~حیدࢪیون🍃
#رمان #عـشـق_واحـد #پارت9 بالاخره کلام اول را محمد حسین شروع کرد. _من همه چیو از خیلی وقت پیش ف
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت10
حسابی دیرم شده بود و در این بین صدای مامان مغزم را اره میکرد:
_لیلیییی مگ قرار نبود امروز دست شوییو بشوری؟ مگ نگفتی اگ از آشپزی یاد دادن به تو بگزرم کل خونرو برق میندازی؟
_مامان تروخدا میام همه این کارارو انجام میدم نمیدونی چقدر دیرم شده!
_بازم وعده های الکی!
و باز در آن میان صدای داداش علی طبق معمول که نقش اضافه ی خود را ایفا میکرد:
_همینه خواستگار میاد نمیری دیگ! منم اگ عرضه چرخوندن خونرو نداشتم هیچوقت ازدواج نمیکردم.
همانطور که مقنعه ام را سرم میکردم گفتم:
_شما که عرضه زن گرفتن نداری باید سکوت پیشه کنی اقا علی!
اصلا نفهمیدم چه پوشیدم و چه کردم، فقط چادر سرم کردمو کیفم را به دوش انداختم.
خواستم از در خارج شوم که آب پرتقال جلوی علی مرا به سمت خود کشید. دزدکی برش داشتم!
همانطور که اب پرتقال را سر میکشیدم علی در حال زجه زدن بود:
_لعنتییییی بزار تهش برام بمونه!
لبخند پهنی تحویلش دادم و لیوان خالی را به سمتش گرفتم.
از در که بیرون زدم صدای علی از پشت پنجره به گوشم رسید:
_ابجی وایسا بیام برسونمت.
خنده ام گرفت. هیچوقت مرا ابجی صدا نمیزد مگر در خیابان. دوست نداشت اسمم را در خیابان صدا بزند.
سوار بر موتور برادر در خیابان بودیم.
_علی گااااازززز بدههه
_ بیشتر گاز بدم هر دو به خوابی ابدی میریما.
_تو گاز بده تهش مرگه دیگ...
_ لیلی یه چیز بپرسم قاطی نمیکنی؟
_نه بپرس!
_از شیدا خبر نداری؟
با حرفش باز برقی از تمام وجودم رد شد. دو سال گذشته بودو همچنان علی عاشقو دلشیفته بود...
نمیدانم چرا دوست نداشت او را به فراموشی بسپارد...
نمیدانم چرا انقدر با خود کلنجار میرفت...
پایان این ماجرا به کجا قرار بود ختم به خیر شود؟
صدایش باز مرا به خودم اورد:
_لیلی به جون تو منظوری نداشتم! باور کن من دیگه حسی بهش ندارم فقط خواستم بدونم حالو وضعش چطوره.
اخمی به پیشانی نشاندمو گفتم:
_نپرس علی! حالو وضعش خوب نیست. شیدا دیگه شیدا نیست. فکرشو بکن اون دختر پاک و معصوم حالا به چی تبدیل شده!
با صدای گرفته اش گفت:
_لیلی کمکش کن!
جلوی محل کارم ایستاد. پیاده شدم. صاف به چشمان زلالش خیره شدم و گفتم:
_کارش از کمک گذشته داداشی! میدونم سخته ولی قول بده دیگه بهش فکر نکنی.
سرش را پایین انداخت و فقط سکوت تحویلم داد.
اینطور که میدیدمش تمام دنیا روی سرم خراب میشد. دلم را آتش میزد وقتی میدیدم خودش جای دگر استو دلش جای دگر...
کاش هرگز شیدا را ندیده بود.
کاش شیدا هم علی را دیده بود.
وارد دفتر که شدم همه مشغول انجام کار خودشان بودند.
اقای عزیزی پاچه خار رئیس جلو آمدو گفت:
_رئیس کارتون داره خانم حسینی!
در را باز کردم و داخل شدم. کله ی کچلش را بالا آورد و تا مرا دید گفت:
_خانم شما چرا هیچوقت در نمیزنید؟
_خب چون عجله دارم همیشه! شما کارم داشتید؟
_بشینید لطفا.
روی صندلی رو به رویش نشستم. پنج دقیقه گذشت. بینمان سکوت بود و نمیفهمیدم چرا چیزی نمیگوید.
بلاخره لب گشود و گفت:
_خانم حسینی شما خبرنگار خوبی بودید. اصلا شاید بهترین خبرنگار این مکان. مطمئنا شما تلاش زیادی برای پیشرفت این مرکز کردید. ولی دیگ نمیتونید اینجا کار کنید.
مات و مبهوت به کله ی کچلش خیره شده بودم. برایم قابل باور نبود. اخراجم کرد؟
چرا انقدر ناگهانی؟
_اخراجم یعنی؟
_نه من اسمش رو اخراج نمیزارم شما باید پیشرفت کنید خانم اینجا حیف میشید. دلیل اینک گفتم اینجا کار نکنید اینه که خیلی فعالید و غیر قابل کنترل! اینکار موجب خیلی شکایت ها شده. اینجا اونقدر قابلیت نداره که بتونه پاسخ گوی شکایت های مردم باشه! همین چند روز پیش شمارو بردن کلانتری! متوجهین چی میگم؟
_پس اخراجم.
_متاسفم خانم.
با چهره ای وا رفته گفتم:
_ بدونید اشتباه ترین تصمیم و گرفتید! مطمئنم که یک روز پیشیمون میشید!
من بدون هیچ حرفی میرم تا فقط ببینم بعد من شکایتا تموم میشن یا نه!
از جا بلند شدم. از شدت عصبانیت طبق معمول دست هایم یخ زده بود. همین که خواستم از در خارج شوم گفت:
_من مطمعنم شما هرجا باشید موفقید!
با لبخندی زورکی سری تکان دادم و بعد خداحافظی با همکارانم که چهار سال سختی و اسانی را باهم گزراندیم
به سرعت از در بیرون رفتم.
هرچه ناسزا و بد و بیراه بود نثار مرد بیچاره کردم. نمیدانم چطور ناگهانی به این تصمیم افتاد...
ادامه دارد...
@Banoyi_dameshgh🕊
#لبخندیمملوازعشق
#پارت10
رسیدیم خونه مامانی از ماشین پیاده میشم و زنگ آیفون رو فشار میدم که بعد چند ثانیهی کوتاه در با صدای تیک مانندی باز میشه، سریع میرم داخل بقیه ام پشت سرم میان...در ورودی رو باز میکنم بقیه ام پشت سرم میان آقایون روی مبلها نشستن و مشغول صحبت راجع به پول و کار و...
-سلام
که جواب سلامم رو میدن به سمت آشپزخونه حرکت میکنم، مامان و عمه و زن عمو روی صندلیها نشستن ودارن راجع به مدل مانتو و لوازم آرایش و... حرف میزنند. مامان جون پشت به من مشغول آشپزیه کرم درونم فعال میشه و لبخندی میزنم، مامان که تازه من رو میبینه تا میخواد حرف بزنه سریع دستم رو جلوی دماغم میگیرم یعنی هیچی نگو... مامانم سرش رو به نشونهی تاسف تکون میده که لبخندم بزرگتر میشه، یواش یواش به مادرجون نزدیک میشم بوی قیمه هاش کل فضای خونه رو برداشته و دهنم رو آب میندازه، یهویی از پشت بغلش میکنم که مادرجون یک متر میپره بالا وقتی میبینه منم میگه:
- ای دختر! بگم خدا چکارت کنه؟ سکتم دادی!
لبخند بزرگی میزنم و گونش رو میبوسم و میگم:
- بگو خدا دانشگاه قبولم کنه با رتبه خوب
همه خانمها:
- ان شاءالله
مامان- برو چادرت و کیفت رو بذار تو اتاق بیا شام
- چشم
به سمت اتاق میرم چادر و کیفم رو روی جالباسی آویزون میکنم و از اتاق خارج میشم و با رویا و مریم مشغول چیدن سفره میشیم...کنار اسما مینشینم و مشغول خوردن غذام میشم، با کمک اسما و ملیحه سفره رو جمع میکنیم و ظرفهارو میشوریم.
نویسنده: رایحه بانو
#ادامهدارد...
@Banoyi_dameshgh