eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
یه لحظه حواستو بده به من💛' میدونی چرا درِ یخچالو نباید باز بذاریم؟ چـون اگـه بـاز بـاشـه عـلاوه بـر خـودش، میخواد هوای اتاق روهم خنک کنه. ولی نمیتونه و موتورش از کار میوفته! قصه‌ی ماهم همینه، میخوایم به همه به کمک کنیم اصلاح بشن، و حواسمـون از خودمـون پـرت میـشه. آخـرشم قلبمـون مثل موتور یخچال از کار میوفته.. اول خودسازی، بعد دگرسازی✨
سلام الله علیها: روزه داری که زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نکرده روزه اش به چه کارش خواهد آمد. بحار، ج ٩٣ ص ٢٩٥
بہ ڪہ وصـل شوی، آرامـش، وجـودت را فرا می گيرد! نہ بہ ‌راحتـے ، و نہ بہ ‌آسـانی می ‌رنجانی‌
*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 رضا : جان دلم - کجا داریم میریم ؟ رضا: گلزار ،رفتی تا حالا ؟ - نه نرفتم رضا: الان بری عاشقش میشی - من فقط عاشق یه نفرم رضا : این که صد البته ،ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو تا برسیم،رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد ،که مسافت برام مثل برق گذشت رسیدیم به گلزار ،رضا دستمو گرفت و حرکت کرد در کنارش قدم زدن حس خوبی بود ،انگار دنیارو به من بخشیدن چه برسع به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود اول رفتیم سر مزار بابای رضا ،یه فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار روی سنگ قبر ها رو میخوندم ،نوشته بود شهید ،شهید ،شهید گمنام ،شهید مدافع حرم تا زمانی که رضا ایستاد نشست کنار قبر شهید گمنام شروع کرد به حرف زدن رضا: سلام دوست من ،با رها خانم اومدم ،دستت درد نکنه که کمکم کردی بهش برسم رها جان ،این دوست شهیدمه خیلی وقته که با هم دوستیم اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم ،تو رو مثل نرگس میدیدم تا وقتی که تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی ،نمیدونستم چی میخواستی از شهدا ولی وقتی دیدمت ،فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم هر روز که گذشت قلبم بیشتر میتپید برای بدست آوردنت67 نمیدونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه ، از دوست شهیدم خواستم که کمکم کن تو مال من بشی )رفتم روبه روش نشستم ، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد( رضا: دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه هااا - چشم رضا: چشمت بی بلا بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون در حیاط و باز کردیم ،یه نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم رضا: نا سلامتی ما عروس و دوماد بودیماا ،چه استقبالی شد از ما - خوب ،تو کلید داشتی دیگه ،کسی که خبر نداشت ما داریم میایم ،به نظرم الان بریم با هم تو خونه همه ذوق زده میشن رضا: چشم - چشمت بی بلا درو باز کردیم وارد خونه شدیم همه با دیدنمون اول جا خوردن بعد شروع کردن به دست زدن نرگس: کجا بودین تا حالا - رفته بودیم گلزار نرگس: ععع میگفتین منم میاومدم دیگه ،خیلی لوسی - انشاء الله دفعه بعد همراه آقا مرتضی، ۴تایی میریم نرگس: هییییسسسسس ! لال شی دختر مامانش اینا هم اینجان - ععع بی ادب ،عشق ادبم ازت گرفته هااا یه دفعه یکی از خانوما گفت: نرگس جان ،این عروس خانمو ول کن بزار ما هم یه کم ببینیمش نرگس: ببخشید ،رها جان برو ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 رضا رفت یه اتاق دیگه که آقایون بودن ،خانوما هم یه اتاق دیگه بودیم بعد از خوردن شام یکی یکی رفتن خیلی خسته بودم عزیز جون: رها جان ،دخترم برو تو اتاق رضا ،خسته شدی - چشم نرگس: زنداداش ،ساکت هم تو اتاق داداش گذاشتم - دستت درد نکنه نرگس جون در اتاق و باز کردم ،باز همون اتاق ،باز همون آرامش یه دفعه رضا زیر گوشم آروم گفت: دنبال کسی میگردی؟ ) خجالت کشیدم با این حرفش، که نرگس اومد ( نرگس: داداش ،دایی یوسف کارت داره رضا: الان میام رضا رفت و منم چادرمو برداشتم لباسای راحتی و از داخل ساک بیرون آوردم پوشیدم موهامو باز کردم لباسامو گذاشتم داخل کمد رضا بعد روی تخت نشستم و این بار با دقت به اطرافم نگاه میکردم دراتاق باز شد و رضا اومد داخل ،با چشمام براندازش میکردم اومد کنارم نشست موهامو نوازش کرد رضا: چقدر موهای قشنگی داری راستی لفظی سر عقدت و باز کردی ببینی چی بود؟ - نه69 رضا : عع چه بی ذوق - وقتی بهترین هدیه زندگیم بودن کنار توعه ،چیز دیگه ای نمیخوام رضا: ولی بازش کنی بهتره هااا - چشم ،الان میرم میارمش رفتم داخل کیفم ،جعبه کوچیک کادو شده رو آوردم کنارش نشستم بازش کردم ،خیره شده بودم بهش باورم نمیشد همون تسبیح فیروزه ای که دیدمش تو راه شلمچه - از کجا میدونستی من اینو میخواستم ؟ رضا: اون روز که تو اون مغازه بودیم ،دیدم چشمت بهش خیره شده بود ،همون روز نخریدمش قبل اینکه بیایم خواستگاری رفتم خریدم و برگشتم - یعنی رفتی همونجا خریدی ؟ رضا: اره - واااییی خیلی ممنونم رضا : اینجور مواقع کاره دیگه ای هم میکنناااا - چه کاری ؟ صورتشو آورد جلو رضا: ماچ ) داشتم از خجالت آب میشدم ( رضا: چشمامو بستم که خجالت نکشی ،بدو بدو - آروم صورتشو بوسیدم رضا هم بغلم کرد :،خوشحالم که تو اینجایی و مال من شدی - من خوشحالم که تو مال من شدی و من الان اینجام توی اتاق تو ادامه دارد... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @Banoyi_dameshgh ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
میگن‌چرا‌ میخوای‌شهید‌ شی؟! +میگم‌دیدید ‌وقتی‌یه ‌معلم‌رو‌ دوست‌داری خودتو‌میکشی ‌تو‌کلاسش ‌نمره‌²⁰ بگیری و ‌لبخند‌رضایتش‌ دلت‌رو‌ آب‌کنه ؟! منم‌دلم ‌برا‌لبخند‌ خدام‌تنگ ‌شده(:" میخوام‌شاگرد‌ اول‌کلاسش بشم ...🕊