eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۲۱ 📕 –یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟ حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن. نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم: –کی این پلیس بازیها تموم میشه؟ آقا رضا پرسید: –با من کاری داشتید؟ –بله، تو کارتتون پول دارید؟ –پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟ –می‌خواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید. هاج و واج نگاهم ‌کرد. حرفم برایش عجیب بود. –الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی می‌خواهید؟ به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم: –یه لحظه بیایید، می‌خوام یه کسی رو نشونتون بدم. دنبالم آمد. –نمی‌خواهید بگید چی شده؟ کارتم را به طرفش گرفتم: –هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم. –فکر نمی‌کنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم. سرش را کج کرد و پرسید: –آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم. –یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه. –خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید. –آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره. بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمی‌آورد. پرسید: –آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟ –نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید می‌شناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا می‌شناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه. هنوز هم بهت زده نگاهم می‌کرد. –این چه جور نشونی دادنه، بعد بی‌میل به طرف پذیرش راه افتاد. همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگه‌ایی که دستش بود به طرف صندوق رفت. سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد. چشم‌هایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا می‌خواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا می‌زند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند. –آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟ صدای آقا رضا واضح می‌آمد که گفت: –یه بنده خدا. –میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا می‌شناسید؟ آقا رضا چیزی نگفت. آن خانم گفت: –آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمی‌دارید. دارم حرف میزنما. –بله می‌شنوم. –وا! مگه جزام دارم نگاه نمی‌کنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟ عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همه‌جا نگاه می‌کرد جز صورت طرف مقابلش. آقا رضا گفت: –بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد. – جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال... آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده. –اونا یا خیلی علیه‌السلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانم‌های جوون سلام نمی‌کردن اونوقت من... –خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی. –من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم. صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۲۲ 📕 خانم را دیدم که بعد از مکثی دنبال آقا رضا دوید و صدایش کرد. –آقا، آقا، یه دقیقه صبر کنید. آقا رضا خیلی دورتر از ستونی که من پشتش ایستاده بودم. متوقف شد. آن خانم هم خودش را به او رساند و همانطور که موهای پریشانش را زیر شالش می‌داد، سربه زیر شد و شروع به صحبت کرد. دیگر حرفهایشان را نمی‌شنیدم. ایستادن آنجا بی‌فایده بود. به طرف طبقه‌ی بالا راه افتادم تا پیش بلعمی و بقیه بروم. بیتا خانم کنار بلعمی نشسته بود و دستهایش را در دستش گرفته بود و با بُهت به حرفهایش گوش می‌کرد. مادر هم کنارشان نشسته بود. انگشتهایش را در هم گره زده بود و متفکر نگاهش را به زمین چسبانده بود. نزدیکشان که شدم دیدم بیتا خانم سرش را با دستهایش گرفت و گفت: –باورم نمیشه، مگه میشه. یعنی شهرام یه بچه داره؟ یعنی من نوه دارم؟ بلعمی همین که من را دید گفت: –ایناها، شاهد از غیب رسید. از اُسوه بپرسید. اون در جریانه. بیتا خانم از جایش بلند شد و شرمنده نگاهم کرد و گفت: –من از تو خیلی شرمنده‌ام. ما در حق تو خیلی بد کردیم. ولی کاش یه جوری بهم می‌گفتی که شهرام زن و بچه داره. کاش از اول همه چیز رو... مادر حرفش را برید. –بیتاخانم ما هم خبر نداشتیم تازه فهمیدیم. بعدشم با این همه حرف و حدیث که پشت دختر من بود تو حرفش رو باور می‌کردی؟ احتمالا یه تهمت دیگه هم بهش می‌زدید و می‌گفتید از لجش داره این حرفهارو میزنه. بیتا خانم سرش را تکان داد. –بگید، هر چی دلتون میخواد به من بگید. حق دارید. شهرام خیلی در حق اُسوه بد کرد. حالا چطور تو روی مریم خانم نگاه کنم؟ خود شهرام چه جوابی داره به من بگه؟ به مریم‌خانم بگه، به شماها بگه...گریه‌اش گرفت. با همان حالت گریه ادامه داد: –این همه دختر برای ازدواج بهش پیشنهاد می‌دادم یه کلمه نمی‌گفت من زن و بچه دارم. چطور دلش امد این کار رو بکنه؟ وای خدایا اگه من براش زن می‌گرفتم چی؟ بعد از یه مدت جواب خانواده دختر رو چی می‌خواستم بدم، بالاخره که همه‌چی معلوم میشد. موقع حرف زدن هم مدام روسری‌اش را در دستش مچاله می‌کرد. بلعمی هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت: –مامان جان حالا که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده، پس جای غصه خوردن نیست. الان فقط باید دعا کنیم شهرام حالش خوب بشه. ابروهایم بالا رفت. بلعمی چه زود خودمانی شد. با صدای زنگ گوشی‌ام چشم از بلعمی برداشتم. آقا رضا پشت خط بود. وصل کردم. –چی شد آقا رضا؟ –پرداخت کردم. فقط الان میرم شرکت. چون این خانم خیلی اصرار می‌کنه که بگم کی خواسته حسابش رو تسویه کنه، هر جا میرم دنبالم میاد. برای این که شما رو نبینه بالا نمیام. تشکر کردم و از او خواستم که بگوید از کارت خودش چقدر پرداخت کرده و من چقدر به او بدهکار شدم. ولی او قبول نکرد و گفت که از کارت خودش چیز زیادی پرداخت نکرده و می‌خواهد همین مبلغ ناچیز را هم در این کار شریک شود.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀‌﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۲۳ 📕 به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شده‌اش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشی‌اش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف می‌کرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشی‌اش نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی می‌بیند. البته حق داشت. همه‌ی اتفاقهای مهم و عجیب زندگی‌اش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچه‌ات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار می‌شوم. چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند. ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد. زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف می‌زند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور می‌کردم که به مشکلی برمی‌خوردم. آن موقع بود که می‌رفتم در خانه‌اش را می‌کوبیدم و می‌گفتم: –خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره می‌خوابید. غافل از این که من هستم که خوابیده‌ام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم می‌کند و می‌گوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست. پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود. از مادر پرسیدم: –اون پرستار چی‌ گفت؟ مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کرد. – گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره. بلعمی ناخنهایش را می‌جوید. ضربه‌ی آرامی روی دستش زدم. –این چه کاریه؟ فوری گفت: –پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه. روی صندلی نشاندمش. –ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو می‌دونی تیر به کجای شوهرت خورده؟ –من که ندیدم. مامان می‌گفت انگار طرف قفسه‌‌ی سینش بوده. با تعجب پرسیدم: –مامان؟ –منظورم مادر شهرامه. می‌گفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته. نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم. –از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جمله‌ام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم. بلعمی گفت: –آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، می‌ترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد. طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سه‌ی ما را هراسان کرد. بلعمی بلند شد و گفت: –وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید. من هم دنبالش دویدم و گفتم: –کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر... با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم. بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت: –بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش... بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد. از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم. مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد. آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت: –تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت: –چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشی‌ام را درآوردم و شماره‌ی پدرم را گرفتم. بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت: –تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار می‌خواستم دعواش کنم. می‌خواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد: –به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت می‌کرد ولی تا بهش اخم می‌کرد میومد دستم رو می‌بوسید عذرخواهی می‌کرد. می‌گفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۲۴ 📕 همه در خانه‌ی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا می‌کرد با هم پچ پچ می‌کردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و می‌خواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیده‌اند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. می‌گفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که می‌توانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم. آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا می‌رفت. بلعمی می‌گفت وقتی به خانه‌ی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه می‌گفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر می‌شود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگی‌خودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر می‌کردم مگر می‌شود یک نفر اینقدر سنگدل باشد. پدر از پسر بلعمی پرسید: –اسمت چیه آقا کوچولو؟ او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبه‌ی دستمال کاغذی کلنجار می‌رفت گفت: –شروین. پدر نگاهی به من انداخت و پرسید: –مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم. –اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر. به روبرو خیره شد و گفت: –مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم. با تعجب پرسیدم: –چرا؟ –از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. می‌گفت اسم شخصیت بچه رو می‌سازه، رو بچه‌هاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست. –چرا میگفتن خوب نیست؟ –مادرم خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقع‌ها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمی‌پرسیدیم فقط می‌گفتیم چشم. برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همه‌ی برگه‌های دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبه‌ی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم: –بابات حق داشته هفته‌ایی دو روز بیاد خونه. پدر اخمی کرد و گفت: –عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت: –با یه بستنی چطوری؟ شروین بالا و پایین پرید و گفت: –آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد. –عجب بچه‌ی مستقلی! پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت: –خطرناکه پسرم، دیگه یهو در ماشین رو باز نکن. شروین گفت: –من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم. فکر می‌کنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی شش، هفت ساله می‌فهمید. پدر همانطور که با شروین حرف میزد و می‌بوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمی‌دانم چرا دلم گرفت. شاید دلم می‌خواست پدر به جای شروین بچه‌ی مرا در آغوش می‌کشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت. گوشی‌ام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ می‌شوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پری‌ناز و دارو دسته‌اش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شده‌ام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمی‌توانم برای انجام این کار تصور کنم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۲۵ 📕 بیتاخانم موقع دیدن نوه‌اش نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه می‌کرد و بچه را در بغلش می‌فشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه می‌کرد ولی کم‌کم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست. کم‌کم همسایه‌ها یکی یکی برای عرض تسلیت می‌آمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم: –پس مریم خانم کجاست؟ آهی کشید و گفت: –وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش می‌گفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش. نگاهم را به گلهای قالی دادم. –یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگه‌ایی افتاده باشه. –آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگه‌ایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟ نگاهش کردم و مایوسانه گفتم: –آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پری‌ناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمی‌دونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پری‌ناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از هم‌دستهاش به من زنگ زده بود و می‌ترسید اونها بفهمن. دیگه‌ام بهم زنگ نزد. –شاید برای این که بهانه‌ایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره. بغض کردم. –خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا می‌کنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب می‌بینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و می‌بینم همش خواب بوده گریه‌ام می‌گیره. نورا سرش را تکان داد. –می‌فهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا می‌کنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشه‌ی چشمم چکید. –گاهی فکر می‌کنم اگه اون نیاد من دیگه نمی‌تونم زندگی کنم. من بدون اون... نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت: –اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال می‌کنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –خوابهای من رد خور نداره ها. فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ می‌زدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنه‌ها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمی‌کرد. انگار بارها این صحنه‌ها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود. در قطعه‌ی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی می‌کنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی می‌روند. به سراغشان رفتم. شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخه‌های درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم: –اینجا چیکار می‌کنید؟ صدف گفت: –دارم نوشته‌های روی سنگ‌قبرها رو برای امیرمحسن می‌خونم. –یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟ –اسمها رو نمی‌خونم، مطالبش رو می‌خونم. دقت کن اُسوه به نوشته‌ها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم. –خب مگه چیه؟ صدف گفت: –خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمی‌داریم؟ با تعجب نگاهش کردم. –بابا حالا بیخیال، چه گیری دادی‌ها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده. امیرمحسن لبخند زد. –اگه اینجوری بود و همه‌ی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد. اگه همه‌ی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد. نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخه‌ی درختی آویزان شده بود. نمی‌دانم کجای این شاخه‌ی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصله‌ایی دارد این بچه. من حتی دلم نمی‌خواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم. سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم. –خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم. صدف گفت: –مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین. امیرمحسن گفت: –وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد. صدف خندید. –اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت. من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است. جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کرده‌ایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود. صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد. برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۲۲۶ 📕 –این یکی چی نوشته؟ صدف برایش توضیح داد. امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت: –چرا بعضی‌ها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن. صدف گفت: –منظورشون چیه این عکس رو زدن؟ خنده‌ام گرفت: –منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بوده‌ها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن. امیرحسین گفت: –شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید. صدف گفت: –کاش زنده بود ازش می‌پرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده. –می‌تونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو می‌نوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که می‌خندید گفت: –بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگه‌ها. صدف گفت: –یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن. گفتم: –اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست. صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم. وروجک همراه شاخه‌ی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم. –چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد. شاخه‌ی درخت را برداشتم و گفتم: –بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟ بی مقدمه گفت: –اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم. از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفته‌ها خیره ماندم. آن روز عصر خسته از خانه‌ی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. بچه‌داری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچه‌ایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژی‌ام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمی‌آمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت می‌شود. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که گوشی‌ام به صدا درآمد. با چشم‌های نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم. –الو. –الو، اُسوه خودتی؟ پری‌ناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم. –آره خودمم. راستین کجاست؟ –گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش می‌لرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد. –چی شده پری‌ناز؟ –هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچه‌ی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمی‌بینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمی‌تونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیایی‌ها. نمی‌دانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید: –با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟ به زحمت گفتم: –آره، آره. شنیدم. –خوبه، آدرس رو الان برات می‌فرستم. همین الان راه بیفت.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد.....  @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| روز امام رضا علیه‌السلام داره بوی کربلا می پیچه تو عالمین و تواصوا بالحرم و تواصوا بالحسین
"🖤👀" قیامَٺ‌بۍ‌حُـسـیـن‌غوغا‌نَدارَد شفاعَٺ‌بۍ‌حُـسـیـن‌مَعنا‌نَدارَد حُـسـیـنۍ‌باش‌ڪہ‌دَر‌مَحشَر‌نَگویَند چِرا‌پَروَنده‌اٺ‌امضاء‌نَدارَد♥️🥀.!")
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🥀• تـــو کـجــا و کـجــا بقـیــه...؟ تو خیلی فرق داری با بقیه 🏴 🥀 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️خدا کنه دیر نرسم... السَّلامُ عَلَیکَ یا عَبدُاللهِ ابنِ حَسَن (ع) 🖤 🏴
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب دل شکسته‌ی عمه زینب...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا