د..بر مزار آيتالله ملكی تبريزی استاد امام خمينی از مقام ايشان و حضرت امام گفت.
بعد گفت خدا دست يتيمها را ميگيرد و مقام ميدهد. حضرت محمد(ص) يتيم بود. امام خمينی يتيم بود. اينهايی كه به جايی رسيدند يتيم بودند كه خدا دستشان را گرفت. داشت من را آماده ميكرد كه اگر بچهها يتيم شدند فكر بدی نكنم و غصه نخورم.😟بعد در مورد دنيا و آخرت صحبت كرد كه نبايد به اين دنيا دل بست و اگر عمر نوح هم داشته باشی بايد بروی. آن هم با دست پر و توشه ان شاءالله.
گفتم چرا اين حرفها را ميزنی؟ عبدالمهدی در جواب از تكفيری ها گفت و از جسارت به حرم بی بی حضرت زينب(سلام الله علیها).
گفت من غيرتم قبول نميكند بمانم و اتفاقی برای خانم بيفتد. من بی غيرت نيستم.
ميگفت احساس ميكنم كربلا زنده شده است و بايد در ركاب مولا بجنگيم من كه كوفی نيستم.
عبدالمهدی وقتی سخنرانی رهبر را درباره شهدای مدافع حرم شنيد، شيفتهتر شد. خط ولايت فقيه ايشان را به دفاع از حرم و شهادت رساند.
*🌺عبدالمهدی معتقد بود دوران قبل از ظهور امامزمان(عج) را اگر بخواهيم پشتسر بگذاريم اول بايد توبه كنيم تا وارد مسير اصلی شويم. مسير اصلی نور و توسل به امامان و معصومين است.ايشان معتقد بودند امامخامنهای نائب امامزمان(عج) هستند و اطاعت از ايشان واجب است.🤚🏻*
وقتی فهميدم كه ميخواهد به دفاع از حرم برود. گفتم: فكر بچهها را كردی كه ميخواهی بروی😔. من اجازه نميدهم كه بروی.
در پاسخ گفت: روز قيامت ميتوانی در چشمان امام حسين(ع) نگاه بيندازی و بگويی كه من نگذاشتم؟
ديگر حرفی برای گفتن نداشتم و سرم را پايين انداختم. عبدالمهدی گفت ميخواهم مثل همسر زهير باشی كه همسرش را راهی ميدان نبرد كرد. آنقدر در گوش زهير خواند تا نام او هم در رديف نام شهدای كربلا قرارگرفت.
آنجا ديگر زبانم بسته شد.😔 گفتم باشه و گفت خود حضرت زينب(س) نگهدارتان باشد.
☑️چند بار اعزام شدند؟
عبدالمهدی يك بار اعزام شد. يك هفته قبل از اعزامش در مرخصی بود كه خبر شهادت مسلم خيزاب را به ايشان دادند. گريهاش گرفت. اشك ميريخت و ميگفت خوش به سعادتش. عاقبت بخير شد😭. خدا من را هم عاقبت بخير كند.
خواب دوستش شهيد خيزاب را ديده و خيزاب گفته بود: آن لحظه كه تير خورده بودم و داشتم جان ميدادم امام حسين(ع) آمد و دست راستش را گذاشت روی قلبم❤️.
*چون همسرم هنگام غسل و كفن شهيد خيزاب در گوشش گفته بود دعا كن من هم شهيد شوم، شهيد خيزاب در خواب به همسرم گفته بود:*
*عبدالمهدی شهادت خيلی شيرين بود. شربت شهادت را خوردم و همانجا كه در گوشم گفتی و از من خواستی كه به امام حسين (ع) بگويم شهيد شوی، حضرت زهرا(س) برات شهادتت را امضا كرد. هر كسی ميخواهد به شهادت برسد، حضرت زهرا پای شهادتش را امضا ميكند.😭*
همسرم قبل از اربعين به سوريه رفت. ماه محرم بود. به من ميگفت برو و در مراسم امام حسين(ع) شركت كن كه ايشان گرههای كور را باز ميكند. 👆🏼👆🏼
امام حسين(ع) خيلی بابالحوائج است. ميگفت حديث كسا بخوانيد تا ما شهری را كه در محاصره است آزاد كنيم. قبل از شهادتش هم با من تماس گرفت. صدايش گرفته بود و گفت از من راضی هستی؟ گفتم بله، اين چه حرفيه.
گفت از من راضی باش. دعا كردم و گوشی را قطع كردم.
☑️الهامی از شهادتش به شما شده بود؟
🎙️قبل از شهادتش خواب ديدم كه رفتم حرم حضرت زينب(س). تمام عكس شهدا را در حرم چسبانده بودند.
خانمی آنجا بود كه روبند داشت. از آن خانم پرسيدم كه اينها عكسهای چه كسانی هستند؟
*ايشان گفت: عكس شهدای كربلا. بعد هم گفت: اينها بسيارعزيز هستند.*👇🏼
در ميان عكسها تصوير عبدالمهدی من هم بود. خيلی نگران شدم تا اينكه خبر شهادت را به من دادند.
*عبدالمهدی در شب تاجگذاری امام زمان(عج) همان طور كه آيتالله بهجت فرموده بودند به شهادت رسيد. ۲۹ دی ماه سال ۱۳۹۴ بود. عبدالمهدی با اصابت موشك كورنت به آرزويش رسيد.*
☑️پس آنطور كه آيتالله بهجت وعده كرده بودند به شهادت رسيد. بعد از شنيدن خبر شهادت همسنگر و همراه زندگيتان چه كرديد ؟
🎙️وقتی خبر را شنيدم، بال بال ميزدم كه پيكرش را ببينم. آخر خيلی دلم برايش تنگ شده بود. گفتم عبدالمهدی به حاجتت رسيدی😭.
بعد از شهادتش خواب ديدم كه پشت سر امام زمان(عج) ميرود و از اينكه در كنار امام حسين (ع) است، بسيار خوشحال بود. 😭 ميگفت من زندهام فكر نكنيد كه مردهام هيچ وقت ناشكری نكنيد. هر مشكلی داشتيد من برايتان حل ميكنم.😭
☑️از شهيد فرزندی هم داريد؟
🎙️من و عبدالمهدی ۹ سال با هم زندگی كرديم. ريحانه هفت ساله و فاطمه دو ساله يادگاری های شهيدم هستند.
ريحانه خيلی وابسته به پدرش بود. خيلی با پدرش حرف ميزد.
☑️در مورد بچهها چه سفارشی داشتند؟
🎙️همسرم ميگفت دوست دارم ريحانه ولايتی بار بيايد. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ايشان را نگاه ميكرد دست بر سينه ميگذاشت و ميگفت: جان❤️ ناقابلی دارم، فدای رهبر عزيزم🤚🏻.
*سفارش كرد كه ميخواهم بچهها را زينبوار بزرگ كنيد. ان شاء الله حجابشان زينبی باشد. رفتارشان زهرايی باشد. نمونه باشند.*
يك بار ريحانه تب كرد يك هفته تمام تب داشت. خوب نميشد. به بيمارستان بردم و دارو دادم، تبش پايين نمی آمد. نگران بودم تشنج نكند. نمی دانستم چه كار كنم. عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود كه كمك خواستی به حضرت زهرا(س) متوسل شو و من را صدا كن.
توسل كردم و زيارت عاشورا خواندم. سلام آخر را كه دادم، به حضرت زهرا(س) گفتم امروز پنجشنبه است و من ميدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند.😭 گفتم به عبدالمهدی بگويند اگر برای دخترش اتفاقی بيفتد نگويد كه من نتوانستم از بچهاش نگهداری كنم. آنها امانت هستند دست من.
رفتم بالای سر ريحانه ناگهان بوی عطری در خانه پيچيد.😭 عطری كه هر لحظه زياد و زيادتر ميشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنيدم😭
گفت همسرم بخواب من بالای سر ريحانه هستم. خوابيدم وقتی بلند شدم ديدم ريحانه تبش پايين آمده و از من آب ميخواهد.
حس كردم كه عبدالمهدی در كنارم است. حسش ميكردم. همه حرفهايم را با عبدالمهدی زدم. او به قولش عمل كرده بود. آمده بود تا كمكم كند،😭 بحق فرمودهاند كه شهدا عند ربهم يرزقونند(زنده اند ونزد پروردگار روزی میخورن).
بعد از آن شب تا مدتها هر كسی وارد خانه ميشد متوجه آن بوی خوش ميشد. لباس ريحانه بوی اين عطر را گرفته بود.
☑️حتماً شما طعنه برخی از افراد ناآگاه را شنيدهايد؟
🎙️بله؛ خيلی ها به من ميگويند چرا اجازه دادی كه همسرت برود و برای عربها بجنگد؟
ميخواهم از همين جا از طريق روزنامه «جوان» پاسخ آنها را بدهم.
*👈🏼عبدالمهدی رفت تا از مرز اسلام دفاع كند.*
*👈🏼رفت تا نامحرمی وارد حريممان نشود*
*👈🏼مدافعان حرم ميروند تا ما در آرامش زندگی كنيم.*
👈🏼هدف اصلی تروريستها ايران است.
اگر مدافعان حرم نبودند، امروز شاهد جنگ در كرمانشاه و همدان و. . . بوديم.
ما آرامشمان را مرهون خون شهداييم و برای همين بايد ادامهدهنده راهشان باشيم؛ شهدای از صدر اسلام تا امروز.
خواننده گرامی امیدوارم بحق شهید گرانقدر مجتبی علمدار وشهید عالی مقام عبدالمهدی کاظمی با ذکر سه صلوات هدیه به روح مطهرشان وسه صلوات برای تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام به حاجت شرعی دلت برسی..
*تصمیم بگیر در مسیری که شهدا قدم برداشتنقدم برداری تا قیمتی بشی...*
کپی📝 با ذکر یک صلوات هدیه به خانمفاطمه زهرا سلام الله علیها، زینبکبری سلام الله علیها و فاطمه معصومه سلام الله علیها🌺
سلام الله علیکم🌹
عزیزان شهدا این متن که بنده فرستادم خیلی زیباست درسته طولانی هست اما خیلی زیبا و با معنی ست امیدوارم بخونید🌱
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #بیست_وپنج سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده.. و شوهرش
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #بیست_وشش
برایمان شام آوردند. و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم...
از حجم مُسکّن هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید..
و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره میشد..
و شانه ام از شدت درد غش می رفت.
🔥سعد🔥 هم ظاهراً #ازترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم..
که دوباره به گریه افتادم
_سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!
همانطور که سرش به دیوار بود،..
به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم
_چرا امشب تموم نمیشه؟
تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند
_آروم بخواب. عزیزم، من اینجا مراقبتم!
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد..
و دوباره پلکم خمار خواب شده بود و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم
_من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!
و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد...
هوا هنوز تاریک و روشن بود،..
مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود...
از خیال اینکه این مسیر به خانه مان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده
و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه ها برایم سخت شده بود..
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت الکرسی خواند،..
شوهرش ما را از زیر قرآن✨ رد کرد
و نگاه مصطفی هنوز روی 🔥صورت سعد🔥 سنگینی میکرد..
که ترجیح داد...
ادامه دارد....
.
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡حیدࢪیون♡•
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #بیست_وشش برایمان شام آوردند. و ما را در اتاق تنها گذاشت
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #بیست_وهفتم
ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد
_ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!
از طنین ترسناک کلماتش..
دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد
و سعد🔥 انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که #درحال_وهوای_خودش زیر گوشم زمزمه کرد
_نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!
مات چشمانش شده و میدیدم..
دوباره از نگاهش شرارت🔥 میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد
و با صدایی گرفته ادامه داد
_دیشب از بیمارستان یه بسته «آنتی بیوتیک» گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.
و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد.و به سمت عقب گرفت....
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان #نگران_ما بود که #برادرانه توضیح داد
_اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.
و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود..
و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد
_من تو فرودگاه میمونم تا #شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره!
زیر 🔥نگاه سرد و ساکت سعد،🔥پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد..
که با لحنی دلنشین ادامه داد
_خواهرم،ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم ظلمی که تو این شهر به شما شد، #ربطی_به_اهل_سنت_نداشت! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم #قبول ندارن...
و سعد دوست نداشت...
ادامه دارد....
.
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡حیدࢪیون♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر کو ندارد نشان از پدر...💔🥺
ندارد آغوشی از پدر😭😭😭😭😭
#شہیدانہ🌱
📌 این انقلاب امانتیِ امامزمانه...
🇮🇷 مردم پیروزی انقلاب را جشن میگرفتند و در شهر غوغایی بود.
حاجحسن همش تو فکر بود و رنگ و بوی جشن تو صورتش دیده نمیشد.
همه با تعجب نگاهش میکردند.
به حاجحسن گفتم: «حاجی چی شد؟ شما که از همهٔ محله بیشتر پیِ این انقلاب بودی. حالا چی شده الان تو فکری؟»
یه نگاه معناداری به من کرد و گفت: «تازه اول راهیم!»
خندیدم و گفتم: «حاجآقا خوبی؟ شاه رفت! همه چی تموم شد!»
سرش رو پایین انداخت و گفت: «الان این انقلاب امانتیِ امامزمانه. باید پرچمداری کنیم و برسونیمش به دست خودِ آقا. هرموقع خودش بیاد، اونوقت کلّ شهر رو چراغونی میکنم.»
🎉 انگار کلّ چراغای رنگی دور سرم چرخید و یه کوه مسئولیت افتاد رو دوشم.
نگاهم افتاد به مردم که همگی شاد و خندان بودند و بههم تبریک میگفتند.
بعد رو به آسمون گفتم: «اللهم عجّل لولیک الفرج».
📖 #داستانک ؛ #دهه_فجر