~حیدࢪیون🍃
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 #بســـــم_اللّہ رمان مذهبی #مقتدا #قسمت_سی_پنجم روبه روی باب الجوا
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
رمان مذهبی #مقتدا
#قسمت_سی_ششم
نیمه شب بیدار شد.داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز کردم و گفتم : چی شده؟ کجا داری میری؟
– میرم حرم. یه کاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش!
و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان روبه باب الجواد بود. سیدمهدی را دیدم که از خیابان عبور کرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم اما نمیتوانستم بیانش کنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشک هایم تصویرش را تار میکرد. “خدایا چی شده که منو کشوندی اینجا؟”
حس مبهمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم که صدای زمزمه ای شنیدم: پس تو هم خوابت نبرد؟!
سرم را بلند کردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم تا اشک هایم را پاک کنم. سیدمهدی نشست کنارم. پرسیدم: چی شده سید؟
به گنبد خیره شد: خواب دیدم!
– خیر باشه!
– خیره…
چندبار پلک زد تا اشک هایش سرازیر شود: نمی ترسی اینبار برگشتی درکار نباشه؟
– نمیدونم… حتما نمیترسم که بهت بله گفتم!
زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پهن کردیم، عاشق این بودم که به او اقتدا کنم…
#من_و_تو_ماه_عسل_مشهد_حرم_صحن_عتیق
#عشق_می_چسبد_همیشه_نزد_آقا_بیشتر
&ادامه دارد ...........
┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
@Banoyi_dameshgh
┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_ششم
دستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
زمان به سرعت برق و باد سپری شد ... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ... هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم ...
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد ...
مثل همیشه دقیق ... اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافت کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت ...
یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد ...
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود ... در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم ...
شیفتم تموم شد ... لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد ...
- سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم ...
وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ...
- خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم ... اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم... و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم ...
این بار مکث کوتاه تری کرد ...
- البته امیدوارم ... اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید ... مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ...
ادامه دارد…
رمان مذهبی عاشقانه🙂
@Banoyi_dameshgh
حیدریون
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_سی_ششم
#شهیدعلےخلیلی
مادر اشک هایش را با پشت دستانش پاک کرد،انگار بوسه های علی که روی دستهایش بود، می توانست قدری جگر سوخته اش را التیام دهد.
علی خجالت کشید ،او باید در این سن عصای دست پدر و کمک حال مادرش در کارهای منزل باشد نه اینکه اینطور مریض روی تخت دراز بوشد و مادر پرستاریش را کند.
لب های مادر لبخند کمرنگی را به خود دید.
مادر گفت:"علی جان،برم خونه را مرتب کنم عزیزم،عصر قراره دوستهات برای دیدنت بیایند."
علی سرش را تکان داد اما بغض گلوی مجروحش را اذیت می کرد،اما خودش را کنترل می کرد ،تسبیح سبز رنگش را نگاه کرد و شروع به ذکر گفتن کرد،شاید بردن نام خدا دلش را آرام کند.
ساعت زرد کنار تخت علی خبر از پیدا شدن سر و کله ی استاد و دوستانش میداد.
همه چیز برای پذیرایی از میهمانان آماده بود، خانه کوچک و نقلی آقای خلیلی با حضور گرم صدای خنده ها و شوخی های دوستان و شاگردان علی رنگ خوشبختی را به خود می گرفت.
مبینا به کمک مادر پشتی های قرمز با رو اندازه های سفید گلدوزی شده را دور تا دور حال و کنار تخت علی چیدند .
علی از دیدن خواهرش که به مادر کمک می کرد خیالش راحت می شد و با خودش می گفت:" اگه من نباشم خیالم راحته که آبجی مبینا به مامان و بابا کمک می کنه."
نگاه مبینا به داداش علی اش افتاد.
علی لبخند زد و او را تشویق کرد و در نهایت آغوشش را باز کرد تا خواهرش را بوسه باران کند.
علی به مبینا افتخار می کرد و به او می گفت :" من همیشه کنارتم آبجی جان،همیشه 😘 "
علی نه تنها برای خواهرخودش برادری می کرد و حامی و تیکه گاهی برای او و دوستان و شاگردانش بود بلکه هوای تمام ارادتمندان شهدا را داشت .گواهی این ادعا را خاطره ی یک دختر بد حجاب بود که پس از شهادت علی به مادر او گفت:" راستش خانم خلیلی،من خیلی بد حجاب بودم، 😔 عمرم همینطور با عیش و خوشی سپری می شد تا اینکه تصمیم گرفتم دست از این کارها بردارم،و حجاب را انتخاب کنم،اما 😔 همین که چادر به سر می کردم و بین دوستانم می رفتم آنها مسخره ام می کردند، و تهدیدم می کردند که اگه دست از حجابت برنداری تو را رها می کنیم.من هم از تنهایی می ترسیدم و حرف آنها را قبول می کردم و می شدم همان روزهای قبل ،آخر یک روز از خودم خسته و کلافه شدم.با خودم گفتم این بار از شهدا کمک می خواهم ،تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا و قطعه شهدا، وقتی سر گلزار شهدا رفتم فقط و فقط به شهدا گفتم:" من دختر بد و گناه کاریم 😔 ، میخواهم یکی از شما من و به عنوان خواهر خودش قبول کنه و دستم را بگیره تا حجابم را رها نکنم و در مقابل سرزنش و تمسخر دیگران صبور باشم و استقامت کنم و چادرم را دیگر هیچ وقت کنار نگذارم.
من بدحجابم میخوام خوب شم کدومتون داداش من میشین؟ دیگه نمیخوام خون شما ها را با بدحجابیم ضایع کنم 😭 دستم را بگیرین."
این حرف را گفتم و به مسجد رفتم.دوست محجبه ام از من پرسید:" گلزار شهدا رفتی ؟چیکار کردی؟ داداشی شهید انتخاب کردی؟"
من هیچ شهیدی را انتخاب نکرده بودم ،در خیالم می گفتم تو انقدر بدی که شهدا نگاهت هم نمی کنن چه برسد داداشت شوند،نمی دانم چیشد!! دوستم همچنان منتظر جوابم بود،من فقط شنیده بودم دو تا شهید خلیلی وجود دارند اما اسم کوچکشان را نمی دانستم ،یهو ناخواسته به زبان اسم پسر شما آمد با قاطعیت گفتم:" اره ،داداش علی خلیلی ." اما خودم از حرفم تعجب کرده بودم،من اصلا اسم این شهید را نشنیده ام و او را ندیده ام،چطور این حرف را زدم!!!" به خانه که آمدم سریع در اینترنت اسم شهید علی خلیلی را جستجو کردم و عکس هایش را دیدم 😔 ،آن عکس که نوشته بود:" خواهرم زخم بد حجابی تو مانده بر گلوی برادرت، خیلی تنم را لرزاند. 😢 حالم دگرگون شده و اشک امانم را بریده بود، بعد که علت شهادت پسرتان را مطالعه کردم فهمیدم برای دفاع از ناموس شهید شده اند دلم گرم گرم شد به اینکه شهید،خودش دستم را گرفته و خواسته مرا به راه بیاورد و هدایتم کند،خود شهید خواست برادر دینی من بشود و اینگونه شد."
و دختر سر به راه دستان مادر را در دستانش گرفت و گفت:" داداش علی،خیلی برای من برادری کرده خیلی، 😭 حضورش را در تک تک لحظات زندگی ام احساس می کنم ،او ثابت کرده که می توانم در زمان سختی و مشکلات به دعای خیرش تیکه کنم و با توکل بخدا و توسل به روح پاکش مشکلاتم حل می شود."
ادامه دارد....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•