سه مادر به عزای فرزندانشان نشستند؛ اما علی کریمی و اسماعیلیون و رجوی و بقیه آتشافروزان امروز کشته شدن سه جوان ایرانی را برای سعودی و آمریکا فاکتور میکنند و حقالزحمهشان را دریافت خواهند کرد.
✍🏻| وحید یامینپور
@Banoyi_dameshgh
میدونی
استادپناهیانمیگه:
گیرتوگناهاتنیست!
گیرتو کارایخوبیه...
کهانجاممیدی...
ولے نمیگی"خدایابهخاطرتو"...!
اخلاصیعنی:
✨🌱خدایافقطتوببینحتیملائکههمنه🌱✨
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#Part_185 کیانا جعبهی ای به دست من میده و اسما هم جعبه رو به دست کسری میده، که کسری در جعبه رو باز
#Part_186
#رها
#زمان_حال
با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچهرو به سینم چسبوندم.
غرق شدم تو دنیای عاشقانه صاحب دفتر بدنم سراسر آرامش بود و مغزم خالی از هر فکر و دغدغهای.
با صدای در بهدلیل سستی بیش از حد بدنم بدون اینکه تکونی بخورم فرمان ورود صادر کردم. یکدفعه در باز شد و قامت مامان داخل چهارچوب در نمایان شد. با عجله دفتر رو از روی شکمم برداشت تا جایی سربه نیستش کنم اما خیلی دیر شده بود و مامان دفتر رو دید.
با شرمندگی لب زدم :
_ ببخشید مامان
بعد با افاده به خودم اشاره کردم :
_ شما نمیدونید من یه کاوشگرم؟ چرا دفتر رو گذاشتید جلو من.
مامان بلند خندید و به سمتم اومد. پاهای دراز شدم رو کنار زد و کنارم نشست:
_ واهواه دنیا برعکس شده والا الان تو طلبکار شدی؟ از بچگی به تو و اون داداشت گفتم هرکی وسیلههای خودش اما.. دارم میفهمم روش تربیتیم تاثیری رو شما نداشته.
از این به بعد با کفگیر به حسابتون میرسم.
خنده بلندی کردم که محکم رو پام کوبید و بلندم کرد.
_ نمیدونی نباید جلو بزرگترت دراز بکشی؟
درست نشستم و موها مو مرتب کردم
_مامان سخت نگیر دیگه .
و با خنده ادامه دادم :
_ مامان اسرای من کیه؟
خندید و با لبخند به دفتر اشاره زد و گفت :
_ به کجا رسیدی کاوشگر من؟
ابرو بالا انداختم :
_ تمومش کردم
و لبخند گندهای در جواب چشم غرهاش زدم.
با صدای باز شدن درب حیاط بلند شدم حتما طاها بود.
_ مامان چه خبر از کیک گردو و هویج تولد؟
مکثی کرد :
_ در حال پخت خداکنه خوب از قالب جدا بشه نگرانم.
خندیدم اونم خیلی بلند.
_نگران نباش جدا نشد با قالب بیار بابا و طاها با قاشق میخورن.
مامان با گفتن ای وای غذام سر رفت از اتاق بیرون رفت.
که با طاها زدیم زیر خنده و از اتاق خارج شدیم.
که مامان غذاش رو دم کرده بود و کیکش رو از داخل فر برداشت... و توی ظرف شیکی تزئین کرد! و بعدش هم روش خامه ریخت و با خامه نوشت:
- سالگرد ازدواجمون مبارک!
که همون لحظه صدای زنگ در بلند شد و طاها به سمت در رفت...
مامان رو محکم بغل کردم و گفتم:
- خیلی دوستت دارم مامان، لطفا من رو ببخش!
که مامان هم مادرانه بغلم کرد و بوسید و گفت:
- عیبی نداره فقط یادت باشه دفعه آخرت باشه که به وسایل کسی دست میزنی!
که لبخندی میزنم و میگم:
- ولی خیلی چیزها کشف کردم، مثلا اینکه چرا از فرشته خوشتون نمیاد و میگید زیاد بهش نزدیک نشم!
که لبخندی میزنه و میگه:
-...
~حیدࢪیون🍃
#Part_186 #رها #زمان_حال با لبخندی که کل صورتم رو پوشونده بود خودم رو روی تخت رها کردم و دفترچهرو
×× #قسمتپایانی
- عیبی نداره ولی برای فرشته هم به صلاح خودت بود!
که محکم خودم رو میندازم تو بغلش و میگم:
- خیلی دوستت دارم مامان، عشقی به خدا!
که لبخندی میزنه و میگه:
- حالا ولم کن خفه شدم...
#اسرا
#زمان_حال
کسری از در وارد شد، جعبه ی کادو رو به سمت من گرفت و گفت:
- اینم کادوی اسرا خانوم من!تقدیم با عشق.
که جعبه رو ازش میگیرم که رها هم کیک رو میاره و میگه:
- خب خب حالا کیک رو برش بزنید که دلم ضعف رفت براش!
که طاها زیر لب شکمویی زمزمه میکنه...
کسری چاقو رو از دست رها میگیره و رو به من میگه:
- برش بزنیم!
که دستم رو روی دست هاش میذارم و با کمک کسری کیک و برش میزنم!
بعد برش کیک کسری چند ثانیه نگاهش رو به چشم هام میدوزه و میگه:
- اسرام؟
- جانم؟
- دوستت دارم!
که با گونه هایی که رنگ خجالت گرفته و مثل درخت انار خونمون سرخ شد!
- منم دوستت دارم!
که فشار آرومی به دست هام میده و میگه:
- کادوت رو باز نمیکنی؟
که به جعبه نگاه میکنم و گردنبد طلای زیبایی که روش نوشته...
اسرا ی کسری
که رها و طاها به سمت من هجوم میارن و میگن:
- وایی بابا چه خوش سلیقه!
که لبخندی میزنم و میگم:
- فکر کردم یادت رفته!
که با لبخند و آرامش جواب میده:
- مگه میشه همچین روزی رو یادم بره؟
که صدای در بلند میشه که رها به سمت در میره و میگه:
- عمه کیانا با بچه ها و عمو مازیار هستند!
و در رو باز میکنه...
که به چشم های قهوه ای کسری نگاه میکنم و یاد روز عقدمون میافتم،محو چشم هاش شدم!
#فلشبک
#گذشته
چشم هایی که حالا به نام من سند خورده بود...
که همون لحظه مازیار با یک دسته گل رز به سمت کسری میاد و میگه:
- داداش با اجازه الوعده وفا!
که کسری هم لبخندی میزنه و دستش رو روی شونه مازیار می زنه و میگه:
- مبارکت باشه!
که میگه:
- همچنین داداش!
و از ما جدا میشه... که رو به کسری میگم:
- چه وعده ای؟
که با لبخند به کیانا و مازیار اشاره میکنه و میگه:
- ببین خودت!
که مازیار دسته گل رو به سمت کیانا میگیره و با صدای بلندی میگه:
- کیان خانوم عاشقتم! با من ازدواج میکنی؟
که کیانا هم سرخ میشه و حس حال و عجیبی داره...که بعد یکمی مکث میگه:
- بله...
و صدای جیغ و سوت دوباره فضا رو پر میکنه...
به چهرهی کسری نگاه میکنم که لبخندی به من زده لبخندی که جنسش با بقیه لبخند ها فرق داشت...
لبخندی مملو از عشق...
لبت همچون صدف دُرّش تبسّم
من از اعجاز لبخند توام گم
به باغ مهر ای آرام جانم!
سرود زندگی را کن ترنّم
پایان...
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست...
۱۴۰۰/۱۲/۱۶
ساعت ۲۳...
Ostad_Raefipour_Sharh_Doae_Nodbeh_Jalase_08_1401_05_07_Tehran_48kb.mp3
32.67M
༺شرح دعای ندبه༻
👤استاد رائفی پور
#جلسه_هشتم
#شرح_دعای_ندبه
شهید حامد جوانی یکی از جوان ترین شهدای مدافع حرم آذربایجان متولد ۲۸ آبان ۶۹ است.
در روز ۲۳ اردیبهشت ۹۴ در منطقه لاذقیه سوریه مجروح شده و بر اثر شدت جراحات حدود ۴۳ روز در سوریه و بیمارستان بقیه الله تهران بستری و در حالت کما بود که سرانجام با لبیک به دعوت حق، ۳ تیر ماه ۹۴ به قافله سیدالشهدا(ع) پیوست و در گلزار شهدای وادی رحمت آرام گرفت.
~حیدࢪیون🍃
شهید حامد جوانی یکی از جوان ترین شهدای مدافع حرم آذربایجان متولد ۲۸ آبان ۶۹ است. در روز ۲۳ اردیبهش
برای اعزام دوباره بیتاب بود
رضایت خانواده حامد جوانی، بهمن ماه 93 ، برای اولین بار او را راهی سوریه کرد و این شد اولین ماموریت خارج از کشور حامد:« با حامد زیاد در ارتباط نبودیم، چون تماس یک طرفه بود ، گهگاهی خودش زنگ میزد.»
این را پدر حامد می گوید و حمیده پادبان ، مادر حامد دنباله حرفش را میگیرد و میگوید:« ما شماره تماسی از حامد نداشتیم، خودش هر ده روز یک بار زنگ میزد حالمان را میپرسید. میگفت حالم خوب است، نگران نباشید، ما هم نمیدانستیم دقیقا آنجا چه کار میکند فقط میدانستیم که از حرمین دفاع میکند و به او افتخار میکردیم.»
در خلال همان تلفنهای گاه و بیگاه اما پدر حامد یادش میآید که یک بار وقتی این طرف تلفن، اهالی خانه دلتنگیهایشان را دریف کرده بودند و شرح این دلتنگی را امواج به سوریه رسانده بودند، حامد در جواب گفته بود :« من اینجا حس خیلی خوبی دارم؛ انگار که تازه به دنیا آمده باشم. من از وقتی اینجا رسیدم خودم را شناختهام ، از خدا میخواهم که این جهاد را از من قبول کند؛ شما هم دعا کنید.»
خواستِ ته تغاری خانه را مگر میشد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای شان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند
~حیدࢪیون🍃
برای اعزام دوباره بیتاب بود رضایت خانواده حامد جوانی، بهمن ماه 93 ، برای اولین بار او را راهی سوریه
اعزام دوباره و اینبار شهادت
بیتابیهای حامد برای رفتن به سوریه، تا 21 فروردین ادامه داشت،اما بالاخره در این روز با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره رخت دفاع از حرم پوشید ؛ این روز را هم مادر حامد خوب بهخاطر دارد:« با خوشحالی آمد و گفت مادر میخواهم یک قولی از شما بگیرم. من دوباره میروم سوریه، اما میدانم این بار شهید میشوم، قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی، گریه تو دشمن را شاد میکند... بعد پرسید: راضی هستی ؟گفتم حامدجان ، چرا راضی نباشم؟ من افتخار میکنم که تو اینقدر عاشق اهل بیتی ...»
حالا نوبت پدر حامد است که برسد به ماجرای شهادت پسرش؛ لحظههایی که آنها به چشم ندیدهاند،اما حکایتش را ازدوستان وهمرزمان حامد شنیدهاند و در این دوسال ، بارها و بارها موقع خواب وبیداری ، توی ذهنشان به تصویر کشیدهاند:« من از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعهنشین در محاصره تکفیریها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامیهای سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمیشدند اما حامد و چند نفر ازدوستانش داوطلبانه برای دفاع ازمردم مظلوم ومسلمان آنجا به آن روستا میروند. خوشبختانه چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربههای مهلکی به تکفیریها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره 23 اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت.»
حالا تن صدای پدرآهستهتر است؛ بغض راه گلویش را بسته ،چند لحظه سکوت میکند و بعد دوباره میگوید:« ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، درچند روزی که بیخبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم میرود و امکان تماس برایش وجود ندارد،خیلی نگران نبودیم...حتی یادم است،آخرین بار سه روز قبل از مجروحیتش با او صحبت کردم، زنگ زد و گفت : بابا من یک چیزی از شما میخواهم.گفتم بگو پسرم. گفت: فقط از شما میخواهم من را از ته دل حلال کنید.... انگار که به خودش هم الهام شده بود که این مکالمه آخرمان است.
~حیدࢪیون🍃
در پنج اسفند ماه 1368 برابر با شب مبعث رسول اکرم (ص) شهید محمد احمدی جوان در خانه ای ساده و با صفا
شهید دوره ابتدایی را در دبستان شهید حیدر افساء روستای خود و دوره راهنمایی را در مدرسه دکتر حسابی بندر رستمی و تحصیلات دوره متوسطه را در هنرستان حاج جاسم بوشهر در رشته مکانیک خودرو گذراند و پس از آن دوره تحصیلی کاردانی مکانیک را در دانشگاه آزاد اسلامی واحد بندر گناوه با معدل 18/04 به پایان رساند و علی رغم قبولی در رشته مهندسی مکانیک سیالات دانشگاه شیراز به منظور خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از ادامه تحصیل منصرف شد.
از ابتدای سال 1385 عضو بسیج شد و در سال 1386 به عضویت فعال در این نهاد درآمد و به رغم سن کم به دلیل فعالیت های ارزشمندی که داشت در شهریور ماه 1388 در حالی که حدود بیست سال داشت به عنوان فرمانده پایگاه شهید دستغیب روستا انتخاب گردید.
دوران سربازی را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی طی نمود و در فروردین ماه سال 1391 وارد تیپ پیاده امام صادق (علیه السلام) بوشهر گردید و بعد از گذراندن دوره های آموزشی مختلف در سپاه پاسداران دوره ی تکاوری را در سال 1393 با کسب معدل 18/18 با موفقیت به اتمام رساند
~حیدࢪیون🍃
شهید دوره ابتدایی را در دبستان شهید حیدر افساء روستای خود و دوره راهنمایی را در مدرسه دکتر حسابی بند
شهادت
شهید در مهرماه 1394 به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم مطهر اهل بیت (س) به سوریه اعزام شد و در ظهر تاسوعای حسینی(در روز شهادت دو شهید روستایش) در حومه شهر حلب توسط تکفیری ها مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و درحالی که دو چشم خود را از دست داده بود مجروح شده و پس از 43 روز بستری شدن و تحمل درد های ناشی از جراحت های میدان نبرد در یکی از بیمارستان های تهران در روز جمعه 13/ آذر / 94 (روز معراج پیامبر اکرم(ص) ) به فیض شهادت نائل آمد و آسمانی شد. پیکر این شهید پس از تشیع در شهر بوشهر در گلزار شهدای روستای “باشی” شهرستان “تنگستان” آرام گرفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستاتونوبزاریدروقلبایشسکتتون؛
بگید:
السلامُ اللمهدی،اَلَذی یَملأُ الارضَ قِسطاً و عدلاً
کَما مُلِئَت ظُلما و جوراً(:💔
#امام_زمان
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-(:🥀
#فاطمیه
گرچه یاران همگی بار ِ سفر بربستند ؛
شیرمردی چو علی خامنهای هست هنوز!
میگفتکه :
ازهیئتاومدیبیرون
چشمتبهنامحرمخورداما
سرتُننداختیپایین؛باختی'
- حواستبهنگاهتباشه
#اخوۍهاحواسمونباشہ🚶🏽. . .
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
احسان عادت داشت وقتی با من صحبت میکرد دست هایم را می گرفت. یا مثلا کنار هم روی مبل نشسته بودیم و داشتیم تلوزیون نگاه می کردیم. یک دفعه دستم را می گرفت و توی دست هایش فشار می داد و می خندید. همه این پنج سال را ما درست با همان شور و عشق اول زندگی گذراندیم.💓
•• #همسرشهیداحسانحاجیحتملو••
☁️ ⃟¦🤍
-شبیھ زهراشدنم اتفاقےنبود ...!' حضرتمادࢪبودکهدعایمکرد تاامانتشراباجانودلحفظکنم..(:🌿