باشه بخاطرش هرکاری میکنی! از هر چیزی میگزری!
_حس خوبیه نه؟
_ چی؟
_اینک کسی همه جوره دوستون داشته باشه! من حریف احساسم نمیشم محمدحسین.
_شرمنده مژگان خانم دیگه ادامه ی این بحث به جای خوبی نمیرسه. ایشالا خدا هر کسیو سر راهتون قرار داد اول از همه مردونگی بلد باشه و ....
دیگر صدایشان را نمیشنیدم.
تمام من پر شده بود از فکر او. نمیفهمیدم چرا انقدر برایم موجود عجیبی بود...
نمیفهمیدم چرا ناگهانی انقدر برایم مهم شد؟
این هم ویژگی انسان های مبهم بود که دیگران را به سمت خودشان بکشانند.
صدای زینب به گوشم رسید:
_اممم. چیزه... خب لیلی اون بیرون منظره ی قشنگیه نه؟
_چی میگی زینب؟ بزار ببینم چی میگن...
این داداش توهم بدجور ناز میکنه ها
_لیلی یه لحظه برگرد خواهر جان.
چـچـ
_صبر کن یه لحظه! چرا صداشون نمیاد؟
ناگهان با صدای بلندی گفت:
_لیلی جونت دراد برگرد یه لحظه
_نه اشکال نداره بزار راحت باشن.
صدای دومی زینب نبود! صدای محمد حسین؟ اوه اوه آبرویم در جا فرش زمین شد. نمیتوانستم برگردم. در همان حالت خشکم زده بود. خدا لعنتت نکنه لیلی خدا اینجوری جوابتو داد.
چشم هایم را بستم و بعد که به سمتشان برگشتم باز کردم.
اصلا نگاهشان نکردم و خیلی جدی گفتم:
_ماشالا خیاطتتون منظره ی قشنگی داره. واقعا خاله مریم هنرمنده ها!
خندیدو گفت:
_بله ماشالا... شما فیض ببرید.
این را گفتو رفت...
زینب که از شدت کنترل خنده اش قرمز شده بود منفجر شد و با صدای بلند میخندید!
_بزنم لهت کنم زینب! چرا نگفتی!
همانطور که میخندید گفت:
_من ک گفتم. منتها تو انقدر محو منظره حیاط بودی که نفهمیدی!
_وااای خدا آبروم رفت...
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh🕊
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت9 بالاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد. _من همه چیو از خیلی وقت پیش ف
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت10
حسابی دیرم شده بود و در این بین صدای مامان مغزم را اره میکرد:
_لیلیییی مگ قرار نبود امروز دست شوییو بشوری؟ مگ نگفتی اگ از آشپزی یاد دادن به تو بگزرم کل خونرو برق میندازی؟
_مامان تروخدا میام همه این کارارو انجام میدم نمیدونی چقدر دیرم شده!
_بازم وعده های الکی!
و باز در آن میان صدای داداش علی طبق معمول که نقش اضافه ی خود را ایفا میکرد:
_همینه خواستگار میاد نمیری دیگ! منم اگ عرضه چرخوندن خونرو نداشتم هیچوقت ازدواج نمیکردم.
همانطور که مقنعه ام را سرم میکردم گفتم:
_شما که عرضه زن گرفتن نداری باید سکوت پیشه کنی اقا علی!
اصلا نفهمیدم چه پوشیدم و چه کردم، فقط چادر سرم کردمو کیفم را به دوش انداختم.
خواستم از در خارج شوم که آب پرتقال جلوی علی مرا به سمت خود کشید. دزدکی برش داشتم!
همانطور که اب پرتقال را سر میکشیدم علی در حال زجه زدن بود:
_لعنتییییی بزار تهش برام بمونه!
لبخند پهنی تحویلش دادم و لیوان خالی را به سمتش گرفتم.
از در که بیرون زدم صدای علی از پشت پنجره به گوشم رسید:
_ابجی وایسا بیام برسونمت.
خنده ام گرفت. هیچوقت مرا ابجی صدا نمیزد مگر در خیابان. دوست نداشت اسمم را در خیابان صدا بزند.
سوار بر موتور برادر در خیابان بودیم.
_علی گااااازززز بدههه
_ بیشتر گاز بدم هر دو به خوابی ابدی میریما.
_تو گاز بده تهش مرگه دیگ...
_ لیلی یه چیز بپرسم قاطی نمیکنی؟
_نه بپرس!
_از شیدا خبر نداری؟
با حرفش باز برقی از تمام وجودم رد شد. دو سال گذشته بودو همچنان علی عاشقو دلشیفته بود...
نمیدانم چرا دوست نداشت او را به فراموشی بسپارد...
نمیدانم چرا انقدر با خود کلنجار میرفت...
پایان این ماجرا به کجا قرار بود ختم به خیر شود؟
صدایش باز مرا به خودم اورد:
_لیلی به جون تو منظوری نداشتم! باور کن من دیگه حسی بهش ندارم فقط خواستم بدونم حالو وضعش چطوره.
اخمی به پیشانی نشاندمو گفتم:
_نپرس علی! حالو وضعش خوب نیست. شیدا دیگه شیدا نیست. فکرشو بکن اون دختر پاک و معصوم حالا به چی تبدیل شده!
با صدای گرفته اش گفت:
_لیلی کمکش کن!
جلوی محل کارم ایستاد. پیاده شدم. صاف به چشمان زلالش خیره شدم و گفتم:
_کارش از کمک گذشته داداشی! میدونم سخته ولی قول بده دیگه بهش فکر نکنی.
سرش را پایین انداخت و فقط سکوت تحویلم داد.
اینطور که میدیدمش تمام دنیا روی سرم خراب میشد. دلم را آتش میزد وقتی میدیدم خودش جای دگر استو دلش جای دگر...
کاش هرگز شیدا را ندیده بود.
کاش شیدا هم علی را دیده بود.
وارد دفتر که شدم همه مشغول انجام کار خودشان بودند.
اقای عزیزی پاچه خار رئیس جلو آمدو گفت:
_رئیس کارتون داره خانم حسینی!
در را باز کردم و داخل شدم. کله ی کچلش را بالا آورد و تا مرا دید گفت:
_خانم شما چرا هیچوقت در نمیزنید؟
_خب چون عجله دارم همیشه! شما کارم داشتید؟
_بشینید لطفا.
روی صندلی رو به رویش نشستم. پنج دقیقه گذشت. بینمان سکوت بود و نمیفهمیدم چرا چیزی نمیگوید.
بلاخره لب گشود و گفت:
_خانم حسینی شما خبرنگار خوبی بودید. اصلا شاید بهترین خبرنگار این مکان. مطمئنا شما تلاش زیادی برای پیشرفت این مرکز کردید. ولی دیگ نمیتونید اینجا کار کنید.
مات و مبهوت به کله ی کچلش خیره شده بودم. برایم قابل باور نبود. اخراجم کرد؟
چرا انقدر ناگهانی؟
_اخراجم یعنی؟
_نه من اسمش رو اخراج نمیزارم شما باید پیشرفت کنید خانم اینجا حیف میشید. دلیل اینک گفتم اینجا کار نکنید اینه که خیلی فعالید و غیر قابل کنترل! اینکار موجب خیلی شکایت ها شده. اینجا اونقدر قابلیت نداره که بتونه پاسخ گوی شکایت های مردم باشه! همین چند روز پیش شمارو بردن کلانتری! متوجهین چی میگم؟
_پس اخراجم.
_متاسفم خانم.
با چهره ای وا رفته گفتم:
_ بدونید اشتباه ترین تصمیم و گرفتید! مطمئنم که یک روز پیشیمون میشید!
من بدون هیچ حرفی میرم تا فقط ببینم بعد من شکایتا تموم میشن یا نه!
از جا بلند شدم. از شدت عصبانیت طبق معمول دست هایم یخ زده بود. همین که خواستم از در خارج شوم گفت:
_من مطمعنم شما هرجا باشید موفقید!
با لبخندی زورکی سری تکان دادم و بعد خداحافظی با همکارانم که چهار سال سختی و اسانی را باهم گزراندیم
به سرعت از در بیرون رفتم.
هرچه ناسزا و بد و بیراه بود نثار مرد بیچاره کردم. نمیدانم چطور ناگهانی به این تصمیم افتاد...
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh🕊
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت10 حسابی دیرم شده بود و در این بین صدای مامان مغزم را اره میکرد: _لیلییی
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت11
روز های دیگر ارزوی خوابیدن تا لنگ ظهر را داشتم و اینکه به من خبر دهند امروز کار تعطیل است و حالا ک بیکار شدم از سحر بیدارم و خواب به چشم هایم نمی آید.
نگاهی به ساعت که صدای تیک تیکش فضای ساکت اتاق را پر کرده بود انداختم. ساعت 7 صبح بود و من بیدار بودم.
واقعا عجیب و غیر قابل باور بود!
صدای زنگ موبایلم هم به تیک تیک ساعت اضافه شد. شماره ناشناس بود. دکمه ی سبز را فشار دادم
_بله؟
_سلام خانم حسینی؟
_بله بفرمایید.
_من از دفتر روزنامه نگاری نهاد تماس میگیرم. مکان ما به یه خبرنگار حرفه ای احتیاج داره. ما راجب شما تحقیق کردیم و پرس و جو. تعریفای زیادی از فعال بودنتون شنیدیم. من برای استخدام شما زنگ زدم. آیا الان جای دیگ ای مشغول کارید؟
متعجب با دهن باز خیره به دیوار مانده بودم. چطور ممکن بود؟
_من؟ نه نه جایی کار نمیکنم.
_پس میتونید امروز به دفتر ما یه سری بزنید برای استخدام؟
_بله حتما. شما آدرستون رو لطف کنید....
باید سجده ی شکر بجا میاوردم. باز هم شرمنده ی لطف خدا شدم که جواب دعاهایم را به این زودی داد.
در دفتر روزنامه نگاری نهاد استخدام شده بودم آن هم یک روز بعد از اخراج شدنم.
همه چیز خوب پیش میرفت اما در آن دفتر چیز هایی دور از منطق بودند.
بسیاری از کارهایشان را مخفیانه انجام میدادند و چیز هایی از من میخواستند که برایم کمی عجیب بود... چیزهایی که من تا به حال در کارم به آن ها توجه نکرده بودم. مصاحبه با افراد ناشناسی که آن ها قصد داشتند هر طور شده شناخته شوند.
حتی خیلی از کارها را وقتی من بودم پنهانی انجام میدادند و من متوجه میشدم و دلیلش را نمیدانستم.
مخصوصا مدیر دفتر که پسر چندش و از خود راضی بود که با همه با عصبانیت برخورد میکرد و تا به من میرسید مهربان میشد. در همان نگاه اول چنان از او و رفتار مخصوصش با من متنفر شدم که تحملش برایم سخت شد.
تعریف و تمجید هایش هم تمامی نداشت. یک ماه به سختی با او کنار آمدم و ادامه اش را خدا بخیر کند...
ساعت کاریم تمام شده بود.
از دفتر بیرون رفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که ناگهان دو مرد کت و شلوار پوشیده و هیکل درشت جلویم سبز شدند. متعجب نگاهشان کردم. یکی از آن ها که موهای بوری داشت گفت:
_خانم لیلی حسینی؟
_بله خودمم. شما؟
_ما مأمور اداره ی آگاهی هستیم. شما باید با ما بیاید.
چشم هایم گرد شده بود. باز چه کرده بودم فقط خدا میدانست. چیزی نمیتوانستم بگویم. این اولین بار نبود...
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh🕊
مقصر خودمانیم!
که آدم شدن را ، وعده داده ایم...
از رجب به شعبان،از شعبان به رمضان
از رمضان به محرم،از محرم به فاطمیه
و...
کسی از لحظه ی دیگر خبر دارد؟!
#آدم_شویم
این فرصت سه ماهِ رو از دست ندیم
شهید باشیم تا شهید شیم!🌱
#التماسدعا♥️
#حیدࢪیوݩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لحظه رویارویی پسر شهید رنجبر با قاتل پدرش😭💔
برای حک شدن در اذهان!
امنیت هزینه دارد!
جان میلیون ها پدر !
✍ بیداری ملت
#حیدریون
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
هدایت شده از مسابقه سین زدن کانال محصولات فرهنگی
😍یک #طرح_جذاب و #ویژه😍✌🏻
#کد11
به #مناسبت فرا رسیدن ایام الله #دهه فجر انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 مسابقه با شرایط زیر برگزار میشود👇👇👇
1️⃣ویژه کودکان زیر ۱۲ سال:فرزند دلبندتون به مناسبت دهه فجر نقاشی بکشه وکنار نقاشیش اسم کانالمون رو بنویسید و برام بفرستید(اگر نقاشیشو در دستش بگیره و عکس بگیرید خیلی بهتره)
یا عکس رهبرعزیزمون،شهید حاج قاسم سلیمانی و... رو در دستش بگیره و عکس بگیرید برام بفرستید. به آیدی :
ارتباط با ادمین
@yamahhdi_313
2️⃣ویژه بزرگ ترها:به پی وی مراجعه فرمایید و بنر اختصاصی خودتون و تحویل بگیرید و شروع به سین زنی کنید.
@yamahhdi_313
‼️به پربازدیدترین بنر و نقاشی
⚠️حتما حتما باید در کانال عضو باشید تا بنرتون باطل نشود⚠️
🌹فرصت از امروز جمعه 8 بهمن تا دوشنبه 25 بهمن خواهد بود.
🌸 اعلام نتایج 26 بهمن ماه مصادف با میلاد امام علی (ع )
🎊🎊جوایزی به شرح زیر دریافت می کنند :
🎁1. نفر اول : بن 200هزارتومان خرید محصولات
🎁 2. نفر دوم : بن 100هزارتومان خرید محصولات
🎁3. نفر سوم : بن 50 هزارتومان خرید محصولات
🎁4 . نفرات چهارم تا دهم : ارسال رایگان سفارشات
جهت شرکت در مسابقه به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇
@yamahhdi_313
آدرس کانال👇
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3168927847Ccabe86c321
🌸🍃🌸🍃🌸🍃