سلام بزرگواران روزتون بخیر عزیزان لینک بروز شد نظرات و درخواستتون اینجا بفرستید😇👇🏻👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16348423072459
جوابتو در کانال زیر بگیر رفیق😇👇🏻
@HEYDARIYON3134
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍🙈آرامشالهی...☝️🏻
قرانبهتریندوستانسان...☺️🌹
#قران
@Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا بذکر الله تطمئن القلوب...😇♥️☝️🏻
@Banoyi_dameshgh
#عطر_نماز❣️
نمازت را تند نخوان!!!
نمازمان را تند میخوانیم تا از کار دنیا عقب نیفتیم،دنیایی که #فانی است،
غافل از اینکه #آخرت أبدی خود را فدای این دنیا میکنیم!
#آیت_الله_حق_شناس
#اللﮩـمعجللولیڪالفرجبهحقزینبڪبرۍ
--------------<🖤🖇️>--------------
#خاطرات_شهدایی 🕊
🖇•[♥️]
تا وارد اتاقش شدم از خواب پرید
عرق به پیشانیش نشسته بود ، گفتم :
" چی شده داداش .. ؟ "
گفت :
" یک ساعت با حضرت زهرا 'س' حرف می زدم ، فقط از خدا می خوام روز شهادت بی بی شهید بشم .. "
روز شهادت حضرت زهرا ' س ' داشت نماز صبح میخوند ، توی قنوت نماز بود که ترکش پهلویش را شکافت ..
شهید علیرضا هاشم نژاد
منبع : نرم افزار خادم شهدا (خاطرات کوتاه شهدا)
✨______|[🦋]|______✨
@Banoyi_dameshgh
✨______|[🦋]|______✨
#حیدࢪیوݩ
#معرفیشهید | #ایام_شهادت
#شهید_عبدالله_باقری
تاریخ تولد: ۲۹ فروردین ۱۳۶۱
تاریخ شهادت: ۳۰ مهر ۱۳۹۴
مزار شهید: بهشت زهرا
محل شهادت: سوریه
نهم محرم سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید. با دیدن دو فرشته کوچکش، همه می گفتند پا روی نفس دنیا گذاشته بود. اما گذری که به روز های زندگی اش میکنی میگویی نه...!
او به ندای "هل من ناصر ینصرنی"
امامش لبیک گفت. به قولی، یزید زمانش را شناخت و پا در مسیر شهادت گذاشت.
از آنچه در مقابلش بود هیچ ترسی نداشت، برایش فرقی نمیکرد سخت و یا حتی آسان مهم عمل به تکلیفش بود. این را میشد از همان شب #تاسوعا فهمید، شبی که با اسرار از فرمانده اجازه گرفت و از همه جلوتر رفت تا وقتی که تشنگی بر همه غالب شد اما توان او را نگرفت...!
بلکه تکرار سخنان امامش جانِ تازه ایی به او می بخشید. " اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید" آن شب با جان هایی که از تشنگی به لب رسیده بود قرار شد تا با دوستانش به زیارت امام حسین بروند و اجازه نبرد با اسرائیل را بگیرند.
اما روزگار عزیز کرده ها را زیاد میهمان زمین نمیکند. عزیزه خدا بود و همان شب پیش چشمان برادر آسمانی شد و داستانش تمام.
ماندیم ما و داستان سالهای پس از او
روزهایی ک قهرمانانی چون عبدالله باقری، حسین محرابی، محمد حسین مومنی، مصطفی صدرزاده و مهدی زین الدین را در خود ندید.
@Banoyi_dameshgh
شهید سید مرتضی آوینی:
هزارها سال از هبوط آدم بر سیارهی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنهی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. این بندگان مخلص خدا طلیعهدار نورند و با دست آنان است كه صبح شكافته میشود و تاریخ به عاقبت كار خویش نزدیك میگردد.
کتاب گنجینه ی آسمانی / ص 144
@Banoyi_dameshgh
دوشنبه روزحاجات
ومن برایتان دعامیکنم
الهی🙏امروز به
حاجت دلتون برسید
الهی هرچی
به صلاحتون هست
خدا سر راهتون بزاره
امین یارب العالمین🙏
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🌸↷
➜ @Banoyi_dameshgh
____
#حیــــــدریــــون •~
#سخنی_از_شهدا 🌷
شهيد مهدي يخچالي
سخن: سفارش من به شما اين است كه پشتيبان ولايت فقيه باشيد و از امام حمايت نماييد. از روحانيت و دولت حمايت كرده و با كسي كه اين دو را تضعيف كند به شدت برخورد نماييد. به خدا قسم كه اگر دشمنان مرا بكشند و خونم را بر زمين ريزند در قطره قطره خونم نام مقدس خميني را مي بينند. اي برادران، خط آل محمد و علي را روش و منش خود قرار دهيد و مبادا از اين راه بيرون رويد كه شكست شماها در اين صورت حتمي است. اي خواهران، اين شعر را الگوي خودتان قرار دهيد.
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🌸↷
➜ @Banoyi_dameshgh
________
#حیــــــدریــــون •~
اونقدر آدمها قبل من و شما
🍃غصه خوردند،
🍃گریه کردند ،
🍃عاشق شدند،
🍃فارغ شدند،
🍃فحش دادند...
اونقدر آدمها قبل من و شما
🌱بردند، باختند،
🌱گذاشتن رفتند ..
🌱از دیگران بریدند..
اونقدر آدمها قبل من و شما
🍃 به گذشتهشون فکر کردند،
🍃حسرت خوردند،
🍃بغض کردند...
اما حالا کجا هستند؟
🌱 پس رفیق رها کن ،
🌱 رها کن و #شاد باش..
🌱از امروزت ، از زندگیت لذت ببر..
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🌸↷
➜ @Banoyi_dameshgh
____________
#حیــــــدریــــون •~
🌸 پروردگارا...
✨به هر ریسمانی که آویختیم، برید.
🕊بر هر شاخه ای که نشستیم، شکست.
✨بر هر ستونی که تکیه زدیم، افتاد.
🕊تنها تویی که حق محبت را،
✨تمام و کمال ادا می کنی.
🕊به ما الفبای محبت بیاموز .
✨ و با ما به فضل خودت رفتار کن.
🌸آمیـن
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🌸↷
➜ @Banoyi_dameshgh
________
#حیــــــدریــــون •~
#دریاےبندگے
هــــر لحظه این را به یــــاد داشته باش
که انـــدازه ی مشــــکلاتت از #قــــدرت خداونـــــد
خیلــــی کوچکـــــترند.
پس با خودت زمزمه کن:
لاحول ولا قوه الا بالله
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏🌸↷
➜ @Banoyi_dameshgh
________
#حیــــــدریــــون •~
همیشـهبـهمـاسفـارشحجـابمیکـرد
میگفـت : اگـهمیخوایـدقیامـت
جلـویحضرتزهـرا❲سـلامالله❳روسفیـدباشیـن
نبایـدگـوشبـهحـرفدیگـرانبدیـدوروی مُـدرفتـارکنیـن ، نبایـدبگیـدعُـرفجامعـه فـلانحـرفرومیگـهیـافـلانچیـزرومیخـواد
بایـدنگـاهکنیـنبـهآیاتقـرآنوزندگـی حضـرتزهـرا
بینینداونھـاچیمیگـنهمـونکـاروبکنیـد🌱!
ـــــشھیـدابوالفضـلشیروانـی🖇📒ـــــ
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
🍃امام صادق(ع):
کسی که ده مرتبه «یا الله» بگوید، به او خطاب شود:
لبیک بنده ی من!
حاجتت را بخواه تا اجابت کنم...🌹
📚 وسائل الشیعه، ج7، ص87
❥︎𝕵𝖔𝖎𝖓༅❦︎
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
@Banoyi_dameshgh
❀࿐༅🍃❤️🍃༅࿐❀
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part146 دل بستم، مطمئنم خدای من و اون امامی که این انگشتر
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part147
از زبان زهره❤️
ساعت نزدیک به یک شب بود که روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم آیت الکرسی میخوندم تا بخوابم که صدای کلیدی که توی در چرخید به گوش خورد معمولا این ساعت ها ً باید مجتبی باشه برای همین بلند نشدم، به گفته نگار جلسهای که برای آقایون پیش آمد باعث شد مهمونیمون به فردا شب بخوره نمیدونم چی بگم ولی نظرم به لباس بنفشه است که خیلی زیباست و مجتبی برام خریده تو این فکر هابودم که خوابم برد......
- زهره پاشو دیگه ساعت نزدیک به شش نمازت قضا میشه ها، ای بابا توهم پاشو
چشمامو باز کردم که مجتبی بالای سرم بود
+ سلام صبحت بخیر
- علیک سلام ما رو کشتی پاشو نمازتو بخون داره قضا میشه ها .
+چشم ممنون
بلند شدم رفتم آشپزخونه و وضو گرفتم امروزم فکر کنم مامان زودتر از همه رفت همیشه بعد از نماز میره بیمارستان برای همین چیزهاست که از پرستاری خوشم نمیاد دیگه این همه سال زحمت بکشی درس بخونی آخرشم از کار و زندگی بیفتی ،معلمی بهترین شغل دنیاست🤩
به سمت اتاقم رفتم که مجتبی هم داشت آماده می شد خدا را شکر امروز دانشگاه نداشتم بهترین کار این بود که یک کمی خونه رو تمیز کنم
+ کجا به سلامتی شادوماد
- راستشو بخوای استادمون برامون ساعت ۷ جلسه گذاشته و میخواد یه درس مختصری بده تا من توی ترافیک برم حتماً ساعت ۸ میشه حالا ببینم میرسم یا نه
+ آهان موفق باشی
مجتبی رفت و من و بابا تو خونه تنها موندیم اولین بار بود که می دیدم که بابا خواب مونده اصلا خونه است؟ نمازمو خوندم به سمت اتاقش رفتم
+ بابا جون بابا پاشو دیگه نمی خواین برید دانشگاه اصلا نمازتونو خوندید ، کلش و از زیر پتو درآورد بیرون که زیر چشمش قرمز بود و صداشم گرفته بود
+ ای وای چی شده بابا
- چیزی نیست زهره جان فکر کنم سرما خوردم کمی سرم درد میکنه
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و مثل مامان که تا سرما میخوردیم یه دمنوش آویشن درست می کرد و بهمون میداد ، جوش زدم و گذاشتم آماده بشه••••••••••••••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part147 از زبان زهره❤️ ساعت نزدیک به یک شب بود که روی تخت
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part148
ساعت نزدیک به ۳ بود که مجتبی ساره رو آورد پیش من، بابا هم کمی حالش بهتر شده بود و رفته بود پیاده روی
ساره ام داشت با کنترلتلویزیون ور مییرفت
- اوف هیچی نداره دیگه خوب یه فیلم خوب بزارید ببینیم مردیم از بی حوصلگی
+ خوب برو اینترنتی فیلم ببین خودت میدونی که تلویزیون تبدیل شده به منبع تبلیغات نوشابه به این شکلات فیلم خوب نیست که ما ببینیم
- نت ندارم دیگه وگرنه می دیدم به این مجتبی که میگم برام بگیره هی یادش میره
+ خوب من از طریق موبایل میتونم بگیرم برات
براش اینترنت خریدم و از گوشیش فیلم رسوایی ۲ دیدیمو بعد ساعت نزدیک به چهار و نیم شده بود ساعت ۵ ۱۵ دقیقه اذان بود که اگر بخواهیم اون طرف شهر بریم تو ترافیک میوفتیم پس کم کم باید اماده میشدیم
اذان گفتن من و ساره نمازمون رو خوندیم بعد به شماره مجتبی زنگ زدم که درجا جواب داد و بهم گفت چند دقیقه دیگه پیشمونه روی مبل نشسته بودیم که مجتبی رسید اومد بالا کت و شلوارش رو پوشید و رفتیم
چون اولین بار بود به خونه نگاراینا میرفتیم بایدکادویی میخریدیم به وسط شهر که رسیدیم مجتبی جایی پارک کرد و من و ساره میوه جای سرامیکی به رنگ آبی خرید موبایل لوازم تحریر رفتم خریدیم و به لوازم تحریر رفتیم یه چسب نواری شکلکی با کاغذ کادو خریدم و کادوش کردیم و حرکت کردیم که به ساختمانهای رسیدیم که باحال بود و همه روی بالکن هاشون گل گذاشته بودند
+ وای ساره نگاه چه بالکن های باحالی آدم باید توی خونش از این بالکن داشته باشه، خدا کنه خونه نگاراینا همین جوری باشه
- مثلا اینجوری باشه تو میخوای خودتو سبک کنی بری تو بالکن
+ وا چرا سبک اصلا شام رو میبریم اونجا می خوریم
با این حرفم هر دو خندیدند و مجتبی گفت:
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part148 ساعت نزدیک به ۳ بود که مجتبی ساره رو آورد پیش من،
نوش جونتون زیادمون کنید😉 تو ۸۰۰ تا شدنمون سوپرایز داریم 😊❤️