✅حضور قلب:
قال رسول الله (ص): اذا قام العبد الي الصلوة فکان هواه و قلبه الي الله تعالي انصرف کيوم ولدته امه
هنگامي که انسان براي نماز مي ايستد، اگر همه توجه اش و قلبش به سوي خداباشد، در حالي نمازش تمام مي شود، که مثل روزي است که پاک به دنيا آمده
( محجة البيضاء، ج 1، ص 382 )
🕊 @Banoyi_dameshgh
🤔یک شخصی گفت:
الله اکبر.
🤔وبعدش دوباره گفت :
لااله الا الله محمدرسول الله
🤔وبازهم گفت:
لااله انت سبحانک انی کنت من الظالمین.
این شخص ۷۰۰۰۰هزارنیکی بدست
آورده است.
ایـن شـخص شـما هستی^^!
🌻
°|أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفَرَج|°
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#مدیر
🖤⃝⃡🖇️• #رایحہ_ے_محراب
🖤⃝⃡🖇️• #قسمت_اول
🖤⃝⃡🖇️• #عطرِ_مریم
.
■ نهم تیر ماہ سال ۱۳۵۷/۲۵۳۷■
مثل تمام روزهاے گرم و آفتابے تیر ماہ،بانوے آسمان روے سر حیاط سایہ انداختہ بود.
چشم بہ عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم!
خبرے از مامان فهیمہ و ریحانہ نبود اما براے اطمینان خاطر،پاورچین پاورچین بدون دمپایے روے موزاییڪ هاے داغ قدم برمیداشتم.
از ترس این ڪہ نڪند یڪهو حاج بابا هوس ڪند وسط ظهر بہ خانہ جلوس ڪند،روسرے حریرم را مرتب ڪردم. هرچند موهاے بافتہ شدہ ام روے ڪمر افتادہ بود!
زبان دور لب هایم گرداندم،تنم تب داشت و گلویم عطش!
احساس میڪردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتڪب شوم!
قلبم بے تاب و بے قرار بہ سینہ ام مے ڪوبید،آهستہ نفسم را آزاد ڪردم و بہ راهم ادامہ دادم.
باید ملتفت مے شدم آن پایین چہ خبر است،هرچند چیزهایے حدس میزدم!
چند قدم ماندہ بہ پلہ هاے آجرے انبار صداے در حیاط بلند شد.
از ترس لب گزیدم اما سریع بہ خودم آمدم.
عادے روے برگرداندم ڪہ دیدم حاج بابا دارد در را مے بندد. آب دهانم را قورت دادم و نفس تازہ ڪردم. بیخود بہ دلم بد نیوفتادہ بود!
خواست راہ خانہ را پیش بگیرد ڪہ چشمان میشے رنگش شڪارم ڪردند.
مهلتش ندادم و زبان چربم را چرخاندم:سلام حاج بابا! خداقوت! خوش اومدین!
و در همان حین با نازے دخترانہ بہ سمتش خرامیدم!
ابرو بالا ڪشید و جواب داد:علیڪ سلام! این چہ وضعشہ؟!
سپس با نگاهش پاهایم را نشانہ گرفت.
پشت سرش ایستادم و ڪمڪ ڪردم ڪت قهوہ اے رنگس را از تن خارج ڪند.
_منظورتون پاهاے برهنمہ؟!
_بعلہ!
گلو صاف ڪردم و رو بہ رویش ایستادم:اصلا حواسم نبود! مامان فهیم سرش درد میڪرد از بس گف سر و صدا نڪنین پا برهنہ تو حیاط دورہ افتادم!
آهانے گفت ڪہ بوے طعنہ میداد. اخمے تحویلم داد و گفت:صد مرتبہ گفتم این گیسا رو ڪامل بپوشون! نسیہ عمل میڪنے؟!
با دست بہ پشت بام همسایہ ها اشارہ ڪرد و ادامہ داد:دور و ور این حیاط صد جفت چِش هس! خوش ندارم همہ ے اهل محل بشینن از موهاے ڪمند دختر حاج خلیل حرف بزنن!
سر بہ زیر انداختم و زمزمہ ڪردم:شرمندہ حاج بابا! آخہ...
تحڪم در صدایش موج زد!
_آخہ و ولے و اما و شعر و قصہ ندارہ رایحہ!
دیگر ڪلامے بہ زبان نیاوردم،چند قدم دور شد و پا روے پلہ ے ورودے پذیرایے گذاشت!
_هنوز واسادے ڪہ! مامان فهیمت یادت ندادہ چطور باید از مرد خونہ استقبال ڪنے؟!
سر بلند ڪردم و لبخند زدم:الان بساط هندونہ و شربت خاڪ شیرتونو آمادہ میڪنم.
با عجلہ بہ سمتش دویدم،ڪنارش ڪہ رسیدم ڪتش را بہ سمتم گرفت و گفت:اینو ببر داخل. میخوام بشینم حیاط.
سرے تڪان دادم و ڪتش را گرفتم.
بہ سمت حیاط عقب گرد ڪرد و ڪنار حوض نشست.
دستش را داخل حوض برد و مشتے آب برداشت. از چهار پلہ ے ورودے ڪہ گذشتم صدایم زد:رایحہ!
سر برگرداندم:بلہ حاج بابا؟!
نگاهش بہ گلدان شمعدانے روے حوض بود. با یڪ دست ساقہ ے گل شمعدانے را نوازش میڪرد و با دست دیگر ریش هاے تقریبا پر پشت سیاهش را.
_راجع بہ انبارے ام نسیہ عمل نڪن! اینم صد مرتبہ گفتہ بودم! دیگہ نبینم دور و ور انبار مے پلڪے!
پس دستم را خواندہ بود!
بہ چشم گفتنے اڪتفا ڪردم،شڪست خوردہ و رنجیدہ وارد خانہ شدم.
از حرص پا روے زمین ڪوبیدم و بہ خودم نهیب زدم:خاڪ بر سر بے عرضہ ت! نتونستے یہ انباریو دید بزنے و بفهمے چہ خبره!
با حرص ڪت حاج بابا را روے رخت آویز چوبے آویزان ڪردم و بہ سمت آشپزخانہ رفتم.
باید یڪ سر بہ خانہ ے عمو باقر مے رفتم و سر و گوشے آب میدادم. از حاج بابا و مامان فهیم چیزے دستگیرم نمے شد.
سر منشاء همان جا بود و ساڪنِ منفور خانہ!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #مدیر
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
🖤⃝⃡🖇️• #رایحہ_ے_محراب 🖤⃝⃡🖇️• #قسمت_اول 🖤⃝⃡🖇️• #عطرِ_مریم . ■ نهم تیر ماہ سال ۱۳۵۷/۲۵۳۷■ مثل تمام
نوش جانتون رفقا هر روز همین ساعت و ساعت ۹ شب گذاشته میشه و با ما همراه باشید 🌸
💠آرزوی #مرگ خوب است یا بد؟💠
✅در بعضی روایات #طلب_مرگ #نکوهش شده است❌، در حالی که میبینم بسیاری از #اولیاء_الهی از خداوند #طلب_مرگ یا #شهادت میکردند.»
⁉️ حال طلب کردن مرگ خوب است یا بد⁉️
جواب این سوال را از روایت زیر میتوان یافت:⚠️❓
🔳 امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرمودند:
🔷لَا تَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ فَإِنَّ هَوْلَ الْمُطَّلَعِ شَدِيدٌ وَ إِنَّ مِنْ سَعَادَةِ الْمَرْءِ أَنْ يَطُولَ عُمُرُهُ وَ يَرْزُقَهُ اللَّهُ الْإِنَابَةَ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ .
◀️«آرزوی مرگ نکنید. زیرا #ترس و #اضطراب لحظههای جان دادن بسیار #شدید و #سخت است.
◀️ یکی از #خوشبختیهای انسان این است که #عمرش_طولانی باشد تا خدا #توبه را روزی او کند و با #پاکی_نفس به سوی سرای ابدی برود.»
✳️نکتهها:
1⃣اگر #آرزوی_مرگ از ناامیدی و مشکلات #دنیا🌎 باشد، پسندیده نیست چون معنای آن #شکست.در.دنیا و آماده نبودن برای #مرگ است اما اگر آرزوی مرگ برای رسیدن به #خدا و #قرب.الهی باشد مثل #طلب_شهادت، پسندیده است چون به معنای آماده بودن برای مرگ است.»
2⃣ #انسان_ضعیف که هنوز رشد لازم را نکرده، بهتر است که ماندن در #دنیا🌍 را بخواهد تا کامل شود، اما انسانی که به #درجات_کمال رسیده میتواند برای وصال حقتعالی، طلب مرگ کند»
#مدیر
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
→ @Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
دستش رو محکم گرفتم..
گفتم بحثُ عوض نکن!
این سوختگیِ رویِ دستت چیه هادی؟!
خندید..
سرشُ پایین انداخت گفت:
یه شب شیطون اومد سراغم منم اینجوری ازش پذیرایی کردم :)
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
+اینجوری شهید شدن..
🍂
تلنگر
⚰برای تشییع جنازهی زنی رفته بودم. دیدم اطراف میت شلوغ بود. صدایشان بلند بود. یکی میگفت کفن را این طرفی بیاورید. تا خوب پوشیده شود. دیگری دنبال محارم جنازه بود" برای دفن. صداها بلند بودند و بلندتر میشد. حریص و جدی بودند برای دفن پیرزن. همهشان غیرت داشتند ،
🥀به این که چشم نامحرم به جسد نیافتد. جسدی که در کفن پیچیده شده بود !!!! نگاهی به آنها کردم و با خودم گفتم: اینها همان هایی نیستند که همسرانشان را بیرون می برند. با لباس های تنگ و کوتاه !
بدون حیا و شرم ! با عطرهایی که کوچه ها و خیابان ها را طی میکند؟ آیا اینها...! همان هایی نیستند که دخترانشان ... ؟
🥀غیرت شان کجا بود ، آن زمان که محارمشان شب و روز محو تماشای شبکه های ماهواره ای و فیلم ها و سریال بودند ؟
...
🖤چرا برای زنده هایی که در میانشان هستند غیرتی ندارند و برای جسد پیرزن ِ مُرده چنین غیورند ؟ این جا بود که دلم میخواست به همه شان تسلیت بگویم ،
🥀بخاطر مرگ ِ قلب شان در برابر زندگان و زندگی قلب شان در برابر مُردگان !
😔إنا لله و انا الیه راجعون😔
#مدیر
اللهم عجل الولیک الفرج🎗
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
→→ @Banoyi_dameshgh
┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
#بهروایتِمــادر📚
هیچ وقت نفهمیدم وقتی به عکس آن شهدا خیره میشوی به چی فکر میکنی.
هیچ وقت نخواستم باور کنم این قدر مشتاق شهادتی حتی وقتی که روی دیوار اتاقت درست روبه روی جایی که نماز میخواندی آن شعر ها و مناجات هارا میدیدم.🙂
#مدیر
عشقِمَنقٰـاسمسلیمٰـانۍاَست
اوڪہنٰـامَشنـِمادایرانـۍاَست...!
🔐⃟🐱¦⇢ #شهدایی
🔐⃟🐱¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢‹ @Banoyi_dameshgh
#مدیر
پدر و مادر
همانند سوره ای از "قرآن" هستن
که هیچکس نمیتواند مانندش را
برایت بیاورد.
قدر آئینه بدانید چو هست
نه در آنوقت که افتاد و شکست
❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀
@Banoyi_dameshgh
#شهیدسیدابوالفضل موسوی
«ابوالفضل موسوی» فرزند سیّدعلیاکبر، در تاریخ ۱۳۵۰/۱/۱ هجریشمسی همزمان با عید نوروز در خانوادهای مذهبی و مستضعف و از سلاله سادات، در روستای هفتادر از توابع بخش عقدای اردکان دیده به جهان گشود.
تولّد او که دوّمین فرزند خانواده بود، شادی و سرور عید را برای خانواده دو چندان کرد. والدین متدیّن و ولایی به تأسّی به اهل بیت (علیهم السّلام) نام زیبا و دلربای علمدار کربلا، حضرت ابو الفضل، را برای او انتخاب کردند تا باشد که او نیز در راه با وفاترین یار سیّدالشّهدا (ع) قدم بردارد و با این اعتقاد در تربیتش کوشیدند.
کودکی را در سایه پر محبّت پدری زحمتکش و در دامان مادری متعهد گذراند؛ امّا این طریق با صفا بسیار زودگذر بود و در ۵ سالگی سایه پر مهر پدر بر اثر تصادف از سر او رخت بر بست و سیّدعلیاکبر به رحمت ایزدی رفت. مسئولیّت تربیت و پرورش سیّدابوالفضل بعد از پدر بر دوش مادر فداکارش قرار گرفت.
در ۶ سالگی به مدرسه رفت و در دبستان مکتب الصّادق روستای هفتادر، دوره ابتدایی را گذراند. سپس، چون در زادگاهش مدرسه راهنمایی نبود؛ دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی شمس شمسآباد عقدا که در نزدیکی هفتادر بود، گذراند. سپس در کنکور دانشسرای تربیت معلّم روستایی شرکت کرد و در دانشسرای تربیت معلّم امام خمینی (ره) میبد پذیرفته شد.
در سال دوّم دانشسرا بود که عشق به امام و انقلاب و خدمت به مردم او را بر آن داشت که تحصیل را رها کرده و راهی جبهه گردد. محیط پاک و بیآلایش روستا و تربیت دینی و صحیح او را جوانی متدیّن و مذهبی ساخته بود. برای دیگران خصوصاً مادر فداکارش احترام خاصّی قائل بود.
اهل نماز و روزه و مجالس مذهبی و قرآن و دعا بود. مؤدّب بود و دوست داشتنی. دوستان و همکلاسیها او را دوست میداشتند. در سال ۱۳۶۵ که در کلاس دوّم تربیت معلّم بود، نیاز جبههها به رزمنده، نگذاشت در وطن بماند و غربت اسلام را نظاره کند. کلاس و درس و آغوش گرم خانواده و تنها مادر خود را گذاشت و در بسیج ثبت نام کرد و پس از فرا گرفتن آموزش نظامی، راهی جبهههای نور علیه ظلمت شد و سنگرنشینی عشق و ایثار و دفاع از اسلام را انتخاب کرد.
دو دفعه به جبهه اعزام شد و مدّت ۴ ماه و ۱۱ روز از بهترین زمان عمر و جوانی را در راه اسلام و جهاد گذراند و در انتظار پیروزی یا شهادت به سر برد. سرانجام در تاریخ ۱۳۶۶/۵/۱۴ در منطقه عملیّاتی سردشت و در عملیّات نصر ۷ بر اثر اصابت ترکش به شکمش به شدّت مجروح شد و با پرواز روح بلندش به ملکوت به فوز عظیم شهادت نائل شد و به جنان پر کشید و بر سفره با وفاترین سرباز سالار شهیدان، ابوالفضل (ع)، مهمان شد. پیکر پاکش پس از تشییع با شکوه توسط مردم شهید پرور اردکان و منطقه عقدا در گلزار شهدای هفتادر عقدا به خاک سپرده شد
#خادمحیدر4
•📜 ⃝ ⃝🗞•
•
•
نـامـہا؎بہڪربلا📜
•
«بسمربالحُـسین..🖤»
هرچھڪردمتاببندمساكخودامانشد
هےدویدمتابگیرمعاقبتویزانشد
خواستمبادوستانازبصرهگردمرهسپار
بارفیقانتاحرمهمجادهوهمپانشد
درتکاپوبودمآقاتابگیرمپاسپورت
پاسپورتمراگرفتملیكبیویزانشد
مادرماسپندوآبوآینهآوردهبود
زیرقرآنردڪندوقتسفرمارانشد
ازھمہدرخواستڪردمتاحلالممےکنند
تاڪہباشمڪربلامننائبآنھانشد
اربعینقولدادهبودمبارفیقانعازمیم
همسفرموکببهموکبسینهزنحالانشد
بازداغڪربلابرسینهامامسالماند
نامہاذندخولماربعینامضانشد
●
تـقـــــدیمبــــہجـامــــاندگـانحـرم💔😔
●
🗞 ⃝ ⃝📜 •¦➺ #ـڪمـیل
•
#امام_زمان
#خادمحیدر4
•
.
هرشھیدیراکھدوستشداری..
کوچھدلترابھنامشڪن..
یقینبداندرکوچھپسکوچھهای
پرپیچوخمدنیاتنھایتنمـےگذارد..:)🌿
#شهیدانه
#امام_زمان
#خادمحیدر4
#تباه‼️
تو قربون صدقه خواهر برادر خودت نمیری بعد عین پروانه دور آبجی داداش مجازیت می گردی:/
نکشیمون سفیر عشق و محبت پاک🔪
#خادمحیدر4