eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... - چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ... جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست ... - تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع... دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ... تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ... مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ... دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ... ادامه دارد... رمان مذهبی عاشقانه🙂 @Banoyi_dameshgh حیدریون
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیستم استاد و دوستان علی به همراه مادرش، او را به
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• سرم علی به اتمام رسید و وقت رفتن به خانه بود. علی چشمانش را آرام باز کرد،چهره ی مادر مهربانش در قاب چشمانش جای گرفت. مادر لبخند زد و گفت:" خوبی مامان؟ دردت آروم شد؟!" علی گفت:" الحمدلله، خوبم مامان☺️." استاد و دوستانش هم آمدند تا به همراه هم به خانه بروند. در طول مسیر، دوستان و استاد از خاطرات خوش اردوهای مشهدشان با علی می گفتند. استاد گفت:" یادته علی،همیشه می گفتی حاج آقا شما من و تحویل نمی گیری!☹️،بهت چی میگفتم علی جون؟!" علی لبخند زد و منتظر ماند تا خود استاد جواب سوالش را بدهد. استاد با خنده گفت:" می گفتم من به هر شاگرد بر اساس میزان کارها و فعالیت هایی که می کرد رفتار می کنم، این علی خلیلی از ۳۴ درصد توانایی اش برای کارهای تبلیغی خرج می کرد،یادته بهت گفتم اون پسره رو ببین چند سال از تو کوچک تره تا حالا ۲ بار رفته کربلا،اون و می بینی اون ۵ بار رفته کربلا، میدونی چرا رفتن کربلا؟! چون از دل و جون برای اهل بیت کار کردن ،از دل و جون. تو هم اگه میخوای زیارت کربلات امضا بشه باید با تموم وجودت و صد درصد وجودت مایه بزاری و کار کنی." استاد به مادر علی گفت:" حاج خانوم باورتون نمیشه ،توی سفر آخر علی اومد جلو خیلی جدی و مصمم گفت:" حاج اقا،کدوم کار سختتره همون کار و بگین من انجام بدم."گفتم مسئول انتظامات سخته از پسش برمیای؟! علی بلندگفت:" اره چرا نمی تونم." سریع هم رفت دم در اون حسینه که مستقر بودیم ایستاد و ورود و خروج ها رو چک می کرد،موقع غذا دادن به بچه ها همه رو به نظم می نشوند و مواظب بود به تموم بچه ها غذا برسه و به هیچکس بیشتر از یک غذا نمیداد😂." صدای خنده دوستان و علی بلند شد😂. استاد ادامه داد:" خلاصه روز آخری که میخواستیم برگردیم و بعد مراسم وداع از امام رضا علیه السلام، در حسینه محل اقامت، علی ایستاد مثل یک مرد و با گریه گفت:"من خودم نیت کرده بودم ثواب این خادمی رو تقدیم کنم به روح مطهر حضرت زهرا سلام الله علیها، به جان حضرت زهرا سلام الله علیها اگه ناراحتی هست به خاطر این اسم منو ببخشید 😭 اگه غذا کم بود و نرسید، اگه جای خوابتون تمییز نبود هر کم و کاستی بودین به خاطر حضرت زهرا سلام الله علیها ببخشید😭، و دعا کنین بقول حاج آقا کربلای ما هم امضا بشه😭." علی خوب خوب بخاطر داشت و سرش را به نشانه تایید تکان داد‌. استاد گفت:" علی ،به تمام بچه ها یاد داد بزرگترها هم ممکنه ناخواسته خطا و اشتباهی و مرتکب بشن،اما مرد اونیکه وقتی اشتباه کرد سینه شو سپر کنه و عذر خواهی کنه و حلالیت بطلبه." علی به فکر فرو رفته بود، منتظر زیارت کربلا بود و نمی دانست بالاخره چه روزی زیارت نامه اش امضا می شود! اصلا آن روز،در این دنیای خاکی هست یا زیر خروار ها خاک خوابیده ؟! همیشه خودش پول سفر کربلای دوستانش را به آنها می داد و می گفت شما به زیارت بروید و من بعدا میرم☺️،اما خودش در آروزی بین الحرمین بود. (او تشنه زیارت حضرت سیدالشهدا عطشان بود و در آخرین سال عمرش در این کره ی خاکی در سه شب مهم ،یعنی شبهای قدر و روز عرفه و اربعین با پای پیاده راهی زیارت شد.) ادامه دارد..... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• سرم علی به اتمام رسید و وقت رفتن به خانه بود. علی چشمانش را آرام باز کرد،چهره ی مادر مهربانش در قاب چشمانش جای گرفت. مادر لبخند زد و گفت:" خوبی مامان؟ دردت آروم شد؟!" علی گفت:" الحمدلله، خوبم مامان☺️." استاد و دوستانش هم آمدند تا به همراه هم به خانه بروند. در طول مسیر، دوستان و استاد از خاطرات خوش اردوهای مشهدشان با علی می گفتند. استاد گفت:" یادته علی،همیشه می گفتی حاج آقا شما من و تحویل نمی گیری!☹️،بهت چی میگفتم علی جون؟!" علی لبخند زد و منتظر ماند تا خود استاد جواب سوالش را بدهد. استاد با خنده گفت:" می گفتم من به هر شاگرد بر اساس میزان کارها و فعالیت هایی که می کرد رفتار می کنم، این علی خلیلی از ۳۴ درصد توانایی اش برای کارهای تبلیغی خرج می کرد،یادته بهت گفتم اون پسره رو ببین چند سال از تو کوچک تره تا حالا ۲ بار رفته کربلا،اون و می بینی اون ۵ بار رفته کربلا، میدونی چرا رفتن کربلا؟! چون از دل و جون برای اهل بیت کار کردن ،از دل و جون. تو هم اگه میخوای زیارت کربلات امضا بشه باید با تموم وجودت و صد درصد وجودت مایه بزاری و کار کنی." استاد به مادر علی گفت:" حاج خانوم باورتون نمیشه ،توی سفر آخر علی اومد جلو خیلی جدی و مصمم گفت:" حاج اقا،کدوم کار سختتره همون کار و بگین من انجام بدم."گفتم مسئول انتظامات سخته از پسش برمیای؟! علی بلندگفت:" اره چرا نمی تونم." سریع هم رفت دم در اون حسینه که مستقر بودیم ایستاد و ورود و خروج ها رو چک می کرد،موقع غذا دادن به بچه ها همه رو به نظم می نشوند و مواظب بود به تموم بچه ها غذا برسه و به هیچکس بیشتر از یک غذا نمیداد😂." صدای خنده دوستان و علی بلند شد😂. استاد ادامه داد:" خلاصه روز آخری که میخواستیم برگردیم و بعد مراسم وداع از امام رضا علیه السلام، در حسینه محل اقامت، علی ایستاد مثل یک مرد و با گریه گفت:"من خودم نیت کرده بودم ثواب این خادمی رو تقدیم کنم به روح مطهر حضرت زهرا سلام الله علیها، به جان حضرت زهرا سلام الله علیها اگه ناراحتی هست به خاطر این اسم منو ببخشید 😭 اگه غذا کم بود و نرسید، اگه جای خوابتون تمییز نبود هر کم و کاستی بودین به خاطر حضرت زهرا سلام الله علیها ببخشید😭، و دعا کنین بقول حاج آقا کربلای ما هم امضا بشه😭." علی خوب خوب بخاطر داشت و سرش را به نشانه تایید تکان داد‌. استاد گفت:" علی ،به تمام بچه ها یاد داد بزرگترها هم ممکنه ناخواسته خطا و اشتباهی و مرتکب بشن،اما مرد اونیکه وقتی اشتباه کرد سینه شو سپر کنه و عذر خواهی کنه و حلالیت بطلبه." علی به فکر فرو رفته بود، منتظر زیارت کربلا بود و نمی دانست بالاخره چه روزی زیارت نامه اش امضا می شود! اصلا آن روز،در این دنیای خاکی هست یا زیر خروار ها خاک خوابیده ؟! همیشه خودش پول سفر کربلای دوستانش را به آنها می داد و می گفت شما به زیارت بروید و من بعدا میرم☺️،اما خودش در آروزی بین الحرمین بود. (او تشنه زیارت حضرت سیدالشهدا عطشان بود و در آخرین سال عمرش در این کره ی خاکی در سه شب مهم ،یعنی شبهای قدر و روز عرفه و اربعین با پای پیاده راهی زیارت شد.) ادامه دارد..... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh 🕊﹞