بہ #شھیدحاجقاسمسلیمانیـے،
بہچشمیكفردنگاهنڪنیم ؛
بہچشمیكمڪتب،یكراهویك
مدرسہےدرسآموزنگاهڪنیم:)
- رهبرانقلاب!
« وَهُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ »
『خداهمراهتونہهرجاکھباشید.』
قدمبھقدم، 🙃
تو؎سختترینوحساسترینلحظہها،
همھجاوهمیشھ♥
پسبدونترسادامھبده ...!
قسمتنشد،کهمن،بهدعایَم،ببینَمَت...
حتّیبهقدرِثانیههایَم،ببینَمَت...
ایکاش،یکدَمی،نَفَسی،قسمَتَمشَوَد،
درراهِکربُبَلا،سرِکوییببینَمَت...
یاهم،مُحَرَّمیبشود؛بینِکوچهای،
درحالِنصبِپرچموبیرَق،ببینَمَت...
آقا،خدانیاوَرَدآنروزرا،کهمن،
سرگرمومستوغرقِگناهم،ببینَمَت...
باایندلِسیاهوتباهم،هنوزهم،
منباامیدِهمینزندهام:
«ببینَمَت...»
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
«🦋🖇»↴
میگفت:
قرارنیستتودنیاسختـےنکشیم..
قرارهیادبگیریمڪه
چجوریباسختےهامونڪناربیایم!
چجوریرشدکنیم..
اینجابھشتنیست!
بهشتاونوره،حالااینڪهتو
تویایندنیاباهمهسختےهاشبھشترو
بچشـے؛بستهبهنگاھِخودته...!!🖐🏻
#تلنگرانہ
#اَللّهُــمَّعَجـِّــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جهاد_تبیین
دو دقیقه حرف حساب!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براےتشکیلحڪومتامامزمانحتماامتحان میشیم،حتیسختترازکوفیها...
#امام_زمان
ولی حقیقتا همون جا دلمون غنج رفت که حضرت اقا فرمودن: جوانان انقلابی امروز از جوانان انقلابی دیروز بهتر اند
_________________
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
-عشقتودرگوشهدلجاشده
-هرنفسمذکرتومولاشده💚
~حیدࢪیون🍃
بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم. -خب... گفتی کلی حرف باهام داری!😉 -خد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت چهل و نهم
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم.
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم.
اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم
و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم!
-تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،
این مانتو و روسریهای خوشگل به چه دردت میخوره؟؟
-چه ربطی داره؟
مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
-خب این لذت سطحی نیست؟؟
-نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن!
بعدم همه لذت های سطحی هم بد نیستن!
فقط باید مدیریت بشن.
بچه شیعه باید خوشتیپ باشه،مثل آقاش...😉
پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!
وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم.
اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
-خب نبینن!
-نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
-نه ولی...
یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاهگ میکرد!
-خب دمش گرم.
همینه دیگه .وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!
ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
-خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟
-ببین زن با بدحجابی ،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،
اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...
یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی،آرامش نداشتی؟؟
ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.
ما در قبال آرامش هم مسئولیم.
مگه نه؟؟
-خب...
آره.قبول دارم.
از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود.
من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم.
اما واقعا سخت بود گذشتن از این لذت،خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
-بیا بشین برسونمت!
-نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
-خب چرا مترو ،بیا میرسونمت دیگه!
-نه گلم، ممنون .تعارف نمیکنم.
-باشه عزیزم. هرطور راحتی.
زهرا؟؟
-جان دلم؟
-تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن،
اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم.
و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!!😊
-خداروشکر عزیزم
ترنم حواست به این روزات باشه.
تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی.
نه از خودت توقع زیادی داشته باش
نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو.
کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته!😉
با لبخند بغلش کردم
-الهی قربون آبجیم برم.
یه دوست خوب تو این راه خیلی لازمه.
شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
-از من تشکر نکن .از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
-آره،واقعا ممنونشم.
بوسش کردم و از هم جدا شدیم.
سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.
هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
با خودم گفتم "امتحانش ضرر نداره!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
♡³¹³♡
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت چهل و نهم بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هام
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم...
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد.
تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت.
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم.
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
-چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
-نمیدونم.
قشنگ باشه دیگه!!
-خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
-نمیدونم واقعا!
بنظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه،
-بنظرمن این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو،راست میگفت...
بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!
یکیشون رو انتخاب کردم،
انتظار داشتم خیلی سنگین باشه و همون لحظه ی اول گردنم کج بشه!
اما خیلی سبک بود.
رفتم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم.
باورم نمیشد چادر اینجوری بهم بیاد!!
ولی اینقدر گشاد بود که هیچچیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد!
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم
"داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.
لبخندی صورتم رو پر کرد،
اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!!
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
-هزار الله اکبر!
هزار ماشاءالله...
چقدر ناز شدی تو دختر!!
-ممنونم ازتون!😊
لطف دارین...
ببخشید اسم این مدل چیه؟؟
-لبنانیه گلم. لبنانی!
-خیلی قشنگه،همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم
-خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.
حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.
آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.
سرامیک های سفید
و گنبد و گلدسته های فیروزه ای
ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.
چند لحظه ای محو اون صحنه ی زیبا و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.
واقعا زیبا بود...
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!
-خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
-خودم چادر دارم آقا!!
-خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن!
با خجالت چادر رو سر کردم.
احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم.
از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بار اولم بود که به همچین جایی میومدم.
قبلا فقط بعد از چرخیدن تو بازار،برای آب خوردن وارد حرم شده بودم.
پشت سر چندتا خانم تازه وارد راه افتادم تا بفهمم باید چیکارکنم!!
چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن!
دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیک شدم که وسطش یه ضریح بود!
البته بعدا فهمیدم اسمش ضریحه!!
به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود!
بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!
اطرافم رو نگاه کردم!
یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن!
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم.
"من نمیدونم شما کی هستی،
و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!!
ولی حتما یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون!
لطفا من رو هم کمک کنید...
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،
پس به داد منم برسید!
تو شرایط سختی قرار دارم..."
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم،
از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
-ببخشید...
ایشون کی هستن؟؟
-ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،
پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان اند!
🍁"محدثه افشاری"🍁
♡³¹³♡
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
~حیدࢪیون🍃
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم... تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مخت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه
از امامزاده که خارج شدم،
دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،
اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!
خیلی معذب بودم!
احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!
از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.
اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،
یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟
اون یکی میگفت تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!
دوباره اون یکی میگفت کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!
اون یکی میگفت زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!
تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم!
تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!!
سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!😳
هنگ هنگ بودم!
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم!
میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.
در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم.
خیلی حس خاصی داشتم.
از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!
رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم.🙂
واقعا با وقار شده بودم!!
اما به خوبی زهرا نبودم!
اون روسری هاش رو که سر میکرد ،کامل حجاب میگرفت،
اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!
اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!
آنلاین بود.
با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.
همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!!
با ترس به سرعت برگشتم سمت در،
مامان بود!
بدنم یخ کرد!!
ولی هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست.
با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!
مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
-چرا اونجا وایسادی؟؟
-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من!
آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
-چه خبر از دانشگاه؟
درسات خوب پیش میره؟
-امممم..بله...خوبه
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچوقت نمیتونه راحت ابراز علاقه کنه!😔😞
معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کولهم!
و بدو بدو رفتم تو اتاقم.
که گوشیم زنگ خورد.
-الو
-سلام ترنم.خوبی؟؟
-سلام زهراجونم.ممنون.خوبم
-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!
-وای زهرا سکته کردم!!مامانم یهو سر رسید!
ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم.
از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!
به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه
و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!
به حرفهای زهرا ،
و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم!!!
تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه،
فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!!😒"
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.
در اتاق رو قفل کردم،
وضو گرفتم
و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد!
مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!
با خودم کلنجار میرفتم که
"الان داری با خدا صحبت میکنی!
از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!"
سعی میکردم به معنی حرفهایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.
به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم.
اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.
به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرفها آرامش بهم میداد.
از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
♡³¹³♡
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت پنجاه از امامزاده که خارج شدم، دستم رفت سمت سرم و چادر رو از س
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم،رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد!
از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!😥
مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم!
آخرای نماز بودم
با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم.
سعی کردم خودم رو خوابآلود نشون بدم.
در رو باز کردم،
مامان با رنگ پریده نگاهم کرد
-کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟
-ببخشید،خب...
نمیتونستم بگم خواب بودم!
یعنی نباید میگفتم.
از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت هوای نفس!!
تو چشمای مامان نگاه کردم!
معلوم بود ترسیده.
-فکرکردم دوباره....
و ادامه ی حرفش رو خورد.
فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!😔
-معذرت میخوام مامان.جانم؟
چیکارم داشتی؟؟
-هیچی!بیا بریم شام بخوریم.
صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت!
دانشگاه!چادر!
من!ترنم!
احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم.
به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم.
اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!!
از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود!
"خجالت نمیکشی؟؟
بی عرضه!
یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟
اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟"
دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد!
ترسیدم و یه پله عقب رفتم!
-مگه جن دیدی؟؟
-سلام باباجون.نه ببخشید.
خب یدفعه دیدمتون!!
-کجا میری؟مگه کلاس نداری؟
-چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم!
برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم.
تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت!
سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم!
جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم.
فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازشون کمک خواسته بودم!
فقط یادم بود عموی امام زمان بودن!
چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه با امام صحبت کنم!
"من راستش شما رو نمیشناسم،
اما خیلی شنیدم که باید از شما کمک بگیرم!
من تازه دارم با خدا آشتی میکنم،
خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار!
واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم.
میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن!
میدونم راه سختی جلومه.
تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم.
من ضعیفم،
کمکم کنید.
واقعا سختمه،اما انجامش میدم،
به شرطی که کمکم کنید،
چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم.
چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم،
کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده.
🍁"محدثه افشاری"🍁
♡³¹³♡
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
~حیدࢪیون🍃
سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم،رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت پنجاه یکم
سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم،
کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم.
پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا!
-اینو نگاااا!🤣
-وای اینم جوگیر شد!😆
-از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!😵
-ترنم این چه وضعشه!
-وای اینجا هم کلاغ اومد!!
-قیافه رو!!😂
-دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟😆
و.....
احساس میکردم صورتم قرمز شده!
خیلی بهم برخورده بود!😔
تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!"
سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم!
-اتفاقی افتاده؟
یکی از دوستام نالید
-ترنم اون چیه روی سرت آخه؟
-نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر!
-میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!!
-اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم.
امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لختتر! هر روز کالا تر یکیشون با اخم بلند شد
-منظورت چیه؟؟
یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟😡
-نه.خودم رو گفتم.😢
منم دلم میخواد تو چشم باشم،
اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم.
انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس!
انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری!
آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم.
هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم.
بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن.
دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،
با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت.
بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!!
باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم!
خیلی حالم خوب بود.
از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم.
قیافه ی جدیدم،برام جالب بود!
آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم.
به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم.
چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (ع)🌹
این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم.
سلام دادم و وارد شدم.
گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا!
دلم میخواست ازت تشکر کنم.
وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا!
♡³¹³♡
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
~حیدࢪیون🍃
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان او_را ...💗 قسمت پنجاه یکم سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظ
چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت!
تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم.
یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم.
نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم.
هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم.
قلبم انگار داشت میترکید!
بعد از چند دقیقه گوشی رو انداختم رو صندلی و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
از ته دل زار میزدم و گریه میکردم و داد میزدم "غلط کردم!ببخشید..."
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد،زهرا بود!
جواب دادم،
صورتم خیس اشک بود...
-الو زهرا؟
-سلام ترنم جان،ببخشید گوشیم سایلنت بود،متوجه زنگت نشدم عزیزم.
کاری داشتی؟
-سلام.ایرادی نداره.
نه دیگه کاریت ندارم.
-صدات چرا اینجوریه؟؟
گریه کردی؟؟
دوباره زدم زیر گریه
-زهرا...
من چیکار کردم؟؟
-چیشده ترنم؟؟
-من نفهمیدم زهرا...
نفهمیدم...
غلط کردم.
به خودش قسم آدم میشم!
-ترنم درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟
-زهرا من هیچی از امام زمان نمیدونستم!
نمیدونستم دارم اذیتش میکنم،
ظهورش رو عقب میندازم...
زهرا من نمیدونستم که من گناه میکنم و اون میره دست به دامن خدا میشه و برام توبه میکنه!
زهرا غلط کردم...
من نمیدونستم هرشب هرشب خدارو قسم میده که خدا منو ببخشه!
زهرا حالم بده...
من تازه فهمیدم چیکار کردم باهاش!
تازه فهمیدم چقدر دلشو شکوندم...
تازه فهمیدم چقدر دوستم داره،
چقدر منتظرم بوده،
چقدر دعام کرده!
من نمیدونستم اون پادرمیونی کرده که خدا منو ببخشه!
زهرا دارم دق میکنم...
غلط کردم...غلط کردم!
زجه میزدم و میگفتم "غلط کردم"
صدای زهرا هم با بغض مخلوط شده بود
-عزیزم...
ترنم...
آروم باش گلم.
میبخشدت،باور کن میبخشه
تو که فهمیدی چقدر مهربونه!
من گریه میکردم و زهرا هم با گریه سعی داشت آرومم کنه!
حرفاش تأثیری تو حالم نداشت،ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
دلم میخواست از شرمندگی بمیرم!
مثل دیوونه ها تو اتاق راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم.
بی حال نشستم رو زمین و زانوهام رو بغل کردم.
"به خودت قسم درست میشم...
آدم میشم.
خودت که دیدی،خبر داری،
وقتی از تک تک گناهام باخبری،
پس الانم میدونی چندوقته دارم سعی میکنم خوب باشم.
دیگه هیچی برام مهم نیست،
فقط دلم میخواد تموم زخمایی که بهش زدم رو ترمیم کنم،
تموم اشک هایی که برام ریختی رو جبران کنم.
غلط کردم آقا...غلط کردم.
امروز فهمیدم تو بابای همه ی مایی...
غلط کردم بابایی...
غلط کردم!
من ندونسته تمام این کارا رو کردم.
نمیفهمیدم.
ولی دیگه تکرار نمیشه.
دیدی امروز به کمکت تونستم موفق بشم؟
بازم کمکم کن،بازم دستمو بگیر،
اگه دستم تو دست تو باشه از پس همه ی اینها برمیام!"
وضو گرفتم و وایسادم به نماز.
تمام نمازم اشک بود و شرمندگی و خجالت...
برام شام پایین نرفتم و گفتم میل ندارم.
واقعا هم میل نداشتم!
اون شب تا نزدیکای صبح گریه کردم و با امام زمان صحبت کردم.
ازش خواستم منو ببخشه...
تو اینترنت بیشتر دربارش تحقیق کردم.
بهش قول دادم که بعد از این جبران کنم.
🍁"محدثه افشاری"🍁
♡³¹³♡
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎥#فیلم_حبیب
فیلمی واقعی و زیبا از کشور های #ایران و #سوریه
که از وضعییت ۲۰۱۳ سوریه اطلاع میدن
حتما ببینید معنای شعار #زن_زندگی_آزادی
داخل این فیلم معلوم میشه👌
#شبکه2
#طنز_جبهه
فشار قبر !
یک قبر بیرون پادگان برای خودش کنده بود . شب ها صدای گریه و مناجاتش از داخل آن شنیده میشد ..
یک شب با چند تا از بچه ها همان دورو اطراف بودیم که متوجه شدم صدایی از قبر می آید و یکی کمک میخواهد .
هیکل درشتی داشت ، داخل قبر گیر کرده بود .
با بچه ها رفتیم کمکش.
میخندید و میگفت : " تو همین دنیا ، فشار قبر رو احساس کردم "!😁😅
♡³¹³♡
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)
••❥🕰⏳
توقنادیڪارمیکردم،یکباراومدپیشم
وگفت:مجید،جاییسراغندارۍبرم
کــارکنـم.
گفتمچرا،همینآقاییڪهتوقنادیش
ڪارمیکنمدنبالشاگردمیگردهمیایی
نپرسیدچقدرحقوقمیده،نپرسید
روزیچقدربایدڪارکنه،نپرسید
بیمهعمرمیکنهیانه...!
فقطگفت:مـوقـعاذانمیذارهبــرم
نمــازمروبخـــونم؟؟
+شھیدمحسنحججی🌱🤍"
⇠|🦋✨|•• #یادشهدا📄🕊
تسبیحاتحضرتزھرا(س)
روبدونِ تسبیحبگید..!
بابندبندھایِانگشتکهبگی
روزقیامتهمینابهحرفمیان
شهادتمیدنکهباهاشونذکرگفتی...!
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#رفیقشهیدشهیدتمیکند
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
🖇میدونیداگه شخصیونمازشب خون کنی ثواب نمازشباش برای توامثبت میشه😍😇📿
بادعوت دوستان به نمازشب خون شدن مارویاری کنید😇📿
🌱 #نشرصدقه_جاریه🌸
🌱 #التماس_دعای_فرج🤲
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
『🕊͜͡✨』
#آقاجآنازدورسـلآم✋🏻💚
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ ✨ وَحُجَّتَهُ عَلَىٰ عِبادِهِ
✨ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِين
(✿ฺ @Banoyi_dameshgh ✿ฺ)