eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.4هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مثل اربابش سیدالشهدا شهید شد🌷 🔞هرکی از راه می رسید یه لگدی سنگی چیزی میزد!
20.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-خوش‌به‌حالِ‌شهدا -وای‌به‌حالِ‌من‌وتو…💔 📎"ویدئو پخش شده توسط رفیق شهید آرمان علی وردی "
شهادت‌دو‌بسیجی‌در‌مشهد💔 چقدر‌تسلیت‌‌بگیم‌؛دیگه‌زبونم‌به‌تسلیت‌نمی‌چرخه:) 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرازدیروز‌عزیـز‌دل‌مـا‌یوسف‌بود‌ ،‌ امروز‌عزیز‌دل‌ما‌خامنہ‌اے‌سٺ…‌ツ♥️ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روی صندلی ای می‌نشینم کیانا ام روبه روی من می‌شینه... قضیه دیشب رو برای کیانا تعریف می‌کنم که کمی دلداریم میده و میگه نگران نباشم! دقایقی بعد ساجده میاد، گارسون به سمتمون میاد. گارسون: - چی میل دارید؟ بعد دادن سفارش‌ها گارسون دور میشه... مشغول صبحت کردن می‌شیم که یهویی کیانا رو به من می‌کنه و میگه: - اسرا؟ با مهربونی جوابش رو میدم: - جانم! کیانا پوزخندی می‌زنه و میگه: - نظرت راجع به کسری چیه؟ چی می‌گفتم؟ منظورش از سوالش چی بود؟ ساجده نیشگونی از بازوی کیانا می‌گیره و میگه: - الان داری خواستگاری می‌کنی؟ و به شوخی ادامه میده: - من ۲ماه و ۵ روز از اسرا بزرگترم اول نوبت منه! کیانا- نه اینکه تو ام عروس نمیشی، من که می‌دونم جوابت مثبته به پای ساجده لقد می‌زنم و میگم: - کلک خبریه به ما نمیگی؟ ساجده از خجالت لپ هاش گل می‌ندازه و میگه: - نه بابا فقط یک خواستگاری ساده هستش کیانا- الکی میگی من که می‌دونم دوستش داری! - حالا این داماد خوشبخت کی هست؟ ساجده- آشناست، می‌شناسیش! - کیه عروس خانوم! ساجده- گفتم که هنوز جواب من معلوم نیستش فقط یک خواستگاری ساده است. کیانا- آقا شهاب این داماد خوشبخت با شنیدن اسم شهاب می‌پرم بغل ساجده و میگم: - وای خوشبخت بشی عزیزم، خیلی بهم میاین! ساجده از خجالت لپ‌هاش و مثل انار سرخ شده وگل انداخته... گارسون با سفارش هامون به سمتمون میاد. *** کیانا به ساعت نگاه می‌کنه و جیغ می‌زنه: - وای اسرا کلاس بعدیمون شروع شده از ساجده خداحافظی می‌کنیم و بدو بدو به سمت کلاس بعدی‌مون می‌ریم. @Banoyi_dameshgh
کلاس‌هام تموم میشه و مسیر خونه رو طی می‌کنم، فکرم مشغول اتفاقات بود؛ به سر کوچه می‌رسم و قدم هام رو تند می‌کنم. کلید رو از کیف مشکی رنگم بیرون می‌کشم و در رو باهاش باز می‌کنم. وارد حیاط می‌شم، برگ‌های پاییزی تمام حیاط رو پر کرده، پام رو روی برگ‌ها می‌ذارم که خش خش می‌کنند. بعد گذشتن از حیاط بزرگ وارد خونه می‌شم. سکوت عجیبی توی خونه حاکم شده، چادرم رو از سرم بر می‌دارم و روی جا لباسی آویزون می‌کنم. از پله ها بالا میرم و به اتاقم می‌رسم. در با صدای بدی باز میشه! یادم باشه به بابا بگم روغن کاری کنه، آخه خودم خاطره ی خوبی از به دست گرفتن پیچ کشتی و روغن کاری ندارم. اسما روی تخت دراز کشیده و مشغول کتاب خوندن هست. به من نگاه می‌ کنه و میگه: - سلام میگم سلام و به سمت کمد لباسهام میرم و لباس‌هام رو عوض می‌کنم؛ به سمت کتاب‌خونه میرم و کتاب "قصه‌‌ی‌دلبری" رو بیرون می‌کشم و مشغول خوندن میشم. *** چند روزی همینطوری گذشته و محمدرضا نیست! عمو میگه با دوست‌هاش رفتن شمال، بعد صدای اون شبش که روی مامانش بلند شد دیگه اون حس قبل رو نسبت بهش ندارم! این محمدرضا عوض شده، اون محمدرضای پاک و مهربونی که قبلا بود نیست!... امروز قراره ساجده و سید شهاب باهم عقد کنند، به سمت کمد میرم و به لباس های شیک و رنگارنگم نگاه می‌کنم، کدوم رو بپوشم؟ چند لباس انتخاب می‌کنم و روبه اسما که مشغول درس خوندن هست می‌گیرم: - کدومشون خوشگله؟ اسما- بپوش ببینم دونه دونه لباس ها رو می‌پوشم که اسما میگه خوب نیست! یک شومیز لیمویی رنگ که پایین آستین هاش سه ربع و بالاش گیپور کاری و نگین کاری شده رو از داخل کمد بیرون می‌کشم! با یک دامن مشکی و مجلسی که اونم نگین کاری شده رو بهش می‌کنم و میگم: - این چطوره؟ اسما کتابش رو می‌بنده و میگه: - عالی شال مشکی انتخاب می‌کنم با کیف و کفش های لیمویی رنگم! ... @Banoyi_dameshgh
‌رمان لبخندی مملو از عشق😘 به قلم رایحه بانو🥰 به سمت حموم میرم و بعد یک دوش بیست دقیقه ای، بیرون میام. به ساعت نگاه می‌کنم، بایدساعت شش اونجا باشم و الان ساعت پنج هستش، مقابل آینه می‌ایستم و مشغول شونه کردن موهای بلندم می‌شم؛ بعد شونه کردن لباسام رو می‌پوشم و بعد به سراغ موهام میرم؛ یک مدل خیلی شیک و ساده درست می‌کنم و تاج گلی که گل های سفید و لیمویی داره رو روی سرم می‌ذارم. شالم رو روی سرم مرتب می‌کنم، به طوری که بیشتر موهای سرم رو بپوشونه... - آبجی اسرا بیا موهای منم مثل موهای خودت خوشگل کن. به سمت اسما که تازه شونه کردن موهاش تموم شده میرم. موهای لَخت و خرمایی رنگش رو داخل دست‌هام می‌گیرم و مشغول درست کردنشون می‌شم. در آخر پنس صورتی رنگی که ست لباسشه رو روی گوشه‌ی موهاش می‌ذارم. با صدای زنگ گوشیم که کیاناست و اومده دنبالم به سمت کیف مشکی رنگم میرم که نام کیانا روی صفحه‌ی گوشی خودش رو نشون میده: - الو چطوری؟ - سلام دکی جون، پایینم بیا - بیا بالا کارت دارم - در رو باز کن اومدم. گوشی رو قطع می‌کنم و تند تند از پله ها پایین میرم و به دوتا پله‌ی‌ آخر که می‌رسم می‌پرم و به سمت آیفون میرم. تصویر کیانا و کسری داخل آیفون خودنمایی می‌کنه، در رو باز می‌کنم و چادر حریری روی سرم می‌ندازم. کیانا و کسری میان داخل به سمتشون می‌رم و خودم رو داخل بغل کیانا می‌ندازم، بعد چند دقیقه از هم جدا می‌شیم و رو به کسری میگم: - سلام خوش اومدید کسری با لبخندی که همیشه روی لب‌هاش جولان میده میگه: - سلام، ببخشید مزاحم شدم. - مراحمید و به داخل خونه می‌ریم، کسری رو به سمت مبل ها راهنمایی می‌کنم و با کیانا به سمت طبقه بالا می‌ریم .. @Banoyi_dameshgh
رسم شبهای جمعه 💠علامه مجلسی فرمودند: ▫️شب جمعه مشغول مطالعه بودم، به این دعا رسیدم، بسم الله الرحمن الرحیم اَلْحَمْدُ لله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها، اَلْحَمْدُاللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ ✨بعد یک هفته مجدد خواستم، آنرا بخوانم ، که در حالت مکاشفه ندایی شنیدم ، از ملائکه که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت هفته قبل فارغ نشده ایم...‌ 📚قصص العلماء، 802