eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤⃝⃡🖇️• 🖤⃝⃡🖇️• 🖤⃝⃡🖇️• . ■ نهم تیر ماہ سال ۱۳۵۷/۲۵۳۷■ مثل تمام روزهاے گرم و آفتابے تیر ماہ،بانوے آسمان روے سر حیاط سایہ انداختہ بود. چشم بہ عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبرے از مامان فهیمہ و ریحانہ نبود اما براے اطمینان خاطر،پاورچین پاورچین بدون دمپایے روے موزاییڪ هاے داغ قدم برمیداشتم. از ترس این ڪہ نڪند یڪهو حاج بابا هوس ڪند وسط ظهر بہ خانہ جلوس ڪند،روسرے حریرم را مرتب ڪردم. هرچند موهاے بافتہ شدہ ام روے ڪمر افتادہ بود! زبان دور لب هایم گرداندم،تنم تب داشت و گلویم عطش! احساس میڪردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتڪب شوم! قلبم بے تاب و بے قرار بہ سینہ ام مے ڪوبید،آهستہ نفسم را آزاد ڪردم و بہ راهم ادامہ دادم. باید ملتفت مے شدم آن پایین چہ خبر است،هرچند چیزهایے حدس میزدم! چند قدم ماندہ بہ پلہ هاے آجرے انبار صداے در حیاط بلند شد. از ترس لب گزیدم اما سریع بہ خودم آمدم. عادے روے برگرداندم ڪہ دیدم حاج بابا دارد در را مے بندد. آب دهانم را قورت دادم و نفس تازہ ڪردم. بیخود بہ دلم بد نیوفتادہ بود! خواست راہ خانہ را پیش بگیرد ڪہ چشمان میشے رنگش شڪارم ڪردند. مهلتش ندادم و زبان چربم را چرخاندم:سلام حاج بابا! خداقوت! خوش اومدین! و در همان حین با نازے دخترانہ بہ سمتش خرامیدم! ابرو بالا ڪشید و جواب داد:علیڪ سلام! این چہ وضعشہ؟! سپس با نگاهش پاهایم را نشانہ گرفت. پشت سرش ایستادم و ڪمڪ ڪردم ڪت قهوہ اے رنگس را از تن خارج ڪند. _منظورتون پاهاے برهنمہ؟! _بعلہ! گلو صاف ڪردم و رو بہ رویش ایستادم:اصلا حواسم نبود! مامان فهیم سرش درد میڪرد از بس گف سر و صدا نڪنین پا برهنہ تو حیاط دورہ افتادم! آهانے گفت ڪہ بوے طعنہ میداد. اخمے تحویلم داد و گفت:صد مرتبہ گفتم این گیسا رو ڪامل بپوشون! نسیہ عمل میڪنے؟! با دست بہ پشت بام همسایہ ها اشارہ ڪرد و ادامہ داد:دور و ور این حیاط صد جفت چِش هس! خوش ندارم همہ ے اهل محل بشینن از موهاے ڪمند دختر حاج خلیل حرف بزنن! سر بہ زیر انداختم و زمزمہ ڪردم:شرمندہ حاج بابا! آخہ... تحڪم در صدایش موج زد! _آخہ و ولے و اما و شعر و قصہ ندارہ رایحہ! دیگر ڪلامے بہ زبان نیاوردم،چند قدم دور شد و پا روے پلہ ے ورودے پذیرایے گذاشت! _هنوز واسادے ڪہ! مامان فهیمت یادت ندادہ چطور باید از مرد خونہ استقبال ڪنے؟! سر بلند ڪردم و لبخند زدم:الان بساط هندونہ و شربت خاڪ شیرتونو آمادہ میڪنم. با عجلہ بہ سمتش دویدم،ڪنارش ڪہ رسیدم ڪتش را بہ سمتم گرفت و گفت:اینو ببر داخل. میخوام بشینم حیاط. سرے تڪان دادم و ڪتش را گرفتم. بہ سمت حیاط عقب گرد ڪرد و ڪنار حوض نشست. دستش را داخل حوض برد و مشتے آب برداشت. از چهار پلہ ے ورودے ڪہ گذشتم صدایم زد:رایحہ! سر برگرداندم:بلہ حاج بابا؟! نگاهش بہ گلدان شمعدانے روے حوض بود. با یڪ دست ساقہ ے گل شمعدانے را نوازش میڪرد و با دست دیگر ریش هاے تقریبا پر پشت سیاهش را. _راجع بہ انبارے ام نسیہ عمل نڪن! اینم صد مرتبہ گفتہ بودم! دیگہ نبینم دور و ور انبار مے پلڪے! پس دستم را خواندہ بود! بہ چشم گفتنے اڪتفا ڪردم،شڪست خوردہ و رنجیدہ وارد خانہ شدم. از حرص پا روے زمین ڪوبیدم و بہ خودم نهیب زدم:خاڪ بر سر بے عرضہ ت! نتونستے یہ انباریو دید بزنے و بفهمے چہ خبره! با حرص ڪت حاج بابا را روے رخت آویز چوبے آویزان ڪردم و بہ سمت آشپزخانہ رفتم. باید یڪ سر بہ خانہ ے عمو باقر مے رفتم و سر و گوشے آب میدادم. از حاج بابا و مامان فهیم چیزے دستگیرم نمے شد. سر منشاء همان جا بود و ساڪنِ منفور خانہ! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
دندان هایم را با شدت تمام روی هم فشار میدادم و هر از گاهی لب میگزیدم. پای چپم را با صدا و پشت سر هم روی زمین میکوبیدم و نگاه عصبانیم به سمت چهره ی بی تفاوتش بود. اگر اینجا کلانتری نبودو این سرباز خپل کنار من نایستاده بود لنگه کفشم را درمیاوردمو مستقیم در دهانش میچپاندم. یا نه میتوانستم موهای ژل زده اش را در دست بگیرمو سرش را دقیقا چهل بار به دیوار بکوبم یا حتی میشد ... همانطور که در حال قتل عام کردن آن مردک بی ظرفیت بودم صدایی مرا از خون و خونریزی بیرون کشید _لیلی خانم؟ شما اینجا چیکار میکنید؟ وقتی نگاه خشمگینم به سمتش چرخید با محمد حسین مواجه شدم. محمد حسین برادر بهترین دوستم و همسایه ی روبه رویی ما بود. اما خب من حتی یکبار هم در این چند سال او را از نزدیک ندیده بودم. یعنی شغل سختی داشت و هیچوقت خانه نبود. یا شاید وقتی من انجا بودم نبود. برایم عجیب بود کسی ک شاید جواب سلامم را به زور میداد حالا روبه رویم ایستاده بودو با من حرف میزد آن هم با لباس نظامی!!! سلام سردی تحویلش دادمو گفتم: _خب دیگه خبرنگاریه و هزار جور مشکل. به هر حال ادم با یه مشت ادم بی ظرفیت هم رو به رو میشه . نگاهش به سمت پایین بود به زمین نگاه کردم که شاید چیزی روی زمین افتاده ک سرش را بالا نمیاورد اما چیزی پیدا نکردم. ناگهان مردی که از من شاکی بود به سمتم هجوم اورد صدایش را بلند کرد که محمد حسین سرجایش نشاندتش. همانطور که حرص میخورد گفت: _من بی ظرفیتم؟ این چ خبریه از من چاپ کردی؟ من دزدی کردم؟ من اختلاس کردم؟ کووو مدرکت؟ ها؟ من اون روزنامه و عواملشو با خاک یکسان میکنم.ببین اگ رضایت داد. با عصبانیت از جا بلند شدمو انگشت اشاره ام را به نشانه تهدید به سمتش گرفتمو گفتم: _اقای محترم تهدید نکن! یه مشت مسئول بی خاصیت که معلوم نیست چجوری به اون بالا مالاها رسیدن نشستن پشت میزو مدام میخورن... وقتیم یکی بو میبره، ازش شکایت میکننو بعد سربه نیست میشه. یه خبر کوتاه ک چیزی نیست منتظر باش در اینده حسابی اب خنک بخوری... بعدشم شده چند ماه تو زندان بمونم راضی به رضایت شما و امثال شما نیستم. نشستمو نفس عمیقی کشیدم. مردک پرو بیخیال نمیشد باز بلند شدو شروع کرد به بدو بیراه گفتنو باز هم محمد حسین هلش داد تا بنشیند و بعد هم به او گفت: _ بشین اقا داری از راه قانونیش میری جلو. حق نداری تهدید کنی و بد دهنی کنی به متهم. بدون میتونه بخاطر این رفتارت ازت شکایت کنه جناب مسئول یقه ی کتش را درست کردو گفت: _میدونی من کیم که با من اینجوری حرف میزنی؟ محمد حسین هم بی تفاوت گفت: _هر کی هستی خدا برا خونوادت نگهت داره. نیشم تا بناگوش بازشد و در دلم دمت گرمی به او گفتم... ادامه دارد...
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 همیشه از پدرم متنفر بودم ...مادروخواهرهام رو خیلے دوست داشتم اما پدرم رو نه ...آدم عصبے و بے حوصله اے بود ...امابداخلاقیش به ڪنار ...مےگفت:دختردرس مے خواد بخونه چڪار؟...نگذاشت خواهربزرگ ترم تا 14 سالگے بیشتر درس بخونه ...دوسال بعد هم عروسش ڪرد ... امامن،فرق داشتم...من عاشق درس خوندن بودم ...بوےڪتابو دفتر،مستم مےڪرد ...مےتونم ساعت ها پاے ڪتاب بشینم و تڪان نخورم ...مهمترازهمه،مےخواستم درس بخونم،برم سرڪار و از اون زندگے و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چندسال ڪه از ازدواج خواهرم گذشت ...یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ...به هرقیمتے شده نباید ازدواج ڪنے ... شوهرخواهرم بدتر از پدرم،همسرناجورےبود ...یه ارتشےبداخلاق و بے قید و بند ...دائم توےمهمونے هاے باشگاه افسران،بااون همه فساد شرڪت مے ڪرد ...اماخواهرم اجازه نداشت،تنهاےےپاشرو از توے خونه بیرون بزاره ...مست هم ڪه مے ڪرد،به شدت خواهرم رو ڪتڪ مے زد ... این بزرگترین نتیجه زندگے من بود ...مردهاهمشون بد هستن ...هرگزازدواج نڪن ... هرچندبالاخره،اونروزبراے منم رسید ...روزےڪه پدرم گفت ...هرچےدرس خوندے،ڪافیه.. بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ... تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ... خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد - همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ... ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ... ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ... -هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ... امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ... ادامه دارد... رمان مذهبی عاشقانه🙂 𔘓ٰٰٰٖٖٖ @Banoyi_dameshgh حیدریونٰ
چگونه یار آقا امام زمان (عج)باشیم🤔؟! ✔️•اول از همه یک منتظر واقعی،باید آداب و اصولی را رعایت کند تا بتواند از جرگه منتظران واقعی امام مهدی(عج) در آید. 1⃣•بر همین اساس یک منتظر واقعی کسی است که گوش به فرمان امام خود باشد. 2⃣• و آنچه که او می گوید و فرمان می‌دهد،انجام دهد. 3⃣•و در دوران انتظار به تمام اعمال خواسته شده جامه عمل بپوشاند. 4⃣•و در رفتار،کردار و تمام اعمال ریز و درشت خود نظارت و کنترل کامل داشته باشد. 5⃣• و مطیع محض امام خود در هر حال و شرایطی باشد. 1⃣| 🌍| 🖇˹ @Banoyi_dameshgh˼🖇
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 ↠ @Banoyi_dameshgh