eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🥰 کیانا می‌خنده، ساجده هم مشتی به کمرم میزنه و باهمون لبخندی که رو لباشه میگه: - اعتماد به نفسش رو، سقف ریخت اسرا! کیانا- پناه بگیرید...الفرار لباسم رو عوض می‌کنم و میام بیرون، پولش رو حساب کردم و از مغازه اومدیم بیرون. دقایقی بینمون سکوت میشه و هرسه مشغول تماشای لباس ها میشیم، که کیانا سکوت رو می‌شکنه و میگه: - بریم اون شال فروشیه؟ من و ساجده: - بریم. هر سه مشغول تماشای شال ها شدیم‌، کیانا یک شال صورتی با گل‌های سفید انتخاب می کنه، ساجده هم پول شال گلبهی رنگ رو حساب می‌کنه، ولی من هنوز بین دوتا روسری مونده بودم، یکی صورتی رنگ بود که طرح های طوسی رنگی داشت و دیگری هم طوسی و زرد بود بالاخره طوسی و صورتی رو انتخاب می‌کنم و بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج می‌شم. * بعد کلی خرید کردن اومدیم خونه، ولو روی مبل افتاده بودم که نگاهم به ساعت می‌افته تنها سی دقیقه به اذان مغرب مونده بود، بیشتر اوقات برای نماز مغرب می‌رفتم مسجد اما خیلی وقت بود که مامان و بابا می‌گفتند به کنکورت فکر کن و توخونه نمازم رو می‌خوندم امشب خیلی دلم می‌خواست برم مسجد، بعداز این‌که وضو گرفتم به سمت پلکان رفتم و از پله‌ها بالا رفتم، رسیدم به در اتاقمون، چند تقه ی کوچولو به در وارد می‌کنم که اسما میگه: -بفرمایید؟ دستم رو روی دستگیره ی در فشار میدم که باز میشه، اسما روی صندلی میز کامپیوتر نشسته و مشغول کار کردن با کامپیوتره تا من رو می‌بینه به سمتم برمی‌گرده و میگه: - چه کارم داری؟ همونطوری که به سمت کمدم میرم میگم: - میای بریم مسجد؟ و نزدیک ترین مانتو رو بیرون می‌کشم که مانتوی مشکی ای هستش با شلوار مشکی‌، مقنعمم سرم کردم اسما میگه: - الان بریم؟ - بله میای زود حاضرشو چشمی زمزمه می‌کنه و به سمت کمدش میره ومشغول آماده کردن و پوشیدن لباس هاش میشه، چادرم رو روهم می‌پوشم. * با اسما از خونه خارج می‌شیم، تنها ده دقیقه تا مسجد راه بود، تند تند با اسما راه رفتیم که قبل شروع کردن نماز رسیدیم، خانوم ها صف اول رو تشکیل داده بودن من و اسما هم رفتیم صف دوم، اسما مشغول پهن کردن سجادش میشه، منم چادر مشکیم رو از سرم بر می‌دارم و با چادر نماز رنگیم عوض می کنم سجاده صورتی رنگم رو پهن می‌کنم، این رو وقتی تازه به تکلیف رسیده بودم مامان و بابا برام خریدن و خیلی دوستش دارم، تسبیح صورتی رنگم رو بر‌ می‌دارم و مشغول ذکر گفتن می‌شم. الله اکبر...الله اکبر... *** نمازم تموم شد و مشغول فرستادن صلوات بودم که دستی روی شونم قرار می‌گیره؛ بر می‌گردم سمتش که چهره‌ی خندون زینب سادات جلوم نقش می‌بنده. زینب با لبخند میگه: - قبول باشه کم پیدایی ها! - قبول حق باشه، درگیر کنکورم - آها موفق باشی - خیلی ممنون تو چه خبر؟ - سلامتی اسما- آبجی بریم؟ - صبرکن می‌ریم اسما و زینب احوالپرسی می‌کنن، یکم با زینب حرف زدیم که میگه: - راستی قراره بریم راهیان نور میای؟ - فکر نکنم ان شاءال... دفعه ی بعد که صدای بم و مردونه ای صداش می‌زنه. - خواهر مهدوی؟ زینب با لبخند میگه: - من فعلا برم شهاب صدام میزنه خداحافظ - خیلی خوشحال شدم دیدمت، یاعلی - قربونت، علی یارت و از جاش بلند میشه، رو به اسما می‌کنم و میگم: - اسما جون چادرت رو مرتب کن بریم! - چشم و مشغول درست کردن چادرش میشه، منم چادرم رو عوض می‌کنم و همراه اسما از مسجد خارج میشیم. چند قدمی می‌ریم که زینب سادات میاد کنارم و میگه: - راستی یک چیزی؟ - چی؟ - آقای توکلی هم میاد راهیان نور وای محمدرضا هم میره راهیان نور من نمی‌‌تونم برم، آهی کشیدم، رسیدیم دم خونه و از زینب سادات خداحافظی می‌کنیم. کلید رو روی در انداختم و در رو باز کردم با اسما وارد حیاط شدیم از حیاط طولانی میگذریم و وارد خونه می‌شیم. بوی قرمه سبزی مامان کل فضای خونه رو برداشته، - به به چه بویی، چه عطری! مامان- زبون نریز لباس هات رو عوض کن بیا شام - چشم مامان- بی بلا شامم رو می‌‌خورم ومشغول درس خوندن میشم. نویسنده: رایحه بانو ... @Banoyi_dameshgh
نگام به محمدرضا می‌افته که روی مبل نشسته و مشغول صحبت با ماهانه، سرش رو آورد بالا و نگام کرد، نوع نگاهش با همیشه فرق داشت. {نگاهت بوی باران ‌می‌دهد امشب، خداوندا خودت حافظم باش که سیلی در دلم امشب به پا است!...} بی اراده لبخندی گوشه لبم جا خوش می‌کنه، {تو نهایت لبخندهای من هستی!... اگر من‌هم دلیل خنده‌های تو هستم. پس هرگز از خندیدن دست بردار!} تنها چند دقیقه تا سال تحویل مونده، همه سرسفره نشسته بودیم؛ قرآن کوچولویی که همیشه داخل کیفمه وهمراهمه رو برمی‌دارم و مشغول خوندن میشم. یآ مُقَلب القُلُوبْ ولْ ابْصآر یآ مُدَبر لَیلِ و النَهار یآ مُحَولُ الحَوِلو والْاَحوال... حَول حآلنا اِلی اَحسن الحال آغاز سال یک هزار و سیصد و... بعد روبوسی کردن و تبریک عید عرفان میاد کنارم می‌شینه و میگه: - اسلا بریم ماشین بازی؟ -بریم گلم و از جام بلند میشم و باهم به سمت اتاق میریم، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون میارم و روبه عرفان میگم: - عزیزم تو یکم بازی کن من زود میام عرفان سرش رو به نشونه ی تایید تکون میده، شماره ساجده رو می‌گیرم که بعد چندبوق صداش داخل گوشی می‌پیچه: - الو سلام خوبی؟ - سلام خوبی عیدت مبارک - سلام خیلی ممنون خودت خوبی؟ همچنین، ان شاء الله امسال عروس بشی از شرت راحت بشیم. که با لحن طنزی میگم: - کوفت، من تا تو رو شوهر ندم خودم شوهر نمی‌کنم ساجده می‌خنده و میگه: - اول کیانا بعد تو بعدش من - عه خب کاری نداری؟ با لحن بچه گونه ای میگه: - نه عخشم خوش بگذره به لحنش می‌خندم ومیگم: - خداحافظ گوشی رو قطع می‌کنم و شماره ی کیانا رو می‌گیرم، که بوق های آخر جواب میده: - سلام خوبی؟ عیدت مبارک - سلام به خوبیت، همچنین سال خوبی داشته باشی. - همچنین عزیزم، چه خبر؟ - هیچی سلامتی - من برم فعلا مامانم صدا میزنه کاری نداری؟ - نه خوشگلم،یاعلی - خدانگهدار گوشی رو داخل کیفم می‌ذارم و کنار عرفان می‌شینم و لپ های تبلش رو‌ می‌کشم میگه: - اسلا بازی کنیم؟ - آره عزیزم، قربون اون اسرا گفتنت و نگاهم رو به چشم های عسلیش می‌دوزم که شبیه چشم های محمدرضاست و بازی رو شروع می کنیم. نویسنده: رایحه بانو @Banoyi_dameshgh
با شوخی‌ها و سربه سر گذاشتن ما رسیدیم گلزارشهدا از ماشین پیاده شدیم، امیرحسین رو مخاطب قرار میدم و میگم: - داداش امیر من همین دور و برهام نگرانم نشید! امیرحسینم با همون لحن بم و مردونش جواب میده: - باش هروقت خلوتت تموم شد بیا جای ماشین زیر لب چشمی زمزمه می‌کنم و از بقیه دور می‌شم... به سمت گل‌فروشی میرم و بعد خریدن چند شاخه گل نرگس به سمت شهید گمنامم حرکت می‌کنم، یکم میرم که می‌رسم بهش، کنار شهید گمنامم می‌نشینم و مثل همیشه مشغول درد و دل کردن باهاش می‌شم. گل های نرگس رو روی سنگ قبر برادر شهیدم می‌ذارم، داداشم تو که همیشه کمکم کردی برام دعا کن تا مثل همیشه که کمکم کردی و دستم رو گرفتی رو سفید بشم!باصدای اذان که از گوشیم بلند میشه به خودم میام که دیدم صورتم خیسه اشکه باصدای قدم های فردی سرم رو بالا میارم که نگاهم به محمدرضا می‌افته که به سمتم میاد، شالم رو مرتب می‌کنم و چادرم رو جلو می‌کشم، با فاصله کنارم می‌نشینه و میگه: - اسرا خانوم بیاین بریم دیگه کم کم داره شب میشه - شما برید منم الان میام از جاش بلند میشه و چند قدمی ازم دور میشه،خداحافظ شهید گمنامم *** شیر آب رو باز می‌کنم و مقداری آب روی صورتم می‌ریزم. تو آینه نگاهی به چهره ی خودم داخل آینه می‌ندازم، چشم‌هام سرخ شده بود، سریع وضو می‌گیرم و از سرویس بهداشتی خارج می‌شم. به سمت مسجد میرم روی پله‌ها می‌نشینم و مشغول باز کردن بندها ی کفشم میشم، که دستی روی شونم می‌نشینه بر می‌‌گردم سمتش که با چهره ی خندون رویا رو به رو میشم. - عزیزم نمازتو بخون می‌خوایم بر گردیم خونه - چشم و به داخل مسجد میرم و مشغول خوندن نمازم میشم... به سمت ماشین میرم. فردا قرار بود بریم مشهد خونه ی فامیلای مادریم. نویسنده: رایحه بانو ... @Banoyi_dameshgh
رسیدیم خونه مامانی از ماشین پیاده میشم و زنگ آیفون رو فشار می‌دم که بعد چند ثانیه‌ی کوتاه در با صدای تیک مانندی باز میشه، سریع میرم داخل بقیه ام پشت سرم میان...در ورودی رو باز می‌کنم‌ بقیه ام پشت سرم میان آقایون روی مبل‌ها نشستن و مشغول صحبت راجع به پول و کار و... -سلام که جواب سلامم رو میدن به سمت آشپزخونه حرکت می‌کنم، مامان و عمه و زن عمو روی صندلی‌ها نشستن ودارن راجع به مدل مانتو و لوازم آرایش و... حرف می‌زنند. مامان جون پشت به من مشغول آشپزیه کرم درونم فعال میشه و لبخندی می‌زنم، مامان که تازه من رو می‌بینه تا می‌خواد حرف بزنه سریع دستم رو جلوی دماغم می‌گیرم یعنی هیچی نگو... مامانم سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون میده که لبخندم بزرگتر میشه، یواش یواش به مادرجون نزدیک میشم بوی قیمه هاش کل فضای خونه رو برداشته و دهنم رو آب می‌ندازه، یهویی از پشت بغلش می‌کنم که مادرجون یک متر می‌پره بالا وقتی می‌بینه منم میگه: - ای دختر! بگم خدا چکارت کنه؟ سکتم دادی! لبخند بزرگی می‌زنم و گونش رو می‌بوسم و میگم: - بگو خدا دانشگاه قبولم کنه با رتبه خوب همه خانم‌ها: - ان شاءالله مامان- برو چادرت و کیفت رو بذار تو اتاق بیا شام - چشم به سمت اتاق میرم چادر و کیفم رو روی جالباسی آویزون می‌کنم و از اتاق خارج میشم و با رویا و مریم مشغول چیدن سفره می‌شیم...کنار اسما می‌نشینم و مشغول خوردن غذام میشم، با کمک اسما و ملیحه سفره رو جمع می‌کنیم و ظرفهارو می‌شوریم. نویسنده: رایحه بانو ... @Banoyi_dameshgh
باصدای اذان گوشیم از خواب بیدار میشم، کش و قوسی به بدنم میدم. نگاهم به اسما می‌اوفته که خیلی آروم خوابیده... وای چقدر تو خواب مظلومه برعکس وقتی که بیداره، از اتاق خارج میشم و بعد وضو گرفتن دوباره به اتاقم برمی‌گردم. به سمت کشوی درآورم میرم و چادر نماز صورتی‌رنگازام رو بر‌میدارم و سرم می‌کنم، سجاده صورتی خوشگلم روهم برمی‌دارم و قامت می‌بندم برای صحبت باپرودگارم! مشغول فرستادن تسبیحات هر روزم و از میخوام عشق خودش و اهل بیت روزبه‌روز تو قلبم پر رنگ‌تر بشه و بتونم مدافع حجاب حضرت فاطمه زهرا"س" باشم. چند تقه ی کوچولو به در می‌خوره و بعد اون مامان میاد داخل اتاق مامان لبخندی می‌زنه و میگه: - اسما رو از خواب بیدارکن، وسایلاتون رو جمع کنید تا یک ساعت دیگه راه می‌افتیم. چندتا کتاب درسی رو داخل کوله پشتیم می‌ذارم و همزمان شروع می کنم به صدا زدن اسما - اسما... اسما... آبجی پاشو اسما- هوم؟ - هوم چیه پاشو آماده بشو بریم. اسما- خوابم میاد - پاشو تنبل نباش هیچ تکونی نمی‌خوره و دوباره چشم‌هاش رو می‌بنده، نگاهم به لیوان آبی که همیشه بالای درآور می‌ذاره می‌افته و فکری به ذهنم می‌رسه... لیوان رو برمی‌دارم و یک کوچولو می‌ریزم رو صورت اسما که پتو رو می‌کشه روی سرش، پتو رو می‌کشم و شروع می‌کنم به قلقلک دادنش با خنده از تختش دل می‌کنه. یک مانتوی گلبهی با شلوار کرمی و روسری قواره بلندکرمی رنگی که تزئین های گلبهی و طلایی داشت. کوله پشتیم که تمام وسایلم رو گذاشتم رو برمیدارم با گوشی و هنذفری و از اتاق خارج میشم، از پلکان پایین میرم و مامان رو صدا می‌زنم. - مامان... مامان... مامان- جانم، تو آشپزخونه‌ام به آشپزخونه میرم و روی صندلی می‌شینم. مامان لیوان چای رو جلوم میذاره و میگه: - اسما بیدارشد؟ به کار خودم خندم میگیره لبخندی می‌زنم و میگم: - آره کلی آب ریختم روش تا بیدارشد. مامانم میخنده و میگه: - صبحونت رو بخور قیافم رو ناراحت جلوه میدم ومیگم: - آخه مامان نمیشه من نیام؟ می‌خوام درسم رو بخونم! مامان که همیشه یک جواب تو آستینش داره میگه: - نه اتفاقا باید بیای آب و هواتم عوض میشه! کلی غر غر می‌کنم تا مامان راضی بشه اما باباهم میاد و پشت مامان رو می‌گیره. از روی صندلی بلندمیشم و میرم ببینم اسما آماده شده یانه؟ در رو باز می‌کنم اسما روبروی آینه ایستاده و مشغول درست کردن شال طلایی رنگشه، نگاهی به سر تاپاش می‌ندازم مانتوی طوسی رنگ با جیب ها و کمربند طلایی با شلوار کتان مشکی، کیف مشکیش رو از رو تخت برداشت و به سمت من بر می گرده. باهم از اتاق خارج می‌شیم و سوار ماشین بابا میشیم. * یک ساعت و نیمی میشه که توراهیم، اسما مشغول چت کردن با دوستش ثنا بود. شیشه ماشین رو پایین میدم که باد سردی به صورتم می‌خوره نگاهم رو به اطراف می‌دوزم و بیرون روتماشا می‌کنم. کمی بعدکتابم رو از داخل کیفم بیرون میارم و مشغول درس خوندن میشم تا برسیم. * از ماشین پیاده میشم و کش و قوسی به ‌بدنم میدم وسایل‌هام رو از داخل ماشین بر‌می‌دارم و زنگ در حیاط رو می‌زنم بعد چند ثانیه منتظر موندن در باز میشه لی لی کنان به سمت خونه قدم بر‌میدارم نگاهم رو به شکوفه های بهاری می‌دوزم که خیلی خوشگل شده با صدای مامانی به خودم میام مامانی آغوشش رو برام باز کرده به سمتش میرم و خودم رو توی بغلش می‌ندازم بوسه ی کوتاهی بر پیشونیم میزنه و میگه: - سلام بر نوه‌ی بی‌معرفت خودم، یک خبرمارو بگیری بدنیست! لبخندی می‌زنم و گونش رو می‌بوسم و جواب میدم: - سلام ببخشید دیگه مشغول درس و کنکور بودم. مامان و بابا و اسما داخل میشن مامانی به سمت اسما میره منم به سمت خونه راه می‌افتم. ... نویسنده: رایحه بانو @Banoyi_dameshgh
مانتوی گلبهی رنگم رو با سارافون آبی کاربنی عوض می‌کنم، روسریم رو هم از سرم بر‌میدارم و مشغول باز کردن کش موهام میشم کامل کش موهام رو باز می‌کنم که موهای مشکی رنگم دورم می‌ریزه، موهام تاکمرم بلند بود و قسمت جلوش هم چندوقت پیش چتری کوتاه کرده بودم که یکم بلندتر شده بود و به تازگی می‌رفت لای کش تل صورتی رنگم رو برمی‌دارم که موهام می‌ریزه رو صورتم با دستم موهام رو کنار می‌زنم و کنار اسما دراز می‌کشم نگاهی بهش می‌اندازم که کاملا خواب رفته. چشم‌هام رو می‌بندم که به عالم بی خبری فرو میرم. *** باصدای زنگ گوشیم از خواب بیدار میشم، اسم" کیانا" روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کرد. -الو... - سلام خوبی؟ اسرا کجایی جواب نمیدی؟ سکتم دادی! هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟ - ترمز کن ماهم برسیم، ممنون خوبم خودت خوبی؟ رسیدیم مشهد خوابیدم. - آها، دوهفته دیگه می‌خوایم بریم شمال میای؟ - ساجده ام میاد؟ - نه ولی تو بیا قول میدم خوش بگذره! - نمی‌دونم فکرنکنم با مامانم هماهنگ می‌کنم بهت خبر میدم - ناز نکن منتظر خبرتم فعلا بای - خدانگهدار اسما پیشم نیست حتما رفته تو حال پیش بقیه، موهام رو از روی صورتم جمع می‌کنم و شال زرد رنگم رو سرم می‌کنم در اتاق رو باز می‌کنم و میرم بیرون. نگاه می‌کنم داخل اشپزخونه و پذیرایی رو کسی خونه نیست! یعنی کجا رفتن؟ شروع می‌کنم به صدا زدنشون. - مامان...اسما... که صدای اسما از تو حیاط میاد اسما- بیا تو حیاط به سمت حیاط میرم مامان و مامانی توی ایوان نوشته بودن و مشغول صحبت بودن، اسماهم روی تاپ گوشه حیاط نشسته بود و مشغول تاب بازی بود باصدایی که به خاطر خواب زیاد گرفته میگم: - سلام که هردو با لبخند جواب سلامم رو میدن، مامانی از جاش بلند میشه و همینطوری که لبخند می‌زنه رو به من میگه: - بیا بریم خونه ظرفهارو آماده کنیم الان غذا آماده میشه که صدای اسما بلند میشه: - هورا کوفته های مامان جون می‌خندم و میگم: - شکمو پاشوبریم ظرفهارو آماده کنیم لبخند دندون نمایی می‌زنه و از جاش بلند میشه درسته بهاره، اما هوا هنوزم یکم سرده باهم وارد خونه می‌شیم وبه سمت آشپزخونه حرکت می‌کنیم. غذامون رو می‌خوریم و مشغول شستن ظرفهاییم که بابا میگه: - آماده شید بریم حرم آخرین ظرف رو روی سینک آویزون می‌کنم و بعد شستن دست‌هام به سمت اتاق حرکت می‌کنم. ... نویسنده: رایحه بانو @Banoyi_dameshgh
مانتوی طوسی رنگم که پایینش پلیسه داره و بالاشم خیلی طرح ساده ای داره تنم می‌کنم باشلوار کتان مشکی چون آستین مانتوم یک کوچولو کوتاهه ساق دست مشکی رنگم رو‌می‌زنم و روش ساعت مشکی رنگم رو روسری مشکیمم سرم می‌کنم و باگیره لبنانی‌می‌بندم؛ چادرم روهم سرم می‌کنم و بعد برداشتن کیف دستی کوچولویی از اتاق خارج‌میشم. اسماهم آماده شده بود و توی حیاط منتظر ما بود. با مامان و بابا از خونه خارج می‌شیم و سوار ماشین بابا می‌شیم. * دستم رو روی قفسه سینم میذارم و سلام میدم، [السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا] به سمت پنجره فولاد میرم صحن خیلی شلوغ بود به گنبد طلایی امام رضا نگاه می‌کنم. بعد زیارت کردن گوشه ای می‌نشینم و مشغول خوندن دعا میشم. قرار بود دوروز دیگه برگردیم تهران و من به درسم برسم برسم چون چندماه تا کنکور مونده. اسما- میای چندتا عکس بگیریم؟ و دوربین گوشیش رو روی صورت دوتامون تنظیم کرد. یک عکس جذاب دوتایی گرفتیم. * دیروز غروب از مشهد برگشتیم، حالا باید همش درس بخونم که چهارماه دیگه کنکور بدم. کتابم رو از داخل کتاب خونه برمی‌دارم ومشغول خوندن کتابم میشم... اخ بالاخره تموم شد نگاهم به ساعت میوفته که عقربه ها هشت و بیست و پنج دقیقه رونشون میدن کم مونده تا بابا بیاد. کش موهام رو باز می‌کنم و دوباره می‌بندم از اتاق خارج میشم و به سمت پلکان میرم. اسما روی مبل نشسته و مامان هم داخل آشپزخونه است، اسما مشغول خوردن چیپسه میرم جلو و مشت بزرگی از چیپسش برمی‌دارم که صداش درمیاد ظرف ماست روی میزعسلی رو بر‌می‌دارم و سر می‌کشم. اسما باغرغر میگه: - من نیم ساعته دارم می‌خورم اندازه اینی که تو الان خوردی نخوردم. قهقه‌ای سر میدم ومیگم: - خب خوردم تا یاد بگیری آدم چطوری می‌خوره با مثل خودش با ناز و عشوه مشغول خوردن میشم. اسما- مامان... ما... مان اسرا اذیتم می‌کنه مامان- اسرا پاشو سالاد درست کن! "چشمی" میگم و روبه اسما میگم: - فضول و ازجام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم بوی قیمه مامان همه فضای خونه رو برداشته، روی صندلی می‌نشینم و مشغول خورد کردن میشم. تموم شد دست‌هام رو‌می‌شورم همون لحظه زنگ خونه زده میشه مامان به سمت آیفون میره و دکمه‌ی آیفون رو می‌زنه. مامان دوباره به آشپزخونه بر‌می‌گرده و در قابلمه‌ی برنج رو برمیداره و میگه: - ظرف‌هارو آماده کن آماده شده غذا به سمت کابینت میرم و به تعداد بشقاب و لیوان بیرون می‌ذارم. شامم رو می‌خورم و به اتاقم بر می‌گردم. ... نویسنده: رایحه بانو @Banoyi_dameshgh