eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد… دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ... - برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ... و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ... آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ... بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ... مات و مبهوت بودم ... - بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ... - دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ... یهو به خودم اومدم ... - علی ... علی هنوز اونجاست ... و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ... - می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ... هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ... - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ... سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ... - بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ... سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ... - مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ... اومد سمتم و در رو نگهداشت ... - شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ... 😭😭 یا علی گفت و ... در رو بست ... با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ... پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ... جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ... ادامه دارد… رمان مذهبی عاشقانه🙂 @Banoyi_dameshgh حیدریون
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_نوزدهم همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت،علی کل
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به بیمارستان رسانند. مادر نگران بود که نکند علی اش به همان روزهای خراب و سخت بیماری اش برگردد. مردمک چشمانش از شدت نگرانی می لرزید و لبهایش را می گزید. دکتر معاینات لازم را انجام داد،و مادر با نگرانی نگاهش به دکتر بود. دکتر گفت:" حنجره ی مصنوعیه بهرحال، درد میگیره 😔، ما سرما می خوریم انقدر درد گلو میشیم و تحمل درد را نداریم،پسر شما که حنجره ی مصنوعی دارن و هر روز دردش را تحمل می کنه. " مادر دلش شکست😢،حق با دکتر بود،انسان های عادی تحمل یک گلو درد ساده ی سرما خوردگی را ندارند حالا علی اش،پاره ی تنش چطور این حنجره مصنوعی را تحمل می کند و دم از درد نمی زند چیز عجیبی است. افکار منفی سراغ مادر آمده بود:" نکنه بچه ام مشکل دیگه ای براش پیش اومده و دکتر آن را پنهون کرد؟!😐!!؟ نکنه....." اما باز به خود نهیب می زد که این فکرهای عجیب و مسخره چیست!؟ اگر مشکل خاصی باشد دکتر می گوید. پرستار به علی یک سرم مسکن قوی زد و علی خوابش برد. دوستان علی هم نگران بودند،اما خلوت مادر پسر را بهم نزدند،اجازه دادند که مادر با یگانه پسرش تنها باشد . استاد گفت:" حاج خانوم،بهتره ما بیرون باشیم تا علی آقا استراحت کنه و خوب بشه زود ان شاءالله، ما همین نزدیکی هاهستیم،اگه اتفاقی افتاد و کمک خواستین حتما بهمون خبر بدین." مادر لبخند زد و تشکر کرد. سرش را به سمت جانش برگرداند، علی چقدر در خواب دیدنی می شود،مادر در دلش قربان صدقه اش می رفت و صورتش را نوازش می کرد. مادر به یاد اتفاق امروز و دیدن لباسهای گمشده ی علی در تن دوستانش افتاد😁،خنده اش گرفت. _علی مامان،اون کاپشن مشکیه که تازه برات خریدم و چرا نمی پوشی؟!" علی سرش را خاراند،نگاهی به سقف کرد و با خنده گفت:" آ...آ.آهان اون،چیزه اون گم شد مامان😅ببخشید مامان." مادر چشم غره ای به او رفت 🤨 و این کار بارها و بارها تکرار شد و حسابی از این حواس پرتی علی کلافه می شد. مادر یاد کارها و شیطنت های علی می افتاد و می خندید.😄 نگاه به صورت زیبای علی، مادر را به 19 سال قبل برگرداند. وقتی با هم به مسجد می رفتند و یکی و دوسال بیشتر نداشت مدام تسبیح و مهر بر می داشت و بقول خودش :*الله* می خواند. بزرگتر هم که شد هر جا می رفت تسبیح می خرید. دوران ابتدایی اش وصف ناشدنی بود،اصلا در تصور مادر نمی گنجید،علی وقتی 7 و 8 سال داشت یک هیئت کودکانه با دوستانش در مدرسه درست کرده بود، و اصرار داشت برایش عَلَم بخرند تا با آن برای امام حسین علیه السلام عزا داری کند. مادر هم که اینقدر اصرارش را دید،با مشورت پدرش برایش یک عَلَم کوچک خریدند و اینطور علی اکبرشان از همان کودکی علمدار هیئت سیدالشهدا علیه السلام شد🙂. مادر آهی کشید و با لبخند در دلش گفت:" چقدر بزرگ شدی مامان جان، علی جانم ،تو از همان اول مرد به دنیا اومدی و مردانه رفتار کردی😌،از همان بچگی ات رفتاری مردانه داشتی و هیچ کس در تو رفتار کودکانه را نمی دید،چقدر بزرگ شدی علی اکبرم😘،ماشالله مامان. " ادامه دارد ... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به بیمارستان رسانند. مادر نگران بود که نکند علی اش به همان روزهای خراب و سخت بیماری اش برگردد. مردمک چشمانش از شدت نگرانی می لرزید و لبهایش را می گزید. دکتر معاینات لازم را انجام داد،و مادر با نگرانی نگاهش به دکتر بود. دکتر گفت:" حنجره ی مصنوعیه بهرحال، درد میگیره 😔، ما سرما می خوریم انقدر درد گلو میشیم و تحمل درد را نداریم،پسر شما که حنجره ی مصنوعی دارن و هر روز دردش را تحمل می کنه. " مادر دلش شکست😢،حق با دکتر بود،انسان های عادی تحمل یک گلو درد ساده ی سرما خوردگی را ندارند حالا علی اش،پاره ی تنش چطور این حنجره مصنوعی را تحمل می کند و دم از درد نمی زند چیز عجیبی است. افکار منفی سراغ مادر آمده بود:" نکنه بچه ام مشکل دیگه ای براش پیش اومده و دکتر آن را پنهون کرد؟!😐!!؟ نکنه....." اما باز به خود نهیب می زد که این فکرهای عجیب و مسخره چیست!؟ اگر مشکل خاصی باشد دکتر می گوید. پرستار به علی یک سرم مسکن قوی زد و علی خوابش برد. دوستان علی هم نگران بودند،اما خلوت مادر پسر را بهم نزدند،اجازه دادند که مادر با یگانه پسرش تنها باشد . استاد گفت:" حاج خانوم،بهتره ما بیرون باشیم تا علی آقا استراحت کنه و خوب بشه زود ان شاءالله، ما همین نزدیکی هاهستیم،اگه اتفاقی افتاد و کمک خواستین حتما بهمون خبر بدین." مادر لبخند زد و تشکر کرد. سرش را به سمت جانش برگرداند، علی چقدر در خواب دیدنی می شود،مادر در دلش قربان صدقه اش می رفت و صورتش را نوازش می کرد. مادر به یاد اتفاق امروز و دیدن لباسهای گمشده ی علی در تن دوستانش افتاد😁،خنده اش گرفت. _علی مامان،اون کاپشن مشکیه که تازه برات خریدم و چرا نمی پوشی؟!" علی سرش را خاراند،نگاهی به سقف کرد و با خنده گفت:" آ...آ.آهان اون،چیزه اون گم شد مامان😅ببخشید مامان." مادر چشم غره ای به او رفت 🤨 و این کار بارها و بارها تکرار شد و حسابی از این حواس پرتی علی کلافه می شد. مادر یاد کارها و شیطنت های علی می افتاد و می خندید.😄 نگاه به صورت زیبای علی، مادر را به 19 سال قبل برگرداند. وقتی با هم به مسجد می رفتند و یکی و دوسال بیشتر نداشت مدام تسبیح و مهر بر می داشت و بقول خودش :*الله* می خواند. بزرگتر هم که شد هر جا می رفت تسبیح می خرید. دوران ابتدایی اش وصف ناشدنی بود،اصلا در تصور مادر نمی گنجید،علی وقتی 7 و 8 سال داشت یک هیئت کودکانه با دوستانش در مدرسه درست کرده بود، و اصرار داشت برایش عَلَم بخرند تا با آن برای امام حسین علیه السلام عزا داری کند. مادر هم که اینقدر اصرارش را دید،با مشورت پدرش برایش یک عَلَم کوچک خریدند و اینطور علی اکبرشان از همان کودکی علمدار هیئت سیدالشهدا علیه السلام شد🙂. مادر آهی کشید و با لبخند در دلش گفت:" چقدر بزرگ شدی مامان جان، علی جانم ،تو از همان اول مرد به دنیا اومدی و مردانه رفتار کردی😌،از همان بچگی ات رفتاری مردانه داشتی و هیچ کس در تو رفتار کودکانه را نمی دید،چقدر بزرگ شدی علی اکبرم😘،ماشالله مامان. " ادامه دارد ... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت : + دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازوم و گفت : +هییییس بابا بیدار شد صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری ریحانه : +چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟ _اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش + حداقل بگو کی بود _فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت: +نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه _بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه داشت شماره میگرفت ک گفت : +عه داداش من گوشیم شارژ نداره گوشیم و دادم بهش و گفتم : _ بیا با گوشی من بزن ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت +چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!! خندیدم و گفتم : _اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس ! ریحانه هنوزم ترید داشت بلاخره شماره دوسش و گرفت تو فکر بودم . اصلا متوجه حرفاشون نشدم . با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم . یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود. از تو آینه به ریحانه نگاه کردم . _ریحانه جان +جانم داداش؟ _این دوستتو چقد میشناسیش؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️  @Banoyi_dameshgh
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ ناحلہ🌺 °•○●﷽●○•° +هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم راستش دخترِ خیلی آرومیه . دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه . برا همین با هیچکس گرم نمیگیره . _اها پس مغروره ‌ +نه اتفاقا‌. فاطمه دختر خیلی خوبیه _تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟ +عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه _که اینطور . داداش داره ؟ +تک بچه اس _ازدواج کرده ؟ زد زیر خنده +اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟ _عهههه پروشدیااا اخه یه جا با یه نفر دیدمش ... لا اله الا الله لبشو گزیدو محکم زد رو دستش . +ای وایِ من . محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!. از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟ از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟ وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه . محمد خودتی اصن ؟ ببینمت !! چجوری قضاوت میکنی اخه ! چی میگی توووو !؟ از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود. راسم میگف بچه ! خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم. نمیدونم چرا انقد رو مخم بود . دوباره از آینه نگاش کردم _خلاصه زیاد باهاش گرم نشو . ب نظر دختر خوبی نمیاد . +محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم . از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب ؟ مگه من دست پرورده ی خودت نیسم !؟ عه عه عه . ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن. بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من . اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد . یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم. +نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟! _وای دوباره یادم اوردی . اینو گفتمو زدم زیر خنده . _این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد ؟ +خب اره چشه مگه ؟ _هیچی خواهرم هیچی زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل ! ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم ___ نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم . به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود . عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید. چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره. وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش. صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم . ریحانه ی بیچاره . تنها تکیه گاهش من بودم . من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم . واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه ‌! تو همین افکار بودم که صداش بلند شد . کلافه گفت +رسیدیم ؟ _نه خواهری . خسته شدم نگه داشتم. دوس داری بیا قدم بزنیم . اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد . بیچاره . به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید... همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ... ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ... و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️  @Banoyi_dameshgh