#عـشـق_واحـد
#قسمت_بیستوهشتم
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
با حرفش اصلا مغزم سوخت! چشم های گرد شده ام خیره به او مانده بود و لب هایم بهم قفل شده بود!
فکر هر چیزی را میکردم غیر از این!
چرا او به من علاقه مند شده؟ اخر منه زبان نفهم فضول کله شق بد اخلاق چه جذابیتی برای او داشتم؟
چرااااا منننننن؟؟؟؟؟
کم کم تعجبم تبدیل به اخم شد و سرم را پایین انداختم!
او هم که انگار در اشوبی بی پایان سیر میکرد چیزی نمیگفت!
کم کم لب بهم زدمو گفتم:
_چرا من؟
_دلیلای زیادی برای این علاقه دارم ولی گفتنی نیستند! یعنی یه سری حرفا زدنی نیستن!
_ من توقع هر چیزیو داشتم غیر از این! یعنی میخوام بگم شما به چه حقی به من علاقه مند شدید اصلا؟
متعجب سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. خندید و گفت:
_این چه سوالیه میپرسید مگ دست من بود؟
دلم نمیاید چیزی بگویم که افسرده شود! طفلک کاملا محترمانه احساسش را گفته زشت بود اگر میزدم تمام احساساتش را خورد میکردم!
از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_اصلا شاید نباید این حرفو میزدم! ببخشید...
خواست از اتاق خارج شود که فورا گفتم:
_من ناراحت نشدم اقا نوید فقط برام دور از انتظار بود!
خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد!
من ماندمو یک عالم فکر و خیال!
خب باید چه میکردم؟
شاید هیچ...
شاید دگر پیگیر نشود و همه چیز همینجا تمام شود!
من اصلا ادمی نبودم که بتواند به این مسائل فکر کند!
از بیمارستان که مرخص شدم و حالم بهتر شد یک راست به اداره رفتم تا امانتی هایی که به من داده بودند را برگردانم!
پشت در اتاق محمد حسین ایستادم خواستم در بزنم که صدایی از داخل مانع شد:
_اشتباه کردی نوید! حالا با خودش چه فکری میکنه؟
_ تو چرا مدام سرزنشم میکنی؟ چه اشتباهی؟ بد کردم چیزی که تو دلم بود رو بهش گفتم؟
_تو مگ چقدر میشناسیش که انقدر سریع بهش علاقه مند شدی؟
_تو چقدر میشناسیش؟ تو از چی ناراحتی محمد حسین؟
_من هر چی بهت بگم بی فایدس! هر کاری دوست داری بکن برادر من! ولی پاتو فرا تر نزار. اگه دوسش داری مامانتو بردار برو خواستگاری! لیلی خانم یه دختر معمولی نیست! خیلی عجیبه خیلی زیاد هر کسی نمیتونه درکش کنه! دیگه من حرفی ندارم.
_محمد حسین فکر میکردم خوشحال میشی وقتی بفهمی ولی انگار نه...
ناگهان با باز شدن در من با چهره ی ناراحت نوید مواجه شدم و متعجب سلام ارامی دادم!
جواب سلامم را داد و فورا از من دور شد.
نگاهی به محمد حسین که پشتش به من بود و دست هایش را پشت گردنش بهم قفل کرده بود انداختم. ارام در زدم!
وقتی به سمتم برگشت و مرا دید به خودش امد.
_سلام! بفرمایید تو!
سلام دادم و داخل شدم. همانطور با چهره ای کلافه به سمتم امد و گفت:
_شما مگ نباید استراحت کنید برا چی اومدین اینجا؟
_اومدم وسایلتونو پس بدم. اون ردیاب و شنود و بقیه ی چیزا...
_لطف کردین.
انقدر ناراحت بود که صدایش از ته چاه در می آمد! مثل همیشه نبود و این برایم جای سوال داشت!
نگاهش کردم و گفتم:
_چیزی شده؟
کمی مکث کرد، کمی سکوت، و بعد گفت:
_نه چیزی نشده! هر چیه واس خستگیه.
_پس خسته نباشین.
خواستم از در خارج شوم که گفت:
_نوید پسر خوبیه.
متعجب سر جایم خشکم زد! به سمتش برگشتم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
_انقدر مرده که بتونه یه زندگیو بچرخونه! بتونه مراقب خانوادش باشه و دوستشون داشته باشه. اینارو نمیگمچون رفیقمه میگم که بدونین میشناسمش!
با حرف هایش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند! توقع هر چیزی را داشتم غیر از این!
یعنی او با ازدواج منو نوید موافق بود؟
یعنی اصلا برایش مهم نبود؟
این چه فکری بود من میکردمچرا باید برای او مهم باشد؟؟؟
من چه صنمی با او دارم؟؟؟
نمیدانم چه مرگم شده بود.. بغض بدی به گلویم چنگ میزد.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_شکی تو مردونگیشون نیست! بحث سر دله! دل من با ایشون نیست. خوشم نمیاد شما یا هر کس دیگ ای واسطه باشین اقای صابری!
_نه لیلی خانم چه واسطه ای! فقط خواستم شناختتون نسبت بهم زیاد شه!
با طعنه گفتم:
_ممنون شد!
فورا از انجا دور شدم!
نمیدانم چرا انقدر برایم مهم شده بود...
چرا چیز به این کوچکی ذهنم را درگیر کرده بود...
چرا....
ادامه دارد....
☆حیدریون