ـ ‹💭📻› ـ
برایامامزمانم #چیکارکنم؟؟؟
خواهرمبرادرمپاکدامنباش!
عفتداشتهباش!
کارسختههمینه!
مباداگناهیبکنیکہسرتپایینباشهشرمندهامام زمانتبشی.
شرایطازدواجنداریاذیتمیشی؟
ازمحرکهادوریکن!
توکهمیدونیفلانسایتروبریتحریکمیشے
توکهمیدونیفلانفیلمروببینیتحریکمیشی
نرو!نبین! 🚫
تحریکهمنشی،اثروضعیداره.(:🕸️
مشروبروندونستهبخوریگناهینکردیولی،اثر وضعیشو کهدارهمستکهمیکنی!!!
اینهمههزینهروغربواسهچیمیکنه؟
اینهمہسایتپورنوشبکه هایماهواره ای....
12میلیونسایتپورنوفعالهتوآمریکا!!!
چرااینهمههزینهمیکنه؟؟؟
#طرفبیادآبرویخودشوببرهتصویربرهنهاشرو بزارهتواینترنت...⁉️
فکرکردیمفتےاینکارومیکنن..به تکتکاونزن و
مردپولدادهمیشه...💸
#برایچیاینهمههزینهمیکنه؟؟؟🔍
'برایاینکهتوعباسنباشی'💔
"عباسپاکدامنبودعفیفبود:)🌱
بههمیندلیلتونستبهامامزمانشکمککنه
امامزمانهمعباسمیخوادتاظهورکنه...
#حتمااامتنروبخونرفیق⁉️
#کلاماستادرائفیپور
───• · · 𖧷 · · •───
🖤 @Banoyi_dameshgh
سلام بزرگواران شبتون بخیر عزیزان لینک بروز شد نظرات و درخواستتون اینجا بفرستید😇👇🏻👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16348423072459
جوابتونو اینجا بگیرید 👇
@HEYDARIYON3134
#سلامبرابراهیم1📚
برخوردصحیح
کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود . نحوه برخورد او مرا به یاد این آیه میانداخت :《بندگان(خاص خداوندِ)رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه میروند و هنگامی که جاهلان آنان را مخاطب سازند(و سخنان ناشایست بگویند)به آنها سلام میگویند .
💎💠💎
💠💎
💎
⚠️ تلنگر
👈 دیدی وقتی دچار سرما خوردگی هستی نه عطر گل ها🌸 رو میفهمی و نه مزه غذاهای خوشمزه!✅😩
#ویروس_گناه هم باعث میشه ما عطر🌸 عبادت 📿رو نفهمیم و مزه لذیذ ترین خوراکِ روح که نمازه رو نچشیم..😔.❗️
#تلنگر
#تلنگر💥
اگࢪ یڪ مذهبـے
مباࢪزھ با #نفس نڪند،
ممڪن است جنایتهایـے بڪند
ڪھ از ڪفاࢪ هم بࢪ نمےآید...!
#اعوذباللهمنشرالنفسی...
#استادپناهیان🌱
🔆 اهمیت #نماز_اول_وقت در بیان آیت الله #مجتهدی_تهرانی :
#نماز اول وقت خیلی موثر است.
آنهایی که هر چه میکنند، کار و بارشان جور نمیشود، به خاطر این است که نماز اول وقت نمیخوانند.
شما #جوان ها را موعظه میکنم که اگر میخواهید #دنیا و #آخرت داشته باشید، نماز اول وقت را ترک نکنید.
روایت دارد اگر کسی نماز مغرب و عشاء را آنقدر دیر بخواند که آسمان پر از ستاره شود، #ملعون است.
و همینطور روایت دارد در مورد کسی که نماز صبحش را آنقدر دیر بخواند که ستاره ای در آسمان نباشد، او هم ملعون است.
تا #اذان را گفتند، نماز را شروع کنید.
"نماز اول وقت را ترک نکنید."
ا مادر باز کرد و مثل همیشه کلی سر به سر او گذاشت. بعد موضوع رفتن به سوریه را با او در میان گذاشت.
مادر موافقت نکرد و هرچه امیرعلی اصرار میکرد مادر جوابش نه بود. تا اینکه حرفی زد که مادر تسلیم شد. گفت که از بین 3 فرزندی که خدا به شما عنایت کرده نمیخواهی یکیشان را قربانی حرم حضرت زینب(س) کنی؟ ابراهیمی میگوید: «وقتی خواست برود با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. میخواست وصیت کند، گوش ندادم. گفتم رسم است که پدر و مادر برای فرزندانشان وصیت کنند حالا برعکس شده؟! خندید و گفت باشد نمیگویم. حرفهایش را نوشته بود.» مادر ادامه میدهد: «همیشه وقتی درخواستی داشت، میگفت مامان یک چیزی بگویم؟ از بچگی عادتش بود. گفتم بگو. گفت اول به خدا بعد 3 نفر را به تو میسپارم. بابا و داداشهایم را. گفتم پس مرا به که میسپاری؟ گفت به خدا.»
نحوه شهادت او را کسی ندیده و هیچ یک از همراهانش دقیقاً نمیدانند چه اتفاقی برای او افتاده است. مادر تعریف میکند: «یکی از دوستانش به خانهمان آمد و گفت که دشمن حمله کرد ما در حال پناه گرفتن بودیم که دیدم امیرعلی روی زمین افتاده. خواستم کمک کنم، نگذاشت.
گفت پایش پیچ خورده. گفت شما بروید و من هم خودم را به شما میرسانم.» امیرعلی تیر خورده بود اما برای اینکه مانع از عقبنشینی دوستانش نشود به آنان گفته بود که خودش را میرساند. مادر میگوید: «همان دوستش تعریف کرد که هرچه منتظر آمدن امیرعلی شدیم، نیامد. خبری هم از او نشد.» این احتمال میرفت که امیرعلی خود را نجات داده باشد. اما چند ماه بیخبری دلهرهای به جان مادر و پدر انداخته بود و هیچکسی نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. تا اینکه 18 فروردین خبر قطعی رسید.»
«امیرعلی درباره کارهایی که میکرد خیلی با من حرف نمیزد. خیلی از این چیزهایی را هم که میگویم اتفاقی متوجه شدم.» بعد ادامه میدهد: «کارت عابر بانک همسرم دست امیرعلی بود و از آن خرج میکرد. خودش حقوق میگرفت ولی هرچه دریافتی داشت برای کمک به دیگران میپرداخت. اینکه پولش را به چه کسی میداد و چرا، من نمیدانم. بنده خدایی بود که برای نیازمندان سبد کالا تهیه میکرد و امیرعلی به او کمک میکرد.
میرعلی از همان دوران کودکی نوع نگاه و رفتارش با دیگران فرق میکرد. بیشتر از سنش میفهمید و همین باعث شده بود برای مادرش تکیهگاهی باشد. نصیبه ابراهیمیان، مادر شهید محمدیان میگوید: «من و امیرعلی باهم یک غار تنهایی داشتیم. وقتی دلم از دنیا میگرفت به آنجا میرفتیم و با او درددل میکردم. شنوندهی خوبی بود. حالا من ماندهام و تنهایی.» از پنج، شش سالگی شروع به حفظ آیات قرآن کرد و مادر با استعدادی که در او دید، نامش را در کلاس قرآن مسجد محله نوشت. مادر ادامه میدهد: «همهی دلخوشیاش رفتن به مسجد بود. مثل جوانهای امروزی اهل رفتن به پارک یا سینما نبود. در هیئتها تا دیروقت فعالیت میکرد.
گاهی اوقات خسته و گرسنه به خانه میآمد. میگفتم مگر آنجا به شما غذا نمیدهند، میگفت بهجز من هم آدم بود. امیرعلی در تعزیه شرکت میکرد اشقیاخوان بود و به سبب درشتی هیکلش نقش شمر را به او داده بودند. سال گذشته گفت دلم نمیخواهد محرم اینجا باشم. تعزیه هم اجرا نکرد. هر سال داخل شهرک ایستگاه صلواتی برپا میکرد. میگفت مامان شلهزرد و عدسی درست کن. میبرد آنجا.»
قربانی حضرت زینب(س)
با شروع جنگ سوریه، امیرعلی آرام و قرار نداشت. مرتب موضوع رفتنش را در خانه مطرح میکرد. اما مادر اجازهی رفتن به او نمیداد. به هر حال مادر بود و یک امیرعلی که به این راحتیها نمیتوانست دوریاش را تحمل کند حتی وقتی مسافرت کوتاهی میرفت مادر چشم به راه بود تا زنگ در را بزند و با شنیدن صدای فرزندش، دوباره آرامش را تجربه کند اما امیرعلی هم دلش هواییِ حرم شده بود. از هر دری وارد میشد به بنبست میرسید تا اینکه یک روز سرشوخی را با مادر باز کرد، کلی سربهسرش گذاشت.
خوب که دل او را نرم کرد، موضوع اعزام به سوریه را با او درمیان گذاشت. باز مادر مخالفت کرد. باقی ماجرا را از خود مادر میشنویم: «لحظهی آخر حرفی به من زد که تسلیم شدم. گفت که از بین سه فرزندی که خدا به شما عنایت کرده نمیخواهی یکیشان را قربانی حضرت زینب(س) کنی؟ حرفی برای گفتن نداشتم.
وقتی میخواست برود وصیت کرد اما من گوش ندادم. گفتم رسم است پدرومادر برای فرزندانشان وصیت میکنند؛ برعکس شده. خندید و گفت باشد نمیگویم. حرفهایش را نوشته بود. با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید.» مدت زیادی در سوریه نبود که خبر شهادتش را آوردند. مادر میگوید: «یکی از دوستانش برای ما تعریف کرد. گفت دشمن که حمله کرد هرکدام از ما پناه گرفتیم. امیرعلی پایش تیر خورد و روی زمین افتاد.
خواستیم کمکش کنیم، نگذاشت. گفت بروید، من خودم را به شما میرسانم. اما دیگر کسی خبری از او ندارد.» مادرش ادامه میدهد:«امیرعلی خیلی حضرت فاطمه(س) را دوست داشت و همیشه میگفت دلم میخواهد مثل خانمم گمنام باشم.»
موتورم را بفروشید
امیرعلی دربارهی کارهایی که میکرد خیلی حرف نمیزد و کسی هم نمیدانست که او حقوقش را خرج نیازمندان میکند. تنها دارایی امیرعلی یک موتور بود که آن را هم با قرض خریده بود. وقتی هم رفت به مادرش سفارش کرد اگر برنگشتم آن را بفروشید و بدهیهای مرا بدهید.
به وسایل بیتالمال دست نزنید
پشت یک برگه موارد بدهیاش نوشته شده است. تأکید داشت به وسایل بیتالمال دست نزنید و خودش هم دست نمیزد. اما با اینحال برای اطمینان وجهی را به این موضوع اختصاص داده بود. خودش نماز و روزههایش را بهجا آورده اما این 30 روز نماز قضا که نوشته مربوط به یکی از دوستانش است که در سانحهی تصادف فوت کرده است.
گفت مادر یک پسرت را قربانی حرم زینب(س) کن
مادرشهید:تاریخ تولدش آذرماه سال 1371 را نشان میدهد. از کودکی حفظ قرآن را از مادر یاد گرفت و کمی که بزرگتر شد نامش را در کلاس قرآن مسجد محله نوشتند. از همان زمان بود که مسجد امام حسن مجتبی(ع) شد مأمن و پناه امیرعلی. مادر تعریف میکند: «اهل تفریحات امروزی جوانان نظیر پارک یا سینما نبود. اگر او را میخواستی ببینی پاتوقش پایگاه بسیج مسجد بود. در مناسبتهای مذهبی هم به هیئت میرفت. در ایام محرم تا دیر وقت در هیئت کار میکرد و خسته و گرسنه به خانه میآمد. میگفتم مگر آنجا به شما غذا نمیدهند. میگفت به جز من کسان دیگری هم بودند.» امیرعلی هر سال محرم در مراسم تعزیه شهرک شرکت میکرد.
خودش تعزیهخوان بود. مادر میگوید: «سال گذشته گفت دلم نمیخواهد محرم اینجا باشم. هوای محرمی دیگر داشت. دلش کربلایی شده بود. تعزیه هم اجرا نکرد. هر سال داخل شهرک ایستگاه صلواتی برپا میکرد. میگفت مامان شله زرد یا عدسی درست کن. ببرم آنجا.»
از وقتی نیروهای داوطلب برای دفاع از حرم راهی سوریه شدند، امیرعلی آرام و قرار نداشت. از مدتها پیش عزمش را جزم کرده و مترصد فرصت بود تا برای رفتن اقدام کند. داوطلبانه اقدام کرد همه کارهایش را انجام داده بود و فقط از پدر و مادرش اجازه میخواست. باید دل مادرش را نرم میکرد. اول سر شوخی را ب
#طنز_جبهه😂✌️🏻
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت:
باباکرم بخون 😂😂😂😂
#شادے_روح_شهدا_و_امامشهدا_صلو
هـرگز جـز بـراے رضای خـدا کارے نـکنید🌿🤚🏻
#آسیـد_علے
#عکس
-----------------------------
j๑ïท➺ @Banoyi_dameshgh
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part152 مجتبی بلند شد و اومد به سمتم صورت قرمز شده ام رو ب
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part153
از زبان مصطفے💓
ساعت ۷ بود که داشتم آماده میشدم برم سپاه که موبایلم زنگ خورد که رضا بود برش داشتم که گفت امروز قرار با هم بعد سپاه بریم برای خرید جشن برای هیئت حاج ولی لیست داده دست من و رضا
داشتم پوتینمو می پوشیدم که مامان اومد بیرون
- بیا مصطفی جان اینو تو سپاه بخور باعث میشه حالت زودتر خوب بشه
+ ممنون مادر جان یه سرماخوردگی دیگه شما برین داخل بیرون سرده
-باشه مادر فقط بخوری ها
+چشم
سوار تاکسی شدم که سرمو گذاشتم تکیه دادم به شیشه؛ وای یعنی ۵ روز دیگه از دست این گچ راحت میشم الان چند روزی از حرفی که به مجتبی زدم میگذره ولی خبری از مجتبی نیست یعنی زهره خانم قبول نکرده
نگاهی به انگشترم کردم که زیبایی خودش رو به رخم میکشید امیدم اول به خدا بعد به صاحب این اسم که هیچ وقت ناامیدمون نکرده، رسیدیم که پول تاکسی رو حساب کردم و با عصا بهسمت ورودی رفتم....
ساعت نزدیک ۵ بود که دیگه باید می رفتیم برای خرید رضا هم کارش تموم شده بود و قرار شد یه هدیه های کوچک برای بچه هایی که اسمشون علیه بخریم منم به رضا گفتم توی این کار شریک میشم مطمئنم خود آقا بیشترش و میده .
رضا آمد دنبالم به بازار رفتیم کل سفارش ها رو به طبق لیستی که حاج ولی داده بود خریدیم و رفتیم داخل مغازه ایی که وسایل تحریر داشت به نظر من رضا احترام گذاشت و براشون دفترهای شهدای خریدیم و چندتا کاغذ کادو گرفتیم که خانم های بسیج باید کادو می کردند، سوار ماشین شدیم و به سمت هیئت رفتیم وسایل و به حاجی تحویل دادیم فقط شیرینی مونده بود که باید فردا علی میرفت و تحویلشون میگرفت که انشالله فردا شب جشن داشتیم
رضا منو به خونه رسوند خودش رفت، بابا هنوز نیومده بود و مامان سرمبل خوابش برده بود دلم نیومد بیدارش کنم•••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ <فصل دوم> #part153 از زبان مصطفے💓 ساعت ۷ بود که داشتم آماده میشدم بر
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
<فصل دوم>
#part154
رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم، داشتم قرآن میخوندم که پیامکی به موبایل اومد
{ سلام مصطفی جان میتونی صحبت کنی؟}پیام مجتبی ترجمه کردم و نوشتم :بله
چند دقیقه نشد که تماس گرفت و وصل کردم
- سلام مصطفی جان وقت بخیر سرکاری زنگ زدم
+ سلام داداش نه اتفاقا امروز زود تعطیل شدم رفتیم خرید برای هیئت جان ؟
- اهان پس فردا شب هیئت
+ بله تشریف بیارید
- اینکه چشم حتما میتونی الان صحبت کنی
+ بله برادر تو اتاق خودمم راحت باش
- میگم من با زهره صحبت کردم قبول کرد که تشریف بیارین من به پدر و مادرم گفتم فقط مونده تماس شما و اومدنتون که روی چشمامون
داشتم بال در می آوردم یعنی زهره خانوم قبول کرد ای خدا قربون این همه لطف و کرمت بشم من
- شما لطف دارید چشم انشالله مزاحمتون نمیشیم فقط اگه زحمت نمیشه شماره منزل لطف می کنی
مجتبی شماره را داد و خداحافظی کرد از ذوق چیکار کنم یعنی خدا دوباره نگام کردی با این همه گناهی که ما داریم که قربونش برم باید ما را آدم حساب نکنه ولی گناهامون آدم حساب نمیکنه، رفتم به حال که مامان سر جاش نبود به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم با خودش داره حرف میزنه( این بی حواسی کجا بود اومد سراغم شامم نزدیک بود بسوزه مگه چند سالمه که اینقدر بی حواس شدم)
+ مادر جون
یک هو ترسید و کفگیر رو به علامت تهدید جلوم گرفت - ۲۰ بار بهت گفتم اینجوری نکن سکته می کنم میوفتم رو دستت ها یه اوهومی یه اهمی بگو خوب
+دور از جونتون والا مادر من اگر من اهمی هم بگم باز شما میترسید
-زبون درازی نکن حالا کی اومدی
+یه ۲۰ دقیقه ایی میشه میگم کی میریم خواستگاری
-من چمیدونم
+خوب من ۵ روز دیگه گچ و میگیرم شما بعد گچم و گرفتم زنگ بزن که میشه شنبه وقت بگیر برای جمعه
-اوه چه خبره عجله ایی داری تو ها چهارشنبه زنگ بزنم برای جمعه خوبه •••••
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10
دوستے و صحبت کردن با جنس مخالفُ
دخترامقدمهازدواجمیدونندولۍ
پسراجایگزینازدواج!
همینقدرتفاوت،حالاهیتوجیهڪنکـه دوستمدارهواسممیمیره.
•.
#توچۍفکرمیکنےاونچیفڪرمیکنه:/
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
°•🍁⃝⃡❥•°
ـــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ❥
#شهیدانه🕊
همیشهباوضوبود،
موقعشهادتشهم
باوضوبود.
دقایقـےقبلازشهادتش
وضوگرفت
وروبهمنگفتانشاءاللهآخریشباشه(:
آخریشهمشد...💔
#شهیدمحمودرضابیضایـے
«🧡🔥»ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#حیدࢪیوݩ