eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
🌸آیا ز فــــــراق..، بی قرارے ڪردیم؟ ❤️درراه وصـــال جان نثارے ڪردیم 🌸یڪ لحظہ بپرسیم زخود انصافاً ❤️این هفتہ براےاوچه کاری کردیم ❣ ❣ ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من زنده ام به عشق تو یا صاحب الزمان❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ با اینهمه ، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد _باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن. سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد _خواهرم! دیگه شما باهاش داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده اش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کسی دیگه ای شما همسرش بودید! و 🔥زخم ابوجعده🔥 هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد _اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره! و دوباره صدایش پیشم شکست _التماس تون میکنم نذارید! کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اون شب تو حرم بودید! قدمی راکه به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید _والله اینا از اونی هستن که فکر میکنید! صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد _میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو ، ساختمون رو و بعد همه کشته ها رو کردن! دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد _بیشتر دشمنیشون به آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو میکنن! که چندسال پیش به توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو و زن و دخترهای شیعه رو ! شش ماه در آن خانه... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدریون♡•꧂
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ شش ماه در آن خانه زندانی سعد🔥 بودم.. و تنها اخباری که از او میشنیدم در انقلاب گسترده مردم و رژیم خلاصه میشد... و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم... روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینه اش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد _بعضی شیعه های حمص رو فقط به خاطر اینکه تو خونه شون پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، ! خونه شیعه ها رو آتیش میزنن تا از حمص آواره شون کنن! تا حالا 91 تا دختر شیعه رو... و غبارغیرت گلویش را گرفت و خجالت کشیداز در حق حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید _اگه دستشون بهتون برسه... و باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد،.. نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید _دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده تون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم! و خودم نمیدانستم در دلم چه خبر شده که بی اختیار پرسیدم _بعدش چی؟ هنوز در هوای نگرانی ام نفس میکشید و داغ بی کسی ام را حس نکرد..که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدریون♡•꧂
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم! نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟ از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم.. و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدریون♡•꧂
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد.. و او به رخم نمیکشید.. به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته.. که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند..و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد.. مبادا کسی از حضور این دختر باخبر شود... مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و سُنی در حضرت سکینه(س) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود... لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم.. و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد.. و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشدکه هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید... مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت.. و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد _دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده! رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید... پس از حدود سه ماه.. دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم.. ادامه دارد.. نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدریون♡•꧂
سلام خدمت شما بزرگواران وقتتون مهدوی 😊 جبرانی رمان دیشب رو هم خدمت شما عزیزان گزاشتیم حلال کنین سرمون شلوغ بود فرصت نشد چهار پارت رمان دمشق شهر عشق تقدیم به نگاهتون❤️☺️
شهدای اسفند ماه🌹
از‌خودم‌بدم‌میاد‌وقتے‌دارم‌قرآن‌یا‌مناجات‌میخونم نگاه‌میکنم‌چند‌صفحه‌ازش‌مونده... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Banoyi_dameshgh
••• : «در موقع نماز كسب و كار را كنار بگذاريد و با خدا به معامله بپردازيد؛ كه خداوند بهترين تجارت كنندگان است🌸🌱» ••• |❦اَللّهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّکَ‌الفَرَج
🌹مهدی در مصرف بیت المال حساسیت داشت. یک بار با ماشین سپاه آمده بود تهران. ماشینش خراب شد و هزینه تعمیرش زیاد می شد. 🌹با اینکه در مأموریت بود و طبق قانون باید ماشین را به تعمیرگاه سپاه می برد؛ اما آن را با هزینه شخصی خودش تعمیر کرد و پول آن را از پدرش قرض کرد. ❤️شهید مهدی خندان❤️ 📚کتاب از لواسان تا کانی مانگا
﷽ ▪️امامم کنج زندان وای بر من ▪️زدیده اشک‌ ریزان وای بر من ▪️زبان روزه با لعل لب خشک ▪️به‌‌ مثل شاه‌ عطشان وای بر من شهادت علیه السلام تسلیت باد🏴🚩 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
ghariboone....mp3
8.58M
🔊 غریبونه 👤 حاج محمود ▪️ویژه شهادت علیه‌السلام
روضه شهادت امام موسی کاظم ع_۲۰۲۲_۰۲_۲۶_۱۸_۵۹_۰۳_۶۸۹.mp3
17.8M
روضه شهادت امام موسی کاظم علیه السلام سید رضا نریمانی دلتون شکست التماس دعا داریم...
گــاهی دستـــــ " مادرت" را ببــــوس👌🏻 ایـن بـوسه معجزه اے مي كند كه وصف ناشدني ست گاهي همین بوسه گره گشایت مي شود 👈شك نكن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا امام رضای غریب مرحم دلهای غریب بی پدر باش💔😭 امام رضا جونم امام رضای خوبم خودت به داد دل کسایی که حسرت یک لحضه در آغوش کشیدن پدرشون رو دارن برس😭💔 به دادمون برس آقااا😭
▪️بی‌بی زینب(س) تو خواب بهش گفته بودن تا در باز هست بیا، چندماه دوید تا بردنش. بخاطر نیاز منطقه، نتونستن برن پابوس خانوم و مستقیم رفتن خط. از پرواز تهران به دمشق تا پروازش از حلب به آسمون، ۴ روز طول کشید. 🔹شهید مدافع‌ حرم‌ حضرت زینب‌ کبری مهدی بیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ توصیه آیت‌الله پهلوانی ره👇 🕯🍃اونجا تکثیرش میکنن.👌🤚 .👌
🌹مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیدن به سن ۳۰ سال، بعد از علی اکبر علیه السلام برایم ننگ است. مادرش می گفت: آخرین بار که از سوریه برگشت ایران، با هم رفتیم مشهد، بعد از زیارت دیدم مهدی کنار سقاخونه ایستاده و میخنده. ازش پرسیدم: چیه مادر؟ چرا میخندی؟ 🌹گفت: مادر! امضای شهادتم رو از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم: اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم. مهدی دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: مادر خدا هست... ❤️شهید مهدی صابری❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #شصت_وهشت در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر م
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و میدانستم باید زحمتم را کم کنم.. که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم... سحر زمستانی سردی بود.. و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد... و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید _چیزی شده خواهرم؟ انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد _چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟ صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم _من پول ندارم بلیط تهران بگیرم. سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم _البته برسم ایران، پس میدم! که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم با سرانگشتانش بازی میکند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد... دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد.. و او در ، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم... پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #شصت_ونه در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود.. و
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید... از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید.. و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد _عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم. منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست.. و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست... به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند.. که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از خالی! امشب که به تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم.. و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم... دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند.. و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم.. تا لحظه ای که مصطفی آمد... ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی خروجم از خانه نشود... درِ عقب را باز کردم... و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد... دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت... در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق، حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند.. که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂
🔹 امام علی علیه السلام: 🔸 هیچ کس با این قرآن همنشین نشد، مگر آن که چون از نزد آن برخاست با فزونی و کاستی همراه بود؛ فزونی در هدایت، و کاستی از کوردلی. 📚 نهج البلاغه_خطبه 176 ❇️مسابقه‌های روزانه ما رو از دست ندید... 💢 "مرکز قرآن و عترت بسیج دانشجویی تهران بزرگ" ✅ جهت اطلاع از اخبار، مسابقه و برنامه‌های مرکز؛ عضو کانال زیر گردید. https://eitaa.com/joinchat/1107099812C66d425f8c2
یه روزی به چیزای که براشون دعا میکردم میرسم :) مطمئنم!🌱 مثبت فکر تا مثبت سمتت بیاد 😌🌱 زندگی کن 😉 خوب پرمعنا دل بی نظیری 🤩😍 ما از پونزده سالگی 🤕 سعی می‌کردیم 🤧💪 که بزرگ بشیم😌. وقتی که بالأخره وارد هجده سالگی شدیم،🙃 هیچی تغییر نکرد.🙅‍♀ این قضیه تا زمانی ادامه داشت که نتونستیم کوچیکترین مشکلاتمون رو به تنهایی حل کنیم،🙂 نتونستیم جلوی شکستن قلبمون رو بگیریم،😩💔 نتونستیم جلوی اشتباهاتمون رو بگیریم،👀 😔 نتونستیم جلوی ضربه خوردنمون رو بگیریم 😩😩 و سرمون بارها به سنگ خورد؛ اون موقع بود که فهمیدیم چیزی به اسم بزرگ شدن وجود نداره.🤩😅 فهمیدیم که سن فقط یه عدده و ربطی به بزرگ شدن نداره.😎 فقط هی سنمون میره بالاتر و عددش تغییر می‌کنه؛😲😲 و اگه شانس بیاری فقط یه کم زرنگ‌تر، قوی‌تر، محتاط‌تر و باتجربه‌تر میشی...🤔🙄 @mobina_sadeghi_yeganeh_kamrani 🔗📎🔗📎 📎 🔗 📎🔗