🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وشش
صورت مصطفی به سفیدی ماه🔥میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سرپا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش🔥 را بست...
کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم...
داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده🔥 و هنوز کاری مانده بود و...
نمیخواست من دخالت کنم که رو به 🔥#مادرش خبر داد :
«من خودم برای تعویض پانسمانش🔥 میام مادر!»
و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار #دلش نمیآمد دیگر رهایم🔥 کند...
با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش🔥 کشید و با بیقراری تمنا کرد :
«#زینب🔥جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
دلم میخواست دلیل اینهمه #دلهره را برایم بگوید و او نه فقط...
نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده 🔥حسان دلم را تسویه کرد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂