هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
زیارت عاشورا
#براۍآࢪامشقݪبها♥️
@Banoyi_dameshgh
استوری
قاسم ابن الحسنم
#ماه_محرم
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غریب وتنهاقاسم...🥀
استورۍ
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
#ماه_محرم
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۲۶ 📕 –این یکی چی نوشته؟ صدف برایش توضیح داد. امیرمح
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۲۷ 📕
باورم نمیشد. مگر میشود پریناز خودش زنگ زده بروم دنبال راستین. نکند دروغ میگوید. نکند بلایی سر راستین آوردهاند و حالا میخواهند سر من هم...
از این فکرها لرز تمام تنم را گرفت.
پرسیدم:
–راستین اونجاست؟
فوری گفت:
–اره دیگه، پس کجاست؟
–گوشی رو بهش بده.
–ول کن بابا، من باید گوشی رو قطع کنم.
داد زدم.
–پس دروغ میگی، تو راستین رو کشتی، این حرفهاتم نقشته که...
عصبی گفت:
–توهم زدی؟ من عشقم رو بکشم؟ اینجا اینترنت ندارم وگرنه عکسش رو برات میفرستادم. الانم حالش خوب نیست نمیتونه حرف بزنه.
از حرفش حس حسادت تمام وجودم را گرفت. سکوت کردم و در ذهنم دنبال یک حرف منطقی گشتم. چطور میفهمیدم راست میگوید.
گفتم:
–اگه راست میگی گوشی رو بزار روی گوشش...
پوفی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
–باشه.
بعد با صدای آرامی راستین را صدا زد. من هم این کار را کردم.
–راستین، این تویی پشت خط؟ راستین یه چیزی بگو...فقط یه جملهایی چیزی بگو که بفهمم خودتی. صدای نفسهای آرام و نیمه منظمش میآمد. گریهام گرفت و با همان حال ادامه دادم:
–تو رو خدا یه چیزی بگو مطمئن بشم بتونم بیام. راستین مطمئنم کن.
صدایی شبیهه ناله به گوشم رسید:
–کدام سوی روم کز فراق امان یابم. شنیدن همین یک مصرع کافی بود تا هق هق گریهام بالا برود. صدایش رمق نداشت. انگار خستگی همهی این روزها در صدایش جمع شده بود. بعد از مکثی بار دیگر گویی تمام توانش را جمع کرد و گفت:
–اُسوه، به خاطر من خودت رو تو دردسر ننداز. دیر یا زود پلیس ما رو هم پیدا میکنه، مثل بقیه هم دستاش...
با همان حالت گریه گفتم:
–میام راستین، میام، دیگه از مرگ بالاتر که نیست. من همینجوری هم هر روز میمیرم و زنده میشم. پس پیش تو بمیرم بهتره. بعد از این جملهام پری ناز با عجله گفت:
–صداش رو شنیدی؟ با من که حرف نمیزنه، اما انگار صدای تو رو شنید زبونش حسابی باز شد.
من در جواب پریناز فقط گریه کردم. پریناز نفسش را محکم بیرون داد و بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای هق هق من شنیده میشد، تماس را قطع کرد.
صدای گریهام مادر را به اتاق کشانده بود. نگران روبرویم ایستاد و خیره به چشمهایم نگاه کرد.
–با کی حرف میزدی؟ دوباره خبری شده؟ کسی حرفی زده؟
گریهام بند نمیآمد. مادر روی زمین نشست.
–بگو دیگه، کسی طوریش شده؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. با شنیدن پیام گوشیام فوری بازش کردم. پریناز آدرس را فرستاده بود.
رو به مادر گفتم:
–آقاجون کجاست؟
–خسته بود. فکر کنم خوابش برده چطور؟
–مامان میخوام یه خواهشی ازت بکنم تو رو خدا نه نیار.
–ای بابا، دلم هزار راه رفت دختر. یه کلمه بگو چی شده دیگه.
–پریناز زنگ زده که برم راستین رو بیارم. میشه سویچ بابا رو بیاری بهم بدی؟ یه جوری که نفهمه. آخه پریناز از پلیس میترسه گفته تنها برم. گفت حال راستین بده باید زودتر برسونیمش بیمارستان، پریناز الان از سایهی خودشم ترس داره، مثل این که همدستهاش رو گرفتن، باید زودتر...
مادر حرفم را بربد.
–خب زنگ بزنه آمبولانس بیاد. آمبولانس که با اون کاری نداره.
–نمیدونم چرا زنگ نزده، گوشی را برداشتم و همان شماره را که پریناز با آن به من زنگ زده بود را گرفتم. خاموش بود.
گوشی را روی تخت پرت کردم.
–حتما دوباره سیم کارتش رو دور انداخته. دیگه نمیشه باهاش تماس گرفت.
مادر گفت:
–مگه عقلت کمه تنها پاشی بری بچه، حداقل با بابات برو.
دوباره بغض کردم.
–اگه این کار رو کنم و بلایی سرش بیاد چی؟ جواب خانوادش رو چی بدم؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۲۷ 📕 باورم نمیشد. مگر میشود پریناز خودش زنگ زده
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۲۸ 📕
روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد.
مادر درمانده نگاهم کرد.
–اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعهی پیش خیلی اذیت شد.
سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم:
–اینبار فرق میکنه مامان. پریناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته.
مادر پشت چشمی برایم نازک کرد.
–چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن...
لبم را به دندان گرفتم:
–ببخشید.
مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت.
دوباره اصرار کردم.
–مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی میدونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه میترسم پریناز بیعقلی کنه.
مادر آهی کشید و با اکراه گفت:
–باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگهی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال میکنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟
–نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن.
بلند شدم. فکری به ذهنم رسید.
–فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه.
–همکارت رو میگی؟
–اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید.
مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بیمیلی از اتاق بیرون رفت.
لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمیدانستم میتوانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید.
آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف میرفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه میکند.
جلو رفتم و آرام پرسیدم:
–چرا اونجا وایستادید؟
سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت:
–اولین بار بدون اجازهی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. میدونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم میسوزه، بیچاره امیدش به توئه.
سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم:
–واقعا؟
اخم کرد.
–چی واقعا؟
–این که تاحالا بدون اجازه...
سرش را به طرف دیگری چرخاند.
–مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم.
دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم.
–نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه،
اخمش غلیظتر شد.
–کجاش عجیبه؟
–این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم.
ابروهایش بالا رفت.
خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم:
–نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟
مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
–تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای.
–تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده.
–تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه میجوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه.
–حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا...
–آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست.
حرفی نزدم و خداحافظی کردم.
پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پریناز را زیر نظر داشت.
آن روز اصلا فکرش را هم نمیکردم آن مرد اخمو وارد زندگیام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است.
آدرسی که پریناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقهی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست.
قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند.
پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات میفرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۲۸ 📕 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن ق
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۲۹ 📕
در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق میریختم. سیستم گرمایشی ماشین را چک کردم. خاموش بود. پس چرا اینقدر گرم بود. نگاهی به لباسم انداختم. یک مانتو پاییزه با دامن پشمی پوشیده بودم. در روزهای دیگر با همین لباس سردم هم میشد. بلااجبار شیشه را کمی پایین کشیدم تا خنک شوم.
ساعت را نگاه کردم چهل دقیقهایی بود که حرکت کرده بودم.
مسیر حرکتم تقریبا به طرف همان طرفهایی بود که قبلا من و راستین را برده بودند. البته خوب نمیشناختم ولی احساس کردم همان جهت است. هر چقدر نزدیکتر میشدم غوغای درونم بیشتر میشد. بارها و بارها از خدا کمک خواستم تا آرام شوم. طبق جهتی که برنامه "نشان" مشخص کرد باید به یک فرعی میپیچیدم. همین که به فرعی پیچیدم انبوهی از ماشین جلویم دیدم. ترافیک آن هم در یک فرعی برایم عجیب بود. چند دقیقهایی صبر کردم ولی راه باز نشد. نمیتوانستم صبر کنم خواستم دنده عقب بروم که دیدم پشت سرم پر از ماشین شده و ترافیک به خیابان اصلی پس زده. پیاده شدم و سرکی کشیدم، یک ماشین سنگین نزدیک چهار راه مسیر بقیه را بسته بود. دوباره داخل ماشین نشستم. کلافه بودم. نگاهی به ساعت انداختم باید عجله میکردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم که در حال حاضر بهترین کار چیست. یادم آمد پدر هر وقت در ترافیک گیر میکرد و عجله داشت به مادر میگفت؛ خانم برای حضرت عزاییل یک هدیه بفرست.
همانجا با دل آشفتهام متوسل به حضرت عزاییلم شدم و با تمام وجود از او خواستم راه باز شود و من زودتر به مقصد برسم. بعد چهارده صلوات برایش هدیه کردم. صلوات آخر بودم که با صدای گوشخراش بوق ممتد ماشین پشتی، سرم را هراسان از روی فرمان بلند کردم. خیابان خالی بود. حالا ماشین خود من باعث ترافیک شده بود و سد معبر کرده بودم. "پس این ماشینها کی رفتند که من متوجه نشدم!"
پایم را روی گاز فشار دادم و فوری از آنجا دور شدم. ولی باز هم در فکر آن ترافیک بودم. مگر چقدر طول کشید پس آن ماشین سنگین کجا رفت!
با صدای گوشیام از جا پریدم.
آقا رضا پشت خط بود. ماشین را کناری زدم. با آن همه فکر و خیال نمیتوانستم در حین رانندگی با تلفن صحبت کنم. اصلا تمرکز نداشتم.
آقا رضا با صدایی که هم عصبانیت داشت و هم خوشحالی، که من نفهمیدم کدام غالب است پرسید:
–الان کجایید؟
نگاهی به اطرافم انداختم. اسم خیابان را نمیدانستم. گفتم:
–من چند دقیقه دیگه میرسم. شما کجایید؟
–دارم راه میوفتم. صبر کنید خودم رو به شما برسونم با هم بریم. خطرناکه تنهایی...
نگذاشتم ادامه دهد.
–حالا شما بیایید. بعدا دوباره با هم تماس میگیریم. بعد هم زود قطع کردم. نباید بیشتر از این وقت را تلف میکردم.
از شهر که خارج شدم به شهرکی رسیدم که تقریبا در حاشیهی شهر بود. از برج و ساختمانهای بلند خبری نبود. اکثر خانهها دو یا سه طبقه بودند.
خیلی راحت کوچه و بعد پلاک خانهی مورد نظر را پیدا کردم.
یک خانهی سه طبقه بود. باید زنگ طبقهی اول را میزدم.
جلوی در ایستادم. دل دل میکردم برای فشار دادن زنگ. ولی وقتی یاد حال راستین افتادم که همین یک ساعت پیش حتی نای حرف زدن هم نداشت، مصمم زنگ را فشار دادم.
هنوز دستم را از روی زنگ برنداشته بودم که در باز شد و صدای پریناز در گوشم پیچید.
–زود بیا بالا بهت بسپرمش، من باید برم.
انگار پشت آیفن ایستاده بود. از حرفش سردرنیاوردم. ولی دلشوره بیشتری به دلم انداخت. روی حرفهای پریناز نمیشد حساب کرد*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۲۹ 📕 در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق میریختم. سیس
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳٠ 📕
وارد شدم. خانه جنوبی بود و فضا نور کمی داشت. لامپی هم نبود. پنجرهایی نداشت که از بیرون نور به داخل بیایید.
برای رفتن به طبقهی اول چند پله را باید بالا میرفتم. روی پلهها پر از خاک بود. انگار کسی اینجا زندگی نمیکرد. شبیهه خانهی ارواح بود.
چارهایی نداشتم راه آمده را باید میرفتم. اگر مطمئن بودم که چند دقیقه دیگر راستین را میبینم اینقدر وحشت نمیکردم. دو پله که بالا رفتم چند سوسک مرده را در پلهی سوم دیدم. هین بلندی کشیدم و یک پله پایین رفتم. بعد از چند ثانیه خیره به آنها نگاه کردن فهمیدم که خیلی وقت است اینجا افتادهاند چون کاملا خشک شده بودند. نفس راحتی کشیدم و با احتیاط به راهم ادامه دادم.
صدای پریناز را شنیدم.
–بدو بیا دیگه، پس کجا موندی؟
به پلهی یکی به آخر مانده که رسیدم دیدمش. جلوی در منتظر ایستاده بود.
پلهی آخر را هم بالا رفتم و همانجا ایستادم و با تعجب نگاهش کردم.
صورتش را مچاله کرد و دستش را در هوا تکان داد.
–بیا دیگه، چرا عین ماست اونجا وایسادی. لحظهی اول نشناختمش، نمیدانم چون صورتش آرایش نداشت اینطور رنگ پریده و مریض به نظر میرسید یا واقعا حالش بد بود. یک غمی هم در چهرهاش بود که میخواست پنهان کند.
جلوتر رفتم و سرکی به داخل کشیدم. خودش را عقب کشید. تردید داشتم وارد شوم. مگر میشود به پریناز اعتماد کرد.
وقتی پریناز تردیدم را دید گفت:
–بیا تو به جز من و راستین کسی خونه نیست. یعنی کلا تو این ساختمون کسی زندگی نمیکنه.
ولی من حرفش را باور نکردم.
از همانجا که ایستاده بود سرش را به طرف داخل خانه چرخاند و با صدای بلند گفت:
–راستین بهش بگو کسی اینجا نیست، این که حرف من رو نمیخونه. اصلا یدونه از همون شعر و ورها براش بخون زود بیاد داخل.
صدای ناله مانند راستین مو بر تنم سیخ کرد.
–آمدی جانم به قربانت ولی دیگر برو...
صدایش آنقدر شهامت به من داد که بدون این که به چیزی فکر کنم فوری کفشهایم را دراوردم و وارد خانه شدم. در آن لحظه آنقدر دلتنگیام به قلبم چنگ زد که دیگر فکر هیچ چیز را نکردم.
پریناز گفت:
–میره، ولی تو رو هم با خودش میبره، نترس تو دردسر نمیوفته.
راهروی یک متری را رد کردم و به سالن رسیدم. راستین روی کاناپه دراز کشیده بود و نگاه پر اشتیاقش به من بود.
نگاهش جان داشت. منتظر بود. دست داشت برای نوازشم. پا داشت برای به استقبال آمدنم. گرم بود. حتی عطر داشت. بهترین عطری که تا به حال استنشاق کرده بودم. وَ بیقرار بود.
ضربان قلبم چندین برابر شد. خون به صورتم جهید. میترسیدم که دیگر نبینمش، اما حالا او درست روبروی من بود. جلو رفتم. صورتش استخوانی و ریشهایش بلند شده بود. خدای من باورم نمیشد این راستین باشد. رنگ و رویش زرد بود. چقدر لاغر شده بود. اما نگاهش همان بود گرم و جذاب. نگاهمان گرهی سختی به هم خورده بود. نه من نگاهم را از او میگرفتم نه او از من. چشمهایمان حرفهای زیادی برای هم داشتند.
کنار کاناپه زانو زدم. نمیتوانستم این حال زارش را ببینم. با تمام حال بدش برق چشمهایش مشهود بود. لبهای خشک و پوسته پوسته شدهاش را با زبانش خیس کرد و گفت:
–مگه نگفتم نیا. بغض کردم و لب زدم.
–آمدم جانم به قربانت نگو حالا چرا... اشکم گوشهی چشمم وول میخورد. سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم. بالاخره قطره اشک سمج خودش را به بیرون پرت کرد.
با صدایی که از ناتوانیاش قلبم فشرده شد گفت:
–چقدر خوشحالم که دوباره دیدمت. با این اشکها خرابش نکن.
زمزمه کردم:
–فکر نمیکردم حالت اینقدر بد باشه. وقتی پریناز گفت دکتر پات رو دیده خیالم راحت شد که...
اشارهایی به پایش کرد.
–جای زخمم عفونت کرده. برای همین...
تعجب زده گفتم:
–چی؟ عفونت کرده، الهی بمیرم.. ای خدا...
گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم تا به اورژانس زنگ بزنم.
همان موقع پریناز مانتو پوشیده و آماده جلویم ظاهر شد. با همان غم گفت:
–من دیگه دارم میرم جون تو و جون راستین.
با دهان باز پرسیدم:
–کجا؟
برای لحظهایی غمش را کنار گذاشت و عصبانی گفت:
–وا! حالا نوبت توئه، البته تو که از اولم فضول بودی.
نیم نگاهی به راستین انداختم. هنوز هم قفل نگاهش باز نشده بود.
به پای راستین اشاره کردم و با بغض گفتم:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۳٠ 📕 وارد شدم. خانه جنوبی بود و فضا نور کمی داشت. لام
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۱ 📕
–یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟
چرا این بلا رو سرش آوردی؟ مگه چیکارت کرده بود؟
تو حق نداری بری، من نمیزارم. فکر کردی شهر هرته؟ میدونی تو این مدت چه بلایی سر همهی ما آوردی؟ میدونی الان مادرش تو چه حالیه؟ فکر کردی...
حرفم را برید و فریاد زد.
–من نمیخواستم اینطوری بشه، کلی فکر خوب براش داشتم. خب نشد. از همون اولش بد شانسی آوردیم که بیشترشم تقصیر خودش بود.
پوزخند زدم.
–با خیانت به کشورت میخواستی همه چیز خوب...
–دهنت رو ببند. این حرفها به تو نیومده. گوشهی مانتواش را کنار زد و اسلحهایی که نصفش دیده میشد را نشانم داد و ادامه داد:
–حرص من رو درنیارا، من اعصاب ندارم. یه کاری نکن همینجا خلاصت کنما، نگفتم بیای اینجا واسه من نقش فرشتهی مهربون رو بازی کنی. گفتم بیای ببریش بیمارستان، حالش که خوب شد دوباره میام دنبالش. از دیدن اسلحهایی که به کمرش بود شوکه شدم.
راستین رو به پریناز در حالی که ابروهایش را درهم گره زده بود گفت:
–بسه، مگه نمیخواستی بری؟ پس منتظر چی هستی؟ بعد رو به من اخمهایش را باز کرد و دنبالهی حرفش را گرفت:
–میخوای نزاری بره که چی بشه؟ دنبال دردسر و بدبختی هستی؟
پری ناز روی مبل تک نفره نشست و نگاهی به موبایلش انداخت و با ناراحتی گفت:
–به محض امدن ماشین میرم.
رو به راستین گفتم:
–زنگ میزنم آمبولانس بیاد بعد بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم.
پریناز با یک جهش گوشی را از من گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و گفت:
–بعد از رفتن من زنگ بزن. تاکسی اینترنتی خبر کردم چند دقیقه دیگه میاد.
اعتراض آمیز به گوشیام اشاره کردم.
–اینم به اون قبلیه ملحقش نکنی، عاریه گرفتمش.
پوزخند زد.
–یعنی نداشتی یه گوشی بخری؟
–نه، پول حلال دراوردن سخته، اونم واسه یه دختر، باید رو حساب کتاب خرج کنم. البته نه این که اصلا نداشته باشما، داشتم. ولی چون همکارهای جنابعالی زدن وسایل کبابی پدر من رو سوزوندن، مجبور شدم بدمش به...
پریناز با اخم حرفم را برید.
–دوباره تو زبون درازی کردی؟ هر بلایی سرتون میاد چرا پای من رو میکشی وسط؟
راستین با تعجب پرسید:
–رستوران آقای مزینی رو؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و کوتاه و مختصر برایش توضیح دادم.
اخی گفت و کمی جابه جا شد و زیر لب گفت:
–تو این شرایط خیلی سخته.
پریناز فوری از جایش بلند شد و بالای سر راستین ایستاد.
–چی شد؟ اگه درد داری مسکن بیارم.
راستین به حرفش اهمیتی نداد.
پریناز روی صورت راستین خم شد.
–دیگه از دستم راحت میشی من دارم میرم. چشمهایش شفاف شد و تند تند پلک زد. دوباره نگاهی به گوشیاش انداخت و با خودش گفت:
–ماشین رسید.
کیفش را از روی مبل برداشت و به طرف در خروجی رفت. جلوی در ایستاد و صدایم کرد. با اکراه به طرفش رفتم.
گوشیام را به طرفم گرفت.
–بگیر زنگ بزن. فوری گوشی را گرفتم. دستم را گرفت و با یک حالتی که از پریناز بعید به نظر میرسید گفت:
–تو رو خدا مواظبش باش. با تعجب نگاهش کردم. احساس کردم هر لحظه رفتار و شخصیتش تغییر میکند. عاجزانهتر از قبل حرفش را ادامهداد:
–من بدون راستین نمیتونم زندگی کنم، نه این که نخوام، نمیتونم. من به جز اون کسی رو ندارم. ولی تو بدون اون میتونی، چون دورت پر از...
حرفش را بریدم:
–چرا میگی کسی رو نداری؟ تو خاله داری، پدر و مادر...
حالت چهرهاش عوض شد. مثل وقتی که لجش درمیآمد دندانهایش را روی هم فشار داد.
–منظورم کسی که دوسش داشته باشم. جون مادرت اینقدر خودت رو به گیجی نزن. خواستم بگویم خب من هم دوسش دارم، من هم بدون او نمیتوانم، اما در عوض پرسیدم:
–اونم همین حس رو نسبت به تو داره؟*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۲۳۱ 📕 –یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بو
* 🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۲ 📕
نفسش را محکم بیرون داد.
–قبلا همین حس رو داشت، ولی حالا...
لبخند تلخی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد:
–البته بازم همون حس قدیمش برمیگرده، بزار خوب بشه، همه چی دست خود آدمه، میتونم دوباره عاشقش کنم. فقط کافیه اونجوری باشم که اون میخواد، سخته، ولی شدنیه.
با خودم گفتم اگر دلش جای دیگری گیر باشد چه؟ باز هم شدنیست.
خم شد و کفشهایش را پوشید.
–من دیگه برم، ماشین دم در معطله.
بعد از رفتنش در را بستم و به آمبولانس زنگ زدم.
راستین به زحمت بلند شد و نشست. آنقدر درد کشید که صورتش قرمز شد.
نگران کنارش ایستادم.
–اگه درد دارید خب دراز بکشید.
اخمهایش را باز کرد.
–کمرم درد گرفت از بس دراز کشیدم. میخوام تا امدن آمبولانس بشینم.
امروز راحتتر میتونم دردش رو تحمل کنم. هر روز از درد داد میزدم. با دیدن تو اونقدر انرژی گرفتن که راحتتر میتونم تحمل کنم.
خجالت زده و سربه زیر روی مبل تک نفرهایی که چند دقیقهی پیش پریناز نشسته بود، نشستم و با مِن و مِن به راستین گفتم:
–پریناز... خیلی... به فکرته..
پوزخندی زد و گفت:
–تا حالا دوستی خاله خرسه به گوشِت خورده؟
نگاهش کردم و او ادامه داد:
–دقیقا همونه، اون خرسم میخواست به اون مرد کمک کنه ولی کشتش. پای من رو ببین، میدونی تو این مدت چقدر مسکن خوردم؟ گاهی از درد حتی غذا نمیتونستم بخورم. هر دفعه کار واجب داشتم و مجبور بودم بلند بشم از درد اونقدر دندونهام رو روی هم فشار میدادم که از دردش شبها نمیتونستم بخوابم. فکر کن تو این اوضاع اون برای من از علاقش میگفت. تو جای من باشی چیکار میکنی؟ تو این مدت به اون بُعد از شخصیتش که از من پنهان کرده بود پی بردم. اون مثل بچهی لج بازی میمونه که برای رسیدن به خواستش حاضره تاصبح گریه کنه و خودش رو از بین ببره. کسی که به خودش رحم نمیکنه احتیاج به روانپزشک داره. تو این مدت به اندازهی تمام عمرم برای خودم متاسف شدم. خوشحالم که این اتفاق افتاد و من اون یک ذره عذاب وجدانی هم که داشتم رو دیگه ندارم. از این که یک سال از عمرم رو...
صدای آژیری باعث شد حرفش را ادامه ندهد.
گفتم:
–آمبولانس امد.
–نه، این آژیر مال ماشین پلیسه.
–ماشین پلیس؟ پیش خودم فکر کردم که به آقارضا گفته بودم که تنها بیاید و به پلیس خبر ندهد یا نه...چیزی یادم نیامد.
بعد از چند لحظه زنگ آیفن چند بار پشت سر هم زده شد. بدون این که بپرسم کیست دگمهی آیفن را فشار دادم و در آپارتمان را باز کردم.
راستین همانطور که از درد صورتش را جمع کرده بود پرسید:
–کی بود؟
به طرف پنجرهی سالن رفتم.
–نمیدونم.
راستین از عصاهایی که کنارش بود کمک گرفت تا بلند شود.
خواستم پرده را کنار بزنم و پنجره را باز کنم. ولی آنقدر گردوخاک روی پرده بود با تکان دادنش به سرفه افتادم.
راستین گفت:
–بیا اینور، به چیزی دست نزن، اینجا همه چی کثیفه.
به طرفش رفتم و صورت منقبض شدهاش را از نظر گذراندم.
–چرا بلند شدید؟ عجله نکنید، الان آمبولانس میاد. همان موقع آقا رضا جلوی در ظاهر شد و با دیدن راستین گل از گلش شکفت.
به طرفش دوید و محکم در آغوشش گرفت و گریه کرد. راستین هم گریه کرد ولی درد امانش را بریده بود.
جلوتر رفتم و رو به آقا رضا گفتم:
–پاشون عفونت کرده، مواظب باشید. آقارضا تازه متوجهی من شد و گفت:
–پریناز رو گرفتن. سر کوچه تو ماشین، اگه یه دقیقه دیرتر میرسیدیم فرار کرده بود.
بعد راستین را از خودش جدا کرد و نگاهی به پایش انداخت. راستین شلوار راحتی تنش بود.
آقارضا گفت:
–بیا بشین یه نگاهی به پات بندازم. بعد به راستین کمک کرد و روی کاناپه نشاندش. همان موقع دو پلیس به همراه دو پرستار وارد شدند*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۳ 📕
بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به آقا رضا گفت:
–چطور این همه درد رو تحمل کرده؟
–راستین در حالی که چشمهایش را روی هم فشار میداد گفت:
–با مسکنهای قوی. الانم اثر آخرین مسکنی که خوردم رفته، تو رو خدا یه مسکن بهم تزریق کنید. رنگ صورتش به کبودی میزد.
دو پرستار به یکدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند.
یکی از پرستارها فوری پایین رفت و با یک برانکارد آمد. آن دیگری هم آمپولی از جعبهی کمکهای اولیه خارج کرد و بعد از آماده کردنش داخل رگ راستین تزریق کرد و گفت:
–الان آروم میشی، فقط امیدوارم عفونت پات کار دستت نده.
راستین را روی برانکارد گذاشتند. آن دو پلیس هم همه جا را بازرسی میکردند. حتی دستشویی و حمام و زیر و روی مبلها را. به کاناپه که رسیدند راستین رو به آقا رضا به کاناپه اشاره کرد و همانطور که از درد حتی نفس کشیدن هم دیگر برایش سخت شده بود گفت:
–یه نایلون زیر اون بالشته که مال منه، برام نگهش دار. آقا رضا فوری نایلون را برداشت. یکی از پلیسها گفت:
–صبر کنید باید بازرسی بشه و نایلون را از آقا رضا گرفت.
همان لحظه پرستارها برانکارد را بلند کردند، که ببرند.
من به آقا رضا گفتم:
–من دنبال آمبولانس میرم بیمارستان. یکی از پرستارها از من پرسید:
–شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
ماندم که چه بگویم که آقا رضا در جا جواب داد.
–نامزدشه.
با ابروهای بالا رفته به آقا رضا بعد هم به راستین نگاه کردم. انگار راستین دردش یادش رفت چون لبش به لبخند باز شد.
آقا رضا رو به من گفت:
–شما برید. منم به خانوادش خبر میدم و میام. تازه یادم افتاد که هنوز به مادر زنگ نزدهام. همین که صفحهی گوشی را روشن کردم مادر پشت خط آمد. یکی از پلیسها رو به من گفت:
–باید از شما هم سوالاتی پرسیده بشه. با عجز نگاهش کردم.
آن یکی گفت:
–شما برید. ما هم میاییم بیمارستان.
تشکر کردم و خط را وصل کردم.
–سلام مامان. بابا بیدار شده؟
–دختر سر به هوا تو کجایی؟ مگه قرار نشد رسیدی زنگ بزنی؟
–من خوبم مامان.
–اون رو که فهمیدم، اگه خوب نبودی که الان با من حرف نمیزدی. ماشین رو کی میاری؟
با تعجب گفتم:
–مامان! واقعا شما الان فقط نگران ماشینید؟ نمیخواهید بپرسید راستین چی شد؟
–بسهها، دوباره شروع کرد. حتما حالش خوبه، وگرنه تو اصلا جواب تلفن من رو نمیدادی.
–مامان جان خب شما که همه چی رو حدس میزنید و میدونید، اصلا چرا زنگ زدید. لابد الانم میدونید ماشین رو کی میارم دیگه.
نوچ نوچی کرد و گفت:
–خوبی بهت نیومدهها.
آهی کشیدم و گفتم:
–دیگه همه چی بخیر گذشت اگه آقاجان پرسید بگید بیمارستانه، واقعیت رو بهش بگید. دیگه چیزی برای نگرانی نیست. البته حال راستین، ببخشید پسر مریم خانم هنوز بدهها. بیچاره خیلی...
با صدای بوق ممتد گوشی نگاهی به صفحهاش انداختم. قطع کرده بود.
"ای بابا این مامان من چرا اینقدر شل کن سفت کن درمیاره، تو خونه خوب بود که... آدم تکلیفش رو باهاش نمیدونه. فکر کنم دوباره باید از صفر شروع کنم، هر چی رشته بودم پنبه شد.
وارد کوچه که شدم دو ماشین پلیس دیدم و چند نفری که تجمع کرده بودند.
در یکی از ماشینها پریناز دست بند به دست نشسته بود. دستبندش را به دستگیرهی ماشین وصل کرده بودند.
اصلا دلم برایش نسوخت. نه به خاطر این که به خاطر هیچ و پوچ این همه بلا سر من و راستین آورده بود به خاطر این که حتی به مملکت و مردم خودش هم رحم نداشت.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۲۳۴ 📕
با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشهی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد.
–بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت.
از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم.
پریناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد.
–آقا الان با این وضع که من نمیتونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی میترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم.
بعد به من نگاه کرد و گفت:
–به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بیخبر نزار.
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن،
"دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت میزند نادان دوست»
–من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟
پلیس پشت فرمان خندید و رو به پریناز گفت:
–حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده.
پریناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت:
–یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانهام را بالا انداختم و گفتم:
–توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقهی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمیدونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. میگفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون میخواست تو زودتر بری، با این حساب فکر میکنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پریناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟
چهرهاش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد.
–میدونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد.
–ربطی به من نداره، خودتم میدونی.
مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد:
–آدم میتونه عشقش رو فراموش کنه؟
از حرفش جا خوردم. ادامه داد:
–من اگه میتونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمیانداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو میکردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگهایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم.
با شنیدن صدای آمبولانس گفتم:
–من دیگه باید برم. دارن راستین رو میبرن بیمارستان.
جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم میآید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایهی آدمها چیزی میسازد که خودش میخواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور میآید.
با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت:
–خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh