eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤⃝⃡🖇️• 🖤⃝⃡🖇️• 🖤⃝⃡🖇️• . ■ نهم تیر ماہ سال ۱۳۵۷/۲۵۳۷■ مثل تمام روزهاے گرم و آفتابے تیر ماہ،بانوے آسمان روے سر حیاط سایہ انداختہ بود. چشم بہ عقب گرداندم و خوب اطراف را دید زدم! خبرے از مامان فهیمہ و ریحانہ نبود اما براے اطمینان خاطر،پاورچین پاورچین بدون دمپایے روے موزاییڪ هاے داغ قدم برمیداشتم. از ترس این ڪہ نڪند یڪهو حاج بابا هوس ڪند وسط ظهر بہ خانہ جلوس ڪند،روسرے حریرم را مرتب ڪردم. هرچند موهاے بافتہ شدہ ام روے ڪمر افتادہ بود! زبان دور لب هایم گرداندم،تنم تب داشت و گلویم عطش! احساس میڪردم قرار است بزرگترین خبط دنیا را مرتڪب شوم! قلبم بے تاب و بے قرار بہ سینہ ام مے ڪوبید،آهستہ نفسم را آزاد ڪردم و بہ راهم ادامہ دادم. باید ملتفت مے شدم آن پایین چہ خبر است،هرچند چیزهایے حدس میزدم! چند قدم ماندہ بہ پلہ هاے آجرے انبار صداے در حیاط بلند شد. از ترس لب گزیدم اما سریع بہ خودم آمدم. عادے روے برگرداندم ڪہ دیدم حاج بابا دارد در را مے بندد. آب دهانم را قورت دادم و نفس تازہ ڪردم. بیخود بہ دلم بد نیوفتادہ بود! خواست راہ خانہ را پیش بگیرد ڪہ چشمان میشے رنگش شڪارم ڪردند. مهلتش ندادم و زبان چربم را چرخاندم:سلام حاج بابا! خداقوت! خوش اومدین! و در همان حین با نازے دخترانہ بہ سمتش خرامیدم! ابرو بالا ڪشید و جواب داد:علیڪ سلام! این چہ وضعشہ؟! سپس با نگاهش پاهایم را نشانہ گرفت. پشت سرش ایستادم و ڪمڪ ڪردم ڪت قهوہ اے رنگس را از تن خارج ڪند. _منظورتون پاهاے برهنمہ؟! _بعلہ! گلو صاف ڪردم و رو بہ رویش ایستادم:اصلا حواسم نبود! مامان فهیم سرش درد میڪرد از بس گف سر و صدا نڪنین پا برهنہ تو حیاط دورہ افتادم! آهانے گفت ڪہ بوے طعنہ میداد. اخمے تحویلم داد و گفت:صد مرتبہ گفتم این گیسا رو ڪامل بپوشون! نسیہ عمل میڪنے؟! با دست بہ پشت بام همسایہ ها اشارہ ڪرد و ادامہ داد:دور و ور این حیاط صد جفت چِش هس! خوش ندارم همہ ے اهل محل بشینن از موهاے ڪمند دختر حاج خلیل حرف بزنن! سر بہ زیر انداختم و زمزمہ ڪردم:شرمندہ حاج بابا! آخہ... تحڪم در صدایش موج زد! _آخہ و ولے و اما و شعر و قصہ ندارہ رایحہ! دیگر ڪلامے بہ زبان نیاوردم،چند قدم دور شد و پا روے پلہ ے ورودے پذیرایے گذاشت! _هنوز واسادے ڪہ! مامان فهیمت یادت ندادہ چطور باید از مرد خونہ استقبال ڪنے؟! سر بلند ڪردم و لبخند زدم:الان بساط هندونہ و شربت خاڪ شیرتونو آمادہ میڪنم. با عجلہ بہ سمتش دویدم،ڪنارش ڪہ رسیدم ڪتش را بہ سمتم گرفت و گفت:اینو ببر داخل. میخوام بشینم حیاط. سرے تڪان دادم و ڪتش را گرفتم. بہ سمت حیاط عقب گرد ڪرد و ڪنار حوض نشست. دستش را داخل حوض برد و مشتے آب برداشت. از چهار پلہ ے ورودے ڪہ گذشتم صدایم زد:رایحہ! سر برگرداندم:بلہ حاج بابا؟! نگاهش بہ گلدان شمعدانے روے حوض بود. با یڪ دست ساقہ ے گل شمعدانے را نوازش میڪرد و با دست دیگر ریش هاے تقریبا پر پشت سیاهش را. _راجع بہ انبارے ام نسیہ عمل نڪن! اینم صد مرتبہ گفتہ بودم! دیگہ نبینم دور و ور انبار مے پلڪے! پس دستم را خواندہ بود! بہ چشم گفتنے اڪتفا ڪردم،شڪست خوردہ و رنجیدہ وارد خانہ شدم. از حرص پا روے زمین ڪوبیدم و بہ خودم نهیب زدم:خاڪ بر سر بے عرضہ ت! نتونستے یہ انباریو دید بزنے و بفهمے چہ خبره! با حرص ڪت حاج بابا را روے رخت آویز چوبے آویزان ڪردم و بہ سمت آشپزخانہ رفتم. باید یڪ سر بہ خانہ ے عمو باقر مے رفتم و سر و گوشے آب میدادم. از حاج بابا و مامان فهیم چیزے دستگیرم نمے شد. سر منشاء همان جا بود و ساڪنِ منفور خانہ! . ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
💠آرزوی خوب است یا بد؟💠 ✅در بعضی روایات شده است❌، در حالی که میبینم بسیاری از از خداوند یا می‌کردند.» ⁉️ حال طلب کردن مرگ خوب است یا بد⁉️ جواب این سوال را از روایت زیر می‌توان یافت:⚠️❓ 🔳 امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرمودند: 🔷لَا تَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ فَإِنَّ هَوْلَ الْمُطَّلَعِ شَدِيدٌ وَ إِنَّ مِنْ سَعَادَةِ الْمَرْءِ أَنْ يَطُولَ عُمُرُهُ وَ يَرْزُقَهُ اللَّهُ الْإِنَابَةَ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ . ◀️«آرزوی مرگ نکنید. زیرا و لحظه‌های جان دادن بسیار و است. ◀️ یکی از انسان این است که باشد تا خدا را روزی او کند و با به سوی سرای ابدی برود.» ✳️نکته‌ها: 1⃣اگر از ناامیدی و مشکلات 🌎 باشد، پسندیده نیست چون معنای آن .در.دنیا و آماده نبودن برای است اما اگر آرزوی مرگ برای رسیدن به و .الهی باشد مثل ،‌ پسندیده است چون به معنای آماده بودن برای مرگ است.» 2⃣ که هنوز رشد لازم را نکرده‌، بهتر است که ماندن در 🌍 را بخواهد تا کامل شود، اما انسانی که به رسیده می‌تواند برای وصال حق‌تعالی،‌ طلب مرگ کند» اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ → @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله: ‌‌ 🌷هر کس دوست دارد خداوند هنگام سختی ها و گرفتاری ها دعاى او را اجابت کند، در هنگام آسایش، دعا بسیار کند.🌾 ‌ 📚نهج الفصاحه🌿 ‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀ 💠
دستش رو محکم گرفتم.. گفتم بحثُ عوض نکن! این سوختگیِ رویِ دستت چیه هادی؟! خندید.. سرشُ پایین انداخت گفت: یه شب شیطون اومد سراغم منم اینجوری ازش پذیرایی کردم :) +اینجوری شهید شدن..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تلنگر ⚰برای تشییع جنازه‌ی زنی رفته بودم. دیدم اطراف میت شلوغ بود. صدایشان بلند بود. یکی می‌گفت کفن را این طرفی بیاورید. تا خوب پوشیده شود. دیگری دنبال محارم جنازه بود" برای دفن. صداها بلند بودند و بلند‌تر می‌شد. حریص و جدی بودند برای دفن پیرزن. همه‌شان غیرت داشتند ، 🥀به این که چشم نامحرم به جسد نیافتد. جسدی که در کفن پیچیده شده بود !!!! نگاهی به آنها کردم و با خودم گفتم: این‌ها همان‌ هایی نیستند که همسرانشان را بیرون می‌ برند. با لباس های تنگ و کوتاه ! بدون حیا و شرم ! با عطرهایی که کوچه ها و خیابان ها را طی می‌کند؟ آیا این‌ها...! همان‌ هایی نیستند که دخترانشان ... ؟ 🥀غیرت‌ شان کجا بود ، آن زمان که محارم‌شان شب و روز محو تماشای شبکه های ماهواره ای و فیلم ها و سریال بودند ؟ ... 🖤چرا برای زنده هایی که در میانشان هستند غیرتی ندارند و برای جسد پیرزن ِ مُرده چنین غیورند ؟ این جا بود که دلم می‌خواست به همه شان تسلیت بگویم ، 🥀بخاطر مرگ ِ قلب شان در برابر زندگان و زندگی قلب شان در برابر مُردگان ! 😔إنا لله و انا الیه راجعون😔 اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ →→ @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 هیچ وقت نفهمیدم وقتی به عکس آن شهدا خیره میشوی به چی فکر میکنی. هیچ وقت نخواستم باور کنم این قدر مشتاق شهادتی حتی وقتی که روی دیوار اتاقت درست روبه روی جایی که نماز میخواندی آن شعر ها و مناجات هارا میدیدم.🙂
عشقِ‌مَن‌قٰـاسم‌سلیمٰـانۍاَست اوڪہ‌نٰـامَش‌نـِماد‌ایرانـۍاَست...! 🔐⃟🐱¦⇢ 🔐⃟🐱¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢‹ @Banoyi_dameshgh
#شهدایے
#چادرے #بانوے
پدر و مادر همانند سوره ای از "قرآن" هستن که هیچکس نمیتواند مانندش را برایت بیاورد. قدر آئینه بدانید چو هست نه در آنوقت که افتاد و شکست ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❀••┈••❈✿♥️✿❈••┈••❀ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی شهید😉😊
موسوی «ابوالفضل موسوی» فرزند سیّدعلی‌اکبر، در تاریخ ۱۳۵۰/۱/۱ هجری‌شمسی همزمان با عید نوروز در خانواده‌ای مذهبی و مستضعف و از سلاله سادات، در روستای هفتادر از توابع بخش عقدای اردکان دیده به جهان گشود. تولّد او که دوّمین فرزند خانواده بود، شادی و سرور عید را برای خانواده دو چندان کرد. والدین متدیّن و ولایی به تأسّی به اهل بیت (علیهم السّلام) نام زیبا و دلربای علمدار کربلا، حضرت ابو الفضل، را برای او انتخاب کردند تا باشد که او نیز در راه با وفاترین یار سیّدالشّهدا (ع) قدم بردارد و با این اعتقاد در تربیتش کوشیدند. کودکی را در سایه پر محبّت پدری زحمتکش و در دامان مادری متعهد گذراند؛ امّا این طریق با صفا بسیار زودگذر بود و در ۵ سالگی سایه پر مهر پدر بر اثر تصادف از سر او رخت بر بست و سیّدعلی‌اکبر به رحمت ایزدی رفت. مسئولیّت تربیت و پرورش سیّدابوالفضل بعد از پدر بر دوش مادر فداکارش قرار گرفت. در ۶ سالگی به مدرسه رفت و در دبستان مکتب الصّادق روستای هفتادر، دوره ابتدایی را گذراند. سپس، چون در زادگاهش مدرسه راهنمایی نبود؛ دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی شمس شمس‌آباد عقدا که در نزدیکی هفتادر بود، گذراند. سپس در کنکور دانشسرای تربیت معلّم روستایی شرکت کرد و در دانشسرای تربیت معلّم امام خمینی (ره) میبد پذیرفته شد. در سال دوّم دانشسرا بود که عشق به امام و انقلاب و خدمت به مردم او را بر آن داشت که تحصیل را رها کرده و راهی جبهه گردد. محیط پاک و بی‌آلایش روستا و تربیت دینی و صحیح او را جوانی متدیّن و مذهبی ساخته بود. برای دیگران خصوصاً مادر فداکارش احترام خاصّی قائل بود. اهل نماز و روزه و مجالس مذهبی و قرآن و دعا بود. مؤدّب بود و دوست داشتنی. دوستان و هم‌کلاسی‌ها او را دوست می‌داشتند. در سال ۱۳۶۵ که در کلاس دوّم تربیت معلّم بود، نیاز جبهه‌ها به رزمنده، نگذاشت در وطن بماند و غربت اسلام را نظاره کند. کلاس و درس و آغوش گرم خانواده و تنها مادر خود را گذاشت و در بسیج ثبت نام کرد و پس از فرا گرفتن آموزش نظامی، راهی جبهه‌های نور علیه ظلمت شد و سنگرنشینی عشق و ایثار و دفاع از اسلام را انتخاب کرد. دو دفعه به جبهه اعزام شد و مدّت ۴ ماه و ۱۱ روز از بهترین زمان عمر و جوانی را در راه اسلام و جهاد گذراند و در انتظار پیروزی یا شهادت به سر برد. سرانجام در تاریخ ۱۳۶۶/۵/۱۴ در منطقه عملیّاتی سردشت و در عملیّات نصر ۷ بر اثر اصابت ترکش به شکمش به شدّت مجروح شد و با پرواز روح بلندش به ملکوت به فوز عظیم شهادت نائل شد و به جنان پر کشید و بر سفره با وفاترین سرباز سالار شهیدان، ابوالفضل (ع)، مهمان شد. پیکر پاکش پس از تشییع با شکوه توسط مردم شهید پرور اردکان و منطقه عقدا در گلزار شهدای هفتادر عقدا به خاک سپرده شد
•📜 ⃝ ⃝🗞‌• • • نـامـہ‌ا؎‌بہ‌ڪربلا📜 • «بسم‌رب‌الح‌ُـسین..🖤» هرچھ‌ڪردم‌تا‌ببندم‌ساك‌خو‌‌‌د‌اما‌نشد هےدویدم‌تا‌بگیرم‌عاقبت‌ویزا‌نشد خواستم‌با‌دوستان‌از‌بصره‌گردم‌رهسپار با‌رفیقان‌تاحرم‌هم‌جاده‌وهم‌پا‌نشد در‌تکاپو‌بودم‌آقا‌تا‌بگیرم‌پاسپورت پاسپورتم‌ر‌ا‌گرفتم‌لیك‌بی‌ویز‌ا‌نشد مادر‌م‌اسپند‌و‌آب‌و‌آینه‌آورده‌بود زیر‌قرآن‌رد‌ڪندوقت‌سفر‌ما‌را‌نشد از‌ھمہ‌درخواست‌ڪردم‌تا‌حلالم‌مےکنند تا‌ڪہ‌باشم‌ڪربلا‌من‌نا‌ئب‌آنھا‌نشد اربعین‌قول‌داده‌بودم‌با‌رفیقان‌عازمیم هم‌سفر‌موکب‌به‌موکب‌سینه‌زن‌حا‌لا‌نشد باز‌داغ‌ڪربلا‌بر‌سینه‌ام‌امسال‌ماند نامہ‌اذن‌دخولم‌اربعین‌امضا‌نشد ● تـقـــــدیم‌بــــہ‌‌جـا‌مــــاندگـان‌حـرم💔😔 ● 🗞 ⃝ ⃝📜 •‌‌‌‌‌‌‌‌¦➺
• . هرشھیدی‌را‌کھ‌دوستش‌داری.. کوچھ‌دلت‌را‌بھ‌نامش‌ڪن.. یقین‌بدان‌در‌کوچھ‌پس‌کوچھ‌های پر‌پیچ‌و‌خم‌دنیا‌تنھایت‌نمـےگذارد..:)🌿
‼️ تو قربون صدقه خواهر برادر خودت نمیری بعد عین پروانه دور آبجی داداش مجازیت می گردی:/ نکشیمون سفیر عشق و محبت پاک🔪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🖤⃝⃡🖇️• #رایحہ_ے_محراب 🖤⃝⃡🖇️• #قسمت_اول 🖤⃝⃡🖇️• #عطرِ_مریم . ■ نهم تیر ماہ سال ۱۳۵۷/۲۵۳۷■ مثل تمام
. بعد از این ڪہ براے حاج بابا پارچے مملو از شربت خاڪشیر و چند قاچ هندوانہ بردم،بہ اتاقم برگشتم تا براے خودم دوتا دوتا چهارتا ڪنم ڪہ چطور میتوان از ڪار حاج بابا و عمو باقر سردرآورد! مامان فهیم گفتہ بود بہ مناسبت نزدیڪے بہ اعیاد شعبان و دورهمے اے ڪوچڪ بہ صرف عصرانہ،خانہ ے عمو باقر دعوتیم. دورهمے هایے ڪہ این روزها زیاد شدہ بود! روسرے از سر باز ڪردم و روے زمین‌ چمباتمہ زدم. پس بهترین فرصت بود ڪہ چیزهایے دستگیرم شود. نگاهم را بہ دیوار دوختم،در دلم آشوب بود. نگران حاج بابا بودم! بعد از اتفاقے ڪہ براے عمو اسماعیل،دوست صمیمے حاج بابا و عمو باقر افتاد؛ترس و دلهرہ مهمان هر روزہ ے قلبم شدہ بود. بہ خصوص ڪہ بعد از آن ماجرا حاج بابا گفت بهتر است امسال دانشگاہ نروم و بہ تعویق بیاندازمش. گفت اگر خدا بخواهد سال بعد! شاید هم... از اینجا بہ بعد پے حرفش را نگرفت و چیزے نگفت! نفس عمیقے ڪشیدم،چند تقہ بہ در اتاق خورد. بدون این ڪہ رو برگردانم یا برخیزم گفتم:بلہ؟! صداے باز شدن در بہ گوشم رسید:آبجے! مامان میگہ حالش خوب نیس و سردرد امونشو بریدہ. ما بریم خونہ ے عمو باقر ڪمڪ خالہ ماہ گل! نگاهم را بہ سمت ریحانہ روانہ ڪردم. _اصلا بهتر نشدہ؟! شانہ هاے ظریفش را بالا انداخت:گفت بهترہ اما فعلا حال ندارہ! زشتہ نریم ڪمڪ! همانطور ڪہ از جایم بلند شدم جواب دادم:ما ڪہ با خالہ ماہ گل از این حرفا نداریم! ریحانہ ڪہ مثل همیشہ میخواست اگر مایل بہ انجام ڪارے نیستم،خودش تنهایے انجامش بدهد با لحنے آرام و مهربان گفت:اگہ خستہ اے تو نیا بمون پیش مامان. من میرم! خواست در اتاق را ببندد ڪہ سریع گفتم:تا آمادہ بشے منم حاضر شدم! لبخند پر رنگے بہ رویم زد:باشہ! همین ڪہ ریحانہ در اتاق را بست بہ سمت ڪمد قهوہ اے و چوبے ڪوچڪ ڪنچ اتاق رفتم. پیراهن بلند نخیِ آبے رنگے بیرون ڪشیدم. پیراهن سادہ اے ڪہ تنها در قسمت بالاتنہ اش نزدیڪ قسمت ڪمر تور آبے رنگے ڪار شدہ و بالا و پایین نوار مروارید دوزے شدہ بود. این پیراهن را مامان فهیمہ تازہ برایم دوختہ بود،قدش تا نزدیڪ مچ پایم مے رسید و ڪمے هم گشاد بود. همانطور ڪہ حاج بابا دوست داشت اگر دختر ارشدش چادر سر نمے ڪند حداقل پوشیدہ باشد و بہ قول خودش ڪسے از گیسوے ڪمند و اندام ترڪے دخترِ حاج خلیل حرفے نزند! جوراب هاش مشڪے بلندم را بہ پا ڪردم و سریعا پیراهن را بہ تن. موهاے بافتہ شدہ ام را داخل پیراهن انداختم و روسرے حریر مشڪے ام را محڪم دور صورتم گرہ زدم‌. لبخند بہ لب از اتاق بیرون آمدم،خبرے از مامان فهیم و حاج بابا نبود. از پذیرایے گذشتم و بہ در ورودے رسیدم. ریحانہ همانطور ڪہ چادر رنگے اش را محڪم نگہ داشتہ بود ڪنار حوض منتظرم ایستادہ بود. همانطور ڪہ ڪفش مے پوشیدم پرسیدم:ریحانہ! حاج بابا ڪو؟! _رَف بیرون! زمزمہ ڪردم:تازہ اومدہ بود ڪہ! سرے تڪان دادم و همراہ ریحانہ از حیاط ڪوچڪمان عبور ڪردیم،حاج بابا و مامان فهیم دیوانہ ے این خانہ و حوض ڪوچڪ و باغچہ ے همیشہ سر سبزش بودند! نوزدہ سال با هم در این آشیانہ آواز عشق خواندہ بودند و دوست نداشتند ظاهر و حال و هواے خانہ هیچ تغییرے ڪند! خانہ اے نسبتا بزرگ در یڪے از ڪوچہ هاے بن بست منیریہ. اهالے محل اڪثرا بازارے بودند و متدین و مذهبے. همہ یڪدگیر را مے شناختند و با هم رفت و آمد داشتند،پدرم از افراد سرشناس و معتبر محل و بازار بود. از دوران ڪودڪے در منیریہ بزرگ شدہ بود،از همہ مهمتر خانہ ے پدرے عمو باقر ڪہ نزدیڪترین دوستش بہ حساب مے آمد و از زمان قنداق رفیق گرمابہ و گلستان هم بودند همین جا رو بہ روے خانہ ے مان بود! عمو باقر زودتر از حاج بابا دل بہ چشمان قهوه اے رنگ خالہ ماہ گل دادہ و ازدواج ڪردہ بود. آنطور ڪہ خالہ ماہ گل مے گفت اوایل ازدواج در اتاق ڪوچڪ طبقہ ے دوم خانہ ساڪن بودند و بعد از فوت پدرشوهر و مادرشوهرش خانہ بہ عمو باقر رسید و دوباره بہ خانہ بازگشتند. تنها فرزندشان محراب،پنج شش سالے از من بزرگتر بود. محراب حڪم برادرے بزرگتر و منفور را براے من و ریحانہ داشت! البتہ منفور فقط براے من! ریحانہ چنان "داداش" صدایش مے زد ڪہ هرڪس نمے دانست فڪر مے ڪرد برادر تنے مان است! او هم با جملاتے از قبیل "جانم آبجے ڪوچیڪه" و "جانِ داداش" جوابش را مے داد. طورے هواے ریحانہ را داشت ڪہ گاهے تصور مے ڪردم شاید ریحانہ خواهر من نیست و واقعا خواهر محراب است و بہ ما قالبش ڪردہ اند! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
🌱ّْ🌱   مي بخشد... عذر آورديم و گفتيم خدا  مي بخشد... آخر اين بخشش و اين عفو و کرامت تا کي...!!! او رحيم است ولي ننگ و خيانت تا کی...!!! بخششي هست ولي قهر و عذابي هم هست... آي مردم به خدا روز حسابي هم هست... زندگي در گذر است... آدمي رهگذر است.... زندگي يک سفر است.... آدمي همسفر است... آنچه مي ماند از او راه و رسم سفر است... 🍀💐💐🍀