#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_هفدهم🌈
نرگس: خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی بازی در نیارین
عزیز جون یه قرآن گرفت دستش
آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن
عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت
عزیز جون: چرا وایستادی دخترم ،بیا
منم رفتم سمتش، قرآن و بوسیدمو از زیرش رد شدم
حال خوبی داشتم
علتشو نمیدونستم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
وسطای راه آقا رضا ایستاد
آقا رضا: نرگس جان برو عقب بشین ،مرتضی هم همراهمون میاد
نرگس: باشه چشم
نرگس اومد کنار من نشست ،چند دقیقه ای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد
آقا مرتضی: سلام
آقا رضا : سلام داداش کجایی تو ؟
نرگس: سلام
آقا مرتضی: شرمنده داداش، یه کم از کارام مونده بود ،تا تماش کنم تحویل سهیل بدم طول کشی
آقا رضا: حالا پول بنزینی که سوخت و ازت گرفتم، اونموقع میفهمی که زودتر بیای
آقا مرتضی: باشه بابا ،خسیس
نزدیکای ظهر بود که آقا رضا یه جا که رستوران داشت ایستاد35
آقا رضا : بچه ها پیاده شین وقت نماز و غذاست
منم همراه نرگس رفتم سمت نماز خونه
یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد
بعدش باهم رفتیم رستوران، نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع
ولی شوخی های آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد
هیچ وقت فکر نمیکردم آدمای مذهبی هم شوخ طبع باشن
بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم
نرگس : داداش اونجا رو نگاه ،یه مغازه سنتیه بریم یه سر بزنیم؟
رضا: واای نرگس از دست خرید کردنای تو
نرگس : باشه بابا منو رها میریم ،رهااا؟
آقا رضا: لازم نکرده تنها برین ،باهم میریم
نرگس: قربون غیرتت برم
وارد مغازه شدیم ،وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت
منم چشمم به یه تسبیح فیروزه ای افتاد محو تماشاش شدم
نرگس: رها تو چیزی نمیخوای؟
- نه عزیزم
نرگس: تعارف نکن گلم ،مهمون خان داداشیم
) لبخندی زدم ( ، حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت
نرگس: خیالت راحت، جیب داداش خالی شد ، اقا مرتضی هم هست
) یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت ،که صورتش سرخ شد ، انگار خبرایی بود )
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت_هشدهم 🌈
آقا رضا: بریم نرگس جان؟
نرگس: اره بریم خریدامو کردم
آقا رضا: خدا رو شکر ،بریم حالا؟
نرگس یه نگاهی به من کرد: رها جون چیزی مورد قبولیت نشد ؟
یه نگاهی به تسبیح کردم : نه عزیزم بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
نرگس: رها جان آدرس خونه دوستت کجاست ؟
از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس ، نرگس یه نگاهی کرد
نرگس: خوب ،مسیر ماست ،اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت
- نه ، به اندازه کافی مزاحمتون شدم
نرگس: ای بابا ،چرا فک میکنی تو مزاحمی ،بیا بریم ،برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت
- باشه
حدودای ساعت ۹رسیدم شلمچه
از ماشین پیاده شدیم
نمیدونستم اینجا کجاست
از ماشین پیاده شدیم
نرگس یه چادر گذاشت روی سرم
برگشتم نگاهش کردم
نرگس: عزیز دلم ،این خاک حرمت داره ،قشنگ نیست بدون چادر بریم مهمونی
) چیزی نگفتم و حرکت کردیم (37
به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن
علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنه ها کفشمو درآوردم
چشمم گنبد فیروزه ای افتاد
دلم لرزید
به نرگس نگاه میکردم که در حال گریه کردن بود
آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن
شانه های لرزانشونو میشد دید
مگه اینجا چه خبر بود ؟
خبری که من ازش بی خبر بودم !
عده ای رو میدیم که یه گوشه نشستن و با خودشون خلوت کردن و گریه میکردن
مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت ،روی صندلی اش نشسته بود و به گنبد فیروزه ای ،نگاه میکرد ،انگار یه عالم
حرف واسه گفتن داشت
دورو برم تزیین شده بود از پرچم های مشکی و قرمز ،که روی هر کدامشان نام یا فاطمه زهرا خود نمایی میکرد
آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم ،نرگس گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن
نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم
چشمم به گروه افتاد که یه اقای داشت برای افراد توضیح میداد
از نرگس جدا شدم و رفتم سمت جمعیت
همراه جمعیت حرکت کردیم
رسیدیم به یه سه راهی
که اون اقا گفت اسم اینجا سه راهی شهادته
میگفت خیلی اینجا شهید شدن
حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم
به خاطر حرمت این شهدا بود
اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم داشتم میگرفتم
یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد
که سجده به خاک کردن و از بی وفایی هاشون صحبت میکردن که از قافله جا موندن
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه باقری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@Banoyi_dameshgh
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مستندسازی که به دوربین جان بخشید
🔹امروز سالروز شهادت مرتضی آوینی است.
#شهید_آوینی
#حیدریون
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
~حیدࢪیون🍃
باشدسهمماازدنیاتڪه سنگیڪهرویآننوشتهاند -شهیدگمنام(:💔 ❁ ¦↫ #شهیدانہ
ھرکہندآند🥀در دل چېست💔
آناستکہهېچنېستجزشهادتگمنام:)
فرزندروحالله..🖐🏻
|●#دلنوشتہ
🌿⃟ ⃟🕊
•.
تاآخرینلحظہجنگید..!
مقاومتڪرد!
وازچیزهایۍگذشت
ڪہشایدمنوتوهرگزنتونیمازشون
بگذریم:)
•|شھیدبابڪنوࢪ؎ھِࢪیس|•
•.
┈┄┅═✾•••✾═┅
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼•
~حیدࢪیون🍃
✅درسی از سیره شهدا
🌷سالگرد شهادت🌷 علی صیاد شیرازی سرلشکر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران و فرمانده آن نیرو از ۶ مهر ۱۳۶۰ تا ۱۲ مرداد ۱۳۶۵ بود. وی پس از استعفا از فرماندهی نیروی زمینی ارتش، عضو شورای عالی دفاع ملی شد. صیاد شیرازی از فرماندهان جنگ ایران و عراق بود. و
تاریخ تولد: ۱۹۴۴، دهستان کبودگنبد
تاریخ ترور: ۱۰ آوریل ۱۹۹۹، تهران
محل دفن: ۱۲ آوریل ۱۹۹۹, بهشت زهرا
🌹بیست و یکم فروردین ماه،سالروز شهادت صیاد دلها امیر سپهبد علی صیاد شیرازی، جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح،گرامی باد.
َ
✅یاد شهدا با ذکر صلوات 🌷🍃
🤲🏻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲🏻
~حیدࢪیون🍃
•🔗🖤•
•
#شهیدجهادمغنیه:
مافرزندانکسانیهستیمکهمرگ،
راهآنهارانمیشناسد...
چراکهآنهابهوسیلهیمرگ
درمسیرخداصعودکردهاند...:)🌱✨
•
🖤⃟ 🔗 ¦⇢#شهیدانہ