eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°•🍃🌸🍃•°•°• "چشم"ای زیر لب زمزمه می‌کنم و سینی چای رو بر می‌دارم. اول برای عمو، بعد برای مامان و بابا و بعد به سمت محمدرضا که روی مبل تک نفره‌ای نشسته بود میرم و سینی چای رو مقابلش می‌گیرم. چند ثانیه خیره‌ی چشمای مشکی‌م‌میشه که نگاهم رو ازش گرفتم و به استکان چای می‌دوزم. استکان رو از داخل سینی برداشت. سرم رو بالا می‌آرم که چشم‌هام قفل چشم‌های عسلی‌ش شد، لبخندی بهم می‌زنه و میگه: - مرسی. منم بهش لبخند می‌زنم و جواب میدم: - نوش جان! به بهونه‌ی بردن چای برای دخترها به سمت اتاق میرم، صحنه‌ی لبخندش از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌ره. باهر لبخندش کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه، چون این یعنی اونم یک حس هایی بهم داره ولی نمیگه و به روی خودش نمیاره. لبخندی که با لبخندش اومده بود روی لب‌هام کنار نمی رفت، در زدم که ملیحه گفت: - بفرمایید؟ در رو باز کردم و داخل شدم، سینی رو روی میز می‌ذارم و کنارشون می‌شینم، اسما لبخندی بهم می‌زنه و میگه: - کلک! چیشده خوشحالی؟ ملیحه اومد کنارم و خودش رو بیشتر بهم می چسبونه و باخنده میگه: - چطوری خانم دکتر؟ - ممنون خوبم اسما چشمکی بهم می زنه و میگه: - کلک جواب سوالم رو ندادی ها؟ که همون لحظه در اتاق بازمیشه و زن عمو اومد میاد داخل و میگه: - دخترها بیاید کمک کنید میز رو بچینیم! من و اسما و ملیحه از اتاق خارج میشیم و به سمت آشپزخونه می‌ریم، ظرف هارو آماده می‌کنم و روی میز میزچینیم. همه نشستن و من آخرین نفر موندم، تنها صندلی خالی روبروی محمدرضا بودمی‌شینم همون‌جا و مشغول خوردن غذام میششم. وسطای غذام بود که سنگینی نگاه محمدرضا رو احساس می‌کنم ولی سرم رو بالا نمی‌آرم. *** بالاخره مهمونی تموم میشه و میایم خونه، لباسام رو عوض می‌کنم و خودم رو روی تخت می‌اندازم، چشم‌هام رو بستم و به آینده فکر کردم. به خودم، به محمدرضا! به آینده به این که بعد چهار سال عاشقی کردن و منتظر موندن بهم می رسیم یا نه؟ به این که حسم واقعا عشقه یا نه؟ البته عشقه چون اگه هوس بود چهارسال تو دلم نمی موند!و کلی سوال بی‌جواب دیگه به افکارم خاتمه دادم که بعد چند دقیقه خوابم برد. نویسنده: رایحه بانو ... @Banoyi_dameshgh --------------------------❀------------------------
•°•°•🍃🌸🍃•°•°• یک هفته از مهمونی اون‌شب می‌گذشت، تو این یک هفته یک بار محمدرضا رو دیده بودم که تو حیاط داشتن با برادر زادش عرفان بازی می‌کردن، ولی اون منو ندید. غروبی قراره با ساجده و کیانا بریم بازار، سه هفته بیشتر به عید نمونده. کتابم رو برمی‌دارم و شروع می‌کنم به درس خوندن، آخه امسال کنکور دارم؛ الان ساعت دو هست. *** بعد از دوساعت درس خوندن، از کتاب دل می‌کنم و مشغول پوشیدن لباس‌هام میشم. یک مانتوی سرمه ای می‌پوشم با شلوار کتان مشکی، و از میان شال‌ها و شالِ حریر صورتی رنگ رو بیرون می‌کشم و سرم می‌کنم، چادر عربیم رو هم روی سرم مرتب می‌کنم. با کیف دستی سرمه ای رنگ و از اتاقم خارج میشم، مامان و بابا رفته بودن سرکار اسماهم روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون،رفتم گونش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، کتونی های مشکی رنگم رو از داخل جاکفشی بیرون می‌کشم و پام می‌کنم. زنگ خونه به صدا در اومد حتما ساجده است که اومده دنبالم، در رو باز می کنم که چهره ی کیانا در چهارچوب در نمایان میشه، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم و شماره‌ی ساجده رو می گیرم که بعد سه بوق صداش داخل گوشی می پیچه: - الو؟ - سلام عزیزم، بیا منتظریم - کفش‌هامو بپوشم میام گوشی رو قطع کردم و رو به کیانا گفتم: - الان میاد. کیانا لبخندی زد، چندثانیه بیشتر نمی‌گذره که ساجده همونطور که چادر لبنانیش رو مرتب می کنه بیرون میاد. من و کیانا و ساجده رفیق‌های قدیمی هستیم، یک تاکسی گرفتیم و سوار شدیم، پول تاکسی رو حساب می کنم و از تاکسی پیاده میشم، وسط کیانا و ساجده می ایستم و مشغول نگاه کردن ویترین مغازه‌ها میشم، که یک مانتو توجه من رو به خودش جلب می کنه، با دست به مغازه اشاره می کنم و میگم: - دخترا بریم اون مانتو فروشی که کیانا و ساجده همزمان میگن: - بریم و رفتیم داخل، فروشنده یک خانم جوون بود بهش سلام کردم و گفتم: - میشه اون مانتوی زرشکی تون رو ببینم؟ - بله عزیزم و مانتو رو داد دستم، یک مانتوی زرشکی که تا کمر زرشکی بود و پایینش هم مشکی، جلوش یکم کوتاه تر از پشتش بود. مثل لباس مجلسی ها بود با اون آستین‌های پفش کیف و چادرم رو به کیانا دادم و وارد اتاق پرو شدم، لباس رو پوشیدم و داخل آینه به خودم نگاه می‌کنم، خیلی زیبا شدم، در روباز می‌کنم و میگم: - چطوره؟ کیانا- خیلی خوشگله ساجده- عالی - بله خوشگل بودم خوشگلتر شدم. نویسنده: رایحه بانو کپی رمان بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد @Banoyi_dameshgh
بابت تاخیر شرمنده حلال کنید.✋🏻
رفیق ! اگه میخوای یه روزی دور تابوتت بگردن... امروز باید دور امام زمان بگردی 🌱
•°~🌸🌱 -ولی‌من‌.. هروقت‌یه‌چیزی‌روخواستم‌ونشد، این‌جمله‌حاج‌آقا‌دولابی‌منونگه‌داشت: وقتی‌خداحاجتت‌روبه‌تاخیرمی‌اندازه، داره‌چیزِبزرگ‌تری‌روبرات آماده‌میکنه! اماتوحواست‌به‌خواسته‌‌یِ‌خودته‌ ومتوجه‌نمیشی.. +تو‌نان‌میخواهی،اوبه‌توجان‌میدهد💛 🌾
مرکز اغتشاشات دیروز ✊🏻 مرگ بر منافق مرگ بر آمریکا
از افتخاران ما همین بس که اسرائیل قراره به دست ما نابود بشه 💪🏻🔥 😅 (دقیقا با اون نگاه داره میگه دیگه کارت به جایی رسیده که من باید بهت بگم کارت اشتباهه یعنی تو خودت خجالت نمی کشی شعور که نباشه همین میشه دیگه ! )
با آل علی سید علی هرکه در افتاد ور افتاد
کاش راست بود...!(:💔 ∞| ♡حیدریون🌱↷ @Banoyi_dameshgh
🥰 کیانا می‌خنده، ساجده هم مشتی به کمرم میزنه و باهمون لبخندی که رو لباشه میگه: - اعتماد به نفسش رو، سقف ریخت اسرا! کیانا- پناه بگیرید...الفرار لباسم رو عوض می‌کنم و میام بیرون، پولش رو حساب کردم و از مغازه اومدیم بیرون. دقایقی بینمون سکوت میشه و هرسه مشغول تماشای لباس ها میشیم، که کیانا سکوت رو می‌شکنه و میگه: - بریم اون شال فروشیه؟ من و ساجده: - بریم. هر سه مشغول تماشای شال ها شدیم‌، کیانا یک شال صورتی با گل‌های سفید انتخاب می کنه، ساجده هم پول شال گلبهی رنگ رو حساب می‌کنه، ولی من هنوز بین دوتا روسری مونده بودم، یکی صورتی رنگ بود که طرح های طوسی رنگی داشت و دیگری هم طوسی و زرد بود بالاخره طوسی و صورتی رو انتخاب می‌کنم و بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج می‌شم. * بعد کلی خرید کردن اومدیم خونه، ولو روی مبل افتاده بودم که نگاهم به ساعت می‌افته تنها سی دقیقه به اذان مغرب مونده بود، بیشتر اوقات برای نماز مغرب می‌رفتم مسجد اما خیلی وقت بود که مامان و بابا می‌گفتند به کنکورت فکر کن و توخونه نمازم رو می‌خوندم امشب خیلی دلم می‌خواست برم مسجد، بعداز این‌که وضو گرفتم به سمت پلکان رفتم و از پله‌ها بالا رفتم، رسیدم به در اتاقمون، چند تقه ی کوچولو به در وارد می‌کنم که اسما میگه: -بفرمایید؟ دستم رو روی دستگیره ی در فشار میدم که باز میشه، اسما روی صندلی میز کامپیوتر نشسته و مشغول کار کردن با کامپیوتره تا من رو می‌بینه به سمتم برمی‌گرده و میگه: - چه کارم داری؟ همونطوری که به سمت کمدم میرم میگم: - میای بریم مسجد؟ و نزدیک ترین مانتو رو بیرون می‌کشم که مانتوی مشکی ای هستش با شلوار مشکی‌، مقنعمم سرم کردم اسما میگه: - الان بریم؟ - بله میای زود حاضرشو چشمی زمزمه می‌کنه و به سمت کمدش میره ومشغول آماده کردن و پوشیدن لباس هاش میشه، چادرم رو روهم می‌پوشم. * با اسما از خونه خارج می‌شیم، تنها ده دقیقه تا مسجد راه بود، تند تند با اسما راه رفتیم که قبل شروع کردن نماز رسیدیم، خانوم ها صف اول رو تشکیل داده بودن من و اسما هم رفتیم صف دوم، اسما مشغول پهن کردن سجادش میشه، منم چادر مشکیم رو از سرم بر می‌دارم و با چادر نماز رنگیم عوض می کنم سجاده صورتی رنگم رو پهن می‌کنم، این رو وقتی تازه به تکلیف رسیده بودم مامان و بابا برام خریدن و خیلی دوستش دارم، تسبیح صورتی رنگم رو بر‌ می‌دارم و مشغول ذکر گفتن می‌شم. الله اکبر...الله اکبر... *** نمازم تموم شد و مشغول فرستادن صلوات بودم که دستی روی شونم قرار می‌گیره؛ بر می‌گردم سمتش که چهره‌ی خندون زینب سادات جلوم نقش می‌بنده. زینب با لبخند میگه: - قبول باشه کم پیدایی ها! - قبول حق باشه، درگیر کنکورم - آها موفق باشی - خیلی ممنون تو چه خبر؟ - سلامتی اسما- آبجی بریم؟ - صبرکن می‌ریم اسما و زینب احوالپرسی می‌کنن، یکم با زینب حرف زدیم که میگه: - راستی قراره بریم راهیان نور میای؟ - فکر نکنم ان شاءال... دفعه ی بعد که صدای بم و مردونه ای صداش می‌زنه. - خواهر مهدوی؟ زینب با لبخند میگه: - من فعلا برم شهاب صدام میزنه خداحافظ - خیلی خوشحال شدم دیدمت، یاعلی - قربونت، علی یارت و از جاش بلند میشه، رو به اسما می‌کنم و میگم: - اسما جون چادرت رو مرتب کن بریم! - چشم و مشغول درست کردن چادرش میشه، منم چادرم رو عوض می‌کنم و همراه اسما از مسجد خارج میشیم. چند قدمی می‌ریم که زینب سادات میاد کنارم و میگه: - راستی یک چیزی؟ - چی؟ - آقای توکلی هم میاد راهیان نور وای محمدرضا هم میره راهیان نور من نمی‌‌تونم برم، آهی کشیدم، رسیدیم دم خونه و از زینب سادات خداحافظی می‌کنیم. کلید رو روی در انداختم و در رو باز کردم با اسما وارد حیاط شدیم از حیاط طولانی میگذریم و وارد خونه می‌شیم. بوی قرمه سبزی مامان کل فضای خونه رو برداشته، - به به چه بویی، چه عطری! مامان- زبون نریز لباس هات رو عوض کن بیا شام - چشم مامان- بی بلا شامم رو می‌‌خورم ومشغول درس خوندن میشم. نویسنده: رایحه بانو ... @Banoyi_dameshgh
°•°•🍃🌸🍃•°•°• تنها دوساعت به تحویل سال مونده، همراه اسما مشغول چیدن سفره هفت سین شدم. بابا- آماده بشید بریم. من و اسما: - چشم به سمت اتاقم میرم و مانتویی که اون روز با ساجده و کیانا خریدیم رو می‌پوشم، با یک شلوار لی و با روسری صورتی و طوسی که ست کیفمه، با کفش های زرشکی، چادر کمریم رو که جدید خریده بودمم سرم می‌کنم. اسماهم یک شال صورتی کمرنگ خریده بود باشال ارغوانی و شلوار مشکی، مامان هم مشغول مرتب کردن روسریش بود. بالاخره آماده شدنمون تموم میشه و سوار ماشین بابا می‌شیم. هنذفریم رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم و داخل گوشم می‌ذارم. آهنگ محمد از حامد زمانی رو پلی می‌کنم و مشغول گوش دادنش میشم. بالاخره بعد چهل دقیقه تو ترافیک موندن رسیدیم، از ماشین پیاده می‌شیم. زنگ در رو فشار میدم که صدای ماهان داخل آیفون می پیچه: - کیه؟ - بازکن در بعد چندثانیه باصدای تیک کوتاهی باز میشه، میرم داخل اول میرم بغل پدربزرگم و مشغول حال و احوال شدم خودم روداخل بغل مامان لیلا انداختم ، باهمه سلام و احوالپرسی می‌کنم و رویا رو درآغوش می‌گیرم، رویا مثل یک خواهر بزرگتر می‌مونه برام. امیرحسین- نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار امیرحسین پشتم ایستاده، برمی‌گردم سمتش و با لحن طنزی گفتم: - وا داداش مثل دخترها حسودی می‌کنی؟ تو داداش منی که خنده‌ی رویا و امیرحسین بلندشد، عرفان کوچولو که تا اون موقع مشغول بازی با اسباب بازی‌هاش بود، اومد بغلم بغلش می‌کنم گونه‌های تپلش رو می‌بوسم. - سلام عرفان جون چطوری؟ عرفان با همون لحن بچه گونه ی با نمکش میگه: - سلام اسلا جونی( اسراجونی) - من خوبم، تو چه خبر؟ عرفان لبخند بزرگی زدو باهمون لبخند میگه: - هیچ، میای بریم ماشین بازی؟ موهای خرماییش رو ناز می‌کنم و میگم: - باش صبرکن خوشگلم نویسنده: رایحه بانو ... @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
از افتخاران ما همین بس که اسرائیل قراره به دست ما نابود بشه 💪🏻🔥 #عصبانیت_یک_هزاروچهارصدی😅 (دقیقا با
با آل علی هرکه درافتاد ور افتاد..✋🏻 ماییم نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی..😏✋🏻😎 کوچیک بزرگ نداره هاا.. جرئت کنی خوابش رو ببینی که بیای بگی فقط بگی ها ایران رو آزاد میکنی.. که حواستت پرته ایران آزاده بود و آزاده میمونه و گاو شیردِه نمیشه... فرق نداره دهه شصتی باشه یا هفتادی و هشتادی حتی نودی ها هزاروچهارصدی هامون اومدن پایه کار☺️
Ostad_Raefipour_Shar_Doae_Nodbeh_Jalase_04_1401_04_10_Tehran_48kb (1).mp3
36.73M
منظور از نماز در قرآن چیست؟ چه کسانی در اخر الزمان دوام نمی اوردند و کله پا می‌شوند؟ ویژگی مهم دعا چیست؟ چرا دعا با حمد الهی شروع میشود؟
22.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کنایه کربلایی سید رضا نریمانی مداح ۱۳ آبان اصفهان به کسانی که دنبال ترویج بی‌حیایی هستند ✌️محاله آروم بشینیم بی حیایی بشه عادت✌️
بخاطر فوت یه دختر روسریاشونو در آوردن ولی بخاطر سیصد هزار شهید حاضر نشدن یک سانت روسریاشونو جلو بکشـن ....
تا حالا یه آدمی که مال اونوره انقدر حق نگفته بود 👌
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
🌼 به نیت.. شادی روح شهدا و امام شهدا(ع) سلامتی و ظهور آقامون،مولامون حضرت مهدی (عج) سلامتی رهبر عزیزمون سلامتی تمام سربازان و مجاهدان اسلام✋🏻 و به نیت شفا یافتن تمام بیماران،مجروحان🤲🏻 قبولی مناجات و عبادات همگی ما و خشنودی خداوند از ما آرام شدن دل های بی قرار و آرام شدن دل هایی که در آرزوی چیزی هستند که در تقدریشان نیست.. صلواتی ختم بفرمایید.. التماس دعا خادمین رو از دعای خیرتون محروم نکنید.. و مِن الله توفیق...
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
توکل به اسم اعظمت❤️
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
اول صبح بگویید: حســــــــــین جان رخصت💚 تا که رزق از طرف سفره ارباب رسد @Banoyi_dameshgh
«🖤🥀» بی‌سبب‌نیست‌شما‌جلوه‌ی‌اسرار‌شدی اولین‌فاطمه‌هـــستی‌که‌حرم‌دار‌شدی:) 🖤¦↫ 🥀¦↫