خبر آمد خبری نیست...
هنوز از غم دوری دلدار بسوز...
باید این جمعه بیاید،باید!
من دگر خسته شدم از شاید!
خسته شدم آقا کی میای
از همه خسته شدم آقا
به والله دلتنگتم😭💔
#اللهمعجلالولیکالفرج♥️
↻📔💛••||
«؏ـِشقیَعنۍاستُخوانویِڪپِلآڪ!
سآلهاتَنهآ؎ِتَنھآزیرِخآڪ...!ジ»
📔⃟💛¦⇢ #چریکے_طور🤞🏻
📔⃟💛¦⇢ #حیدࢪیوݩ
#عـشـق_واحـد
#قسمت_بیستوچهارم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد.
_راه بیفت! از ماشین پیاده شو.
وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت:
_الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا!
یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود.
بسم الله! عجب غلطی کردم!
فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند!
زیرلب گفتم:
یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدبخت یه عمر عذاب وجدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن
بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی!
ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد:
_خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو!
مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم.
صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی.
و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود!
سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت:
_بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم!
محمد حسین روبه من گفت:
_قرار نبود خونه بمونین؟
لبخند حرص دراری زدمو گفتم:
_نشد خب! شرمنده!
نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت:
_تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو!
سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰!
خندیدم و گفتم:
_خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی...
با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت!
محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد:
_بگووو بزارن من برم!
محمد حسین به ناچار گفت:
_خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه!
سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت:
_یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید.
سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد!
مطمئن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم:
_مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟
_نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان!
_تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟
وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش!
درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما!
نمیدونی چقدر دلم...
ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد!
بسم الله!
متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم .
کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود!
انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند!
ناگهان به سمتم شلیک کرد .
گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم!
تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود!
چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم.
به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند.
همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت!
با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم:
_ماشینووو نگه دار!
با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم!
کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت!
ماشین را نگه داشت و گفت:
_۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو!
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_بیستوپنجم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
فورا بمب را از پای من جدا کرد!
همراه با کاشف سخت در حال خنثی کردن بمب بودند!
من هم که از درد بازویم به نفس نفس زدن افتاده بودم در حال بستن زخمم با پارچه ای بودم تا مبادا از خونریزی زیاد جان به عزرائیل دهم.
خیلی غیره منتظره محمد حسین که خیس عرق شده بود کنار کشید و فریاد زد:
_این اخرین سیم و ببرم یا منفجر میشه یا خنثی میشه!
۳ دقیقه بیشتر وقت نداریم.
نوید خانم حسینی و از اینجا دور کن خودتم برو!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟ تروخدا مسخره بازی در نیارید یا باهم میریم یا همه اینجا میمونیم.
کاشف هم با صدایی لرزان گفت:
_داداش نخوا اینکارو کنم! تو برو بسپارش به من!
_التماس میکنم برید وقت نداریماااا! نوید جون مادرت قسمت میدم برو!
نوید خواست حرفی بزند که دوباره فریاد زد:
_گفتم برییییید!
ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت:
_به کی قسمتون بدم؟
کاشف با نگرانی پیشانی محمد حسین را بوسید و رو به من گفت:
_بریم!
تمام دنیا روی سرم خراب شد. اشک در چشمانم جمع شده بود و منتظر کوچکترین چیزی بود تا ببارد!
در حال بلند شدم که بودم اخرین نگاه را به محمد حسین انداختم.
نگاهی پر از نگرانی!
پر از حسرت!
پر از دلتنگی!
کاش زمان بایستد! کاش معجزه ای شود..
کاش این همه کاش وجود نداشت...
سوار بر ماشین سهراب از محمد حسین دور شدیم! نگاهی به کاشف که سعی در خوردن بغضش را داشت انداختم. حال او غیر قابل وصف بود.
باورم نمیشد که دگر نمیتوانم بیینمش!
اشک های بی صدایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
خاله مریم، عباس اقا، خانم جون، زینب و همه و همه از جلوی چشمم رو میشدند!
خیلی غیرمنتظره کاشف پایش را روی ترمز نگه داشت. حتی نگاهش نکردم. با صدایی که سعی داشت نلرزد گفت:
_نمیتونم! باید برگردیم! تا الان یا خنثی شده یا...
نگاهم کرد و گفت:
_میتونید تحمل کنید؟
_اا..اره اره!
دور زد. دست هایم یخ زده بود. ضربان قلبم تند شده بود!
نفسم در سینه حبس بود و پشم هایم دو دو میزد! منتظر چه بودم؟
معجزه؟
زیرلب ذکری را مدام تکرار میکردم!
چشم هایم را بستم و آرام زیرلب گفتم:
_ امام رضا خودت نجاتش بده!
ماشین ایستاد! کاشف فورا پیاده شد.
اما من... من توان راه رفتن نداشتم!
سرم را روی داشبورد گذاشتم و چشم هایم را بستم.
گذشت، سه دقیقه، پنج دقیقه نمیدانم!
اما با صدایی که شنیدم دلم ارام گرفت!
ادامه ندارد....
☆ @Banoyi_dameshgh
#عشق_واحد
#قسمت_بیستوششم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
_نوید تو موتورو بیار منم خانم حسینیو میبرم بیمارستان!
سرم را که بلند کردم با محمد حسین مواجه شدم که به سمتم میامد!
اشک هایم را پاک کردمو متعجب به چشم هایش چشم دوختم!
در ماشین را باز کرد و سوار شد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_یکم دیگه تحمل کنید! قل میدم نزارم اتفاق دیگه ای بیفته!
با لحنی متعجب گفتم:
_بمب چیشد؟
_شرمنده که نمردمو زنده موندم! این تعجب داره؟ خنثی شد دیگه!
_میشه انقدر خونسرد حرف نزنید! نزدیک بود بمیرین!
_گذشته دیگ! الان دست شما مهمه!
صورتم را به سمت دیگری کردم و نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم!
ادم کله شقو زبان نفهم! من اینجا جانم درامد انوقت خیلی ریلکس میگوید:
گذشت دیگه...
از درد دستم سرم را به پنجره تکیه داده بودم و لب میگزیدم! میفهمیدم که محمد حسین گهگداری نگاهم میکند.
ناگهان خیلی غیره منتظره با مشت به روی فرمون کوبید و گفت:
_اخه مگه قرار نبود تو خونه بمونید؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_نتونستم تو خونه بمونم!
_حالا چی؟ حالا که این بلا سرتون اومده میتونید جلو خودتونو بگیرید؟
از لحن و برخوردش متعجب شدم! چرا انقدر عصبانی حرف میزد؟
من هم با لحن تندی گفتم:
_نخیر! نمیتونم!
نگاهم را از چهره اش گرفتم و به پنجره دوختم. تقصیر خودش بود! از بس با احترام و ارام با من حرف زده بود که عصبانیتش ازرده خاطرم کرد.
با لحنی ارام شروع به حرف زدن کرد:
_لیلی خانم حق بدین بهم! اولش که تصمیم بر این گرفته شد تا شما با ما همکاری کنید کلی مخالفت کردم و تهشم بی فایده بود نگرانیام از همون جا شروع شد... بعدشم که لحظه به لحظه زیر نظرتون داشتم تا مبادا تو خطر بیفتین! اینکه امروز توی اون دفتر چه بلاهایی سرتون اوردن و باشه میشه فراموش کرد اما اینکه تیر خوردین نه!
مشکل شما اینه که اصلا منو درک نمیکنید! نمیدونید باید گزارش لحظه به لحظه به خانم جون بدم! نمیدونید که برام سخته برا شما اتفاقی بیفته و یه عمر نتونم خودمو ببخشم!
میدونید وقتی فهمیدم بمب بهتون وصل کردن چی تو دلم گذشت؟ نه نمیدونین! چون فقط به فکر ذهن کنجکاو خودتونید! بد نیس این وسطا مسطا، یکم.. فقط یکما به منه بدخت و خانوادتونم فکر کنید! آخ گفتم خانواده! الان چی بگم من به خانوادتون؟ اقا رسول نمیاد یقه ی منو بگیره بگه واس چی دختر منو کشیدی تو این کار؟ نمیاد بزنه تو گوشم؟! حرفم فحشی و سیلی ک میخورم نیستا! عیب نداره به جون میخرم فدا سرتون اصلا منتها حرفم سر شرمندگیه که یه عمر واسم بجا میمونه!
پس بهم حق بدید عصبانی شم!
اگه الان عصبانیم به همون اندازه شرمنده شمام هستم!
چشم هایم از حدقه بیرون زده بود و به دهانش زل زده بودم! هر چقدر در این مدت کم حرفی کرده بود امروز خالی کرد!
چه دل پری داشت! چقدر بیشعورم من!
حرف هایش بی راهم نبود! اصلا اینها به ذهنم خطور نکرده بود!
تنها چیزی که در آن لحظه بر زبانم نشست این بود:
_ شرمنده نباشین اتفاقیه که افتاده!
دگر بینمان سکوت شد تا به بیمارستان رسیدیم. جلو تر از من از ماشین پیاده شدو در سمت مرا باز کرد. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_میخواین بیشتر از این ازتون خون بره؟
پیاده شدم خواستم قدمی بردارم که چهره ی عصبانی بابا از جلوی چشمم رد شد. به سمت محمد حسین برگشتم و گفتم:
_ببینید چی میگم. من با شما نبودم! اصلا منو شما هیچ همکاری باهم نداشتیم! من رفته بودم برای خبرگزاری که این بلا سرم اومد! اینو به خانوادم میگم!
پوسخندی زد و گفت:
_نه نمیشه دروغ بگیم!
_اقا محمدحسین من دروغ میگم نه شما! اگه راستشو بگم معلوم نیست چه مشکل بزرگی برام پیش میاد! پس چیزی نگید بهشون! فقط اگه کارای پلیسیشو دنبال کرد بابا شما حلش کنید که قضیه لو نره!
سرش را پایین انداخت و گفت:
_باشه! هر جور شما راحتین.
ادامه دارد...
☆ @Banoyi_dameshgh
دعاے خیر تو باعِث شده زمین نخورم...
چقدر اینکہ تو هستے کنار مَن خوباست♥️🖇
#شهید جهاد مغنیه ⚡️
#حیدࢪیوݩ
﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
#قرار_روزانه
{♡ @Banoyi_dameshgh ♡}
AUD-20210925-WA0000.mp3
7.24M
(الهی عظم البلاء)
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🖐🏼
36.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاک سرده یا گرم ؟✨
تربت امام حسین چی ؟✨
#امام_زمان
⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّلݪِوَلیـِّڪَالفَرَجـــ⚘
✨یاران امام زمان (عج)³¹³✨
➥@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن اگر زن بود ، وضعیت جامعه ما این نبود ...😑😏
قیمت زن چقدره ؟
«استاد دانشمند »
#امام_زمان
⚘اَݪٰلــّہُـمَّ؏َجِــِّلݪِوَلیـِّڪَالفَرَجـــ⚘
✨یاران امام زمان (عج)³¹³✨
➥@Banoyi_dameshgh
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
زیارتنامه شهدا
شهدا را یا کنیم با یک صلوات
شاید کرونا میخواهـد
ما را بہ ایڹ نقطہ از درد رسانـد
کہ بگوییم⇩
ک : کـاش
ر : رسـد
و : ولیعصر
ن : نـاجے
ا : انسانها ؟!
#حیدࢪیوݩ
~حیدࢪیون🍃
💚 ⃟←••| #رهبرانہ
بـاخـٰامنہاےعھدِشھادتبستیم
جانبرکفوسربندِولایتبستیم
کافےستاشارهاےکنـــدرهبرِمـا
بـےصبروقراردلبـرایشبستیـم
#حیدࢪیوݩ
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #شصت_وسه
_دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو #سرمیبره و #عقدت میکنه!
و نه به هوای سعد که از 🔥وحشت ابوجعده🔥 دندانهایم از ترس به هم میخورد..
و مصطفی مضطرب پرسید
_کی بهتون اینو گفت؟
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم
_دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه #تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!
هنوز کلامم به آخر نرسیده،..
خون غیرت در صورتش پاشید و از این #تهدیدبیشرمانه از چشمانم #شرم کرد که نگاهش #به_زمین افتاد..
و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند...
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم..
و مصطفی آیه را خوانده بود که خیره ماند و خبر داد
_بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو #کرده_بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...
و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد
و گونه هایش از خجالت گل انداخت. ازتصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید.. و #به_حرمت_حرم حضرت سکینه(س) خدا نجاتم داده بود،..
قلبم به قفسه سینه میکوبید..
و دل مصطفی هم برای #محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود.. که با لحن گرمش التماسم میکرد
_خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، #تازهرش_رونپاشه آروم نمیگیره!
شدت گریه نفسم را بریده بود..
و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم..
که پهلویم در هم رفت...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•