eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 #بســـــم_اللّہ رمان مذهبی #مقتدا #قسمت_سی_هفتم عادت کرده بودم به د
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی شهید را روی تختی گذاشته و با پارچه سفید او را پوشانده بودند. با برادر سیدمهدی به طرفش رفتیم، پارچه را کنار زد، چند لحظه خیره نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد. من اما هیچ حرکتی نمیکردم، فقط نگاه بود. شبیه بود اما سیدمهدی نبود. دلم برایش سوخت. با اطمینان گفتم: این سیدمهدی نیست! مطمئنم. وسایل شخصی شو بیارید ببینم! یک پلاستیک دستم داد. یک ساعت و قرآن جیبی و انگشتر عقیق داخلش بود. اصلا شبیه انگشتر سیدمهدی نبود، حلقه هم نداشت. محکم گفتم: نه سیدمهدی نیست! – اگه این شهید آقاسید نباشه پس آقاسید کجاست؟ جوابی نداشتم. چند هفته از او هیچ خبری نداشتیم، تمام خانواده در بهت فرو رفته بود. حالا مثل من، همه رو آورده بودند به نذر و نیاز. بجز من و مادرش تقریباً همه قبول کرده بودند شهید شده، اما من نه! یکی از همان روزها تلفنم زنگ خورد. دوست سیدمهدی بود: سلام خانوم صبوری! میتونید تشریف بیارید بیمارستان صدوقی؟ صدایش گرفته نبود، برعکس نور امید را در دلم قوت بخشید. خودم را رساندم به بیمارستان، همسر دوستش هم آنجا بود، زینب. مرا در آغوش گرفت و بدون هیچ حرفی مرا برد به یکی از اتاقهای بیمارستان… &ادامه دارد ........... ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ @Banoyi_dameshgh ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ 💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد - هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتا خوشحالم بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم بی حال و بی رمق همون طوری ولا شدم روی تخت - کجایی بابا؟حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم گفتم هر چه بادا باد امرم رو به خدا می سپارم اما هر چه می گذشت محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت تا جایی که ترسیدم - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ روز چهلم از راه رسید تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم - خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام من، مطیع امر توئم و دکمه روی تلفن رو فشار دادم " همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی " سوره شوری آیه 52 و این پاسخ نذر 40 روزه من بود تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه اما در اوج شادی یهو دلم گرفت گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم بله هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد هر دومون گریه کردیم از داغ سکوت پدر از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم - بابا کی برمی گردی؟ توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم حداقل قبل عروسیم برگرد حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک هیچی نمی خوام فقط برگرد گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم بالاخره زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه بالاخره سکوت رو شکست - زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی من سپردمت به علی همه چیزت رو تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی بغض دوباره راه گلوش رو بست حدود 10 شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم توکل بر خدا مبارکه گریه امان هر دومون رو برید - زینبم نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست جواب همونه که پدرت گفت مبارکه ان شاء الله دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد تمام پهنای صورتم اشک بود همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت عروس و دامادهر دو گریه می کردن توی اولین فرصت، اومدیم ایران پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ...  هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ... قسمت آخر❣👆👆👆 با صلوات به روح پاک ومطهر طلبه شهید گمنام سیدعلی حسینی🌹 رمان مذهبی عاشقانه🙂 @Banoyi_dameshgh حیدریون
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_سی_هفتم #شهیدعلےخلیلی برق شادی شنیدن خبر خوش خوب شدن
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• پدر هم خوشحال بود، انگار تمام خستگی هایش با دیدن سرپا شدن فرزندش از تنش بدر رفته بود،اما نگرانی هم در دلش بود. با صلوات و ذکر ماشالله لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم پدر و مادر علی را بدرقه کردند. علی آهسته آهسته پله های حیاط را پشت سر گذاشت. به دم در که رسید پدر گفت :" علی جان،بابا، بدون اینکه دستت و به دیوار بگیری راه برو پسرم." علی پدر را با مهربانی نگاه کرد و گفت:" چشم بابا." دستش را از روی دیوار برداشت،مادر و پدر نگران شدند ،نگران بودند که نکند خدایی ناکرده علی کنترلش را از دست بدهد و به زمین بخورد و اتفاقی برایش بیفتد، مضطرب و نگران جانشان را نگاه می کردند. اما علی توانست بدون آنکه مشکلی برایش پیش آید راه برود و کنترلش را هم از دست نداد. 😍 مادر به یاد روزی افتاد که علی برای اولین بار بدون کمک و تاتاتی تی های پدر راه رفته بود و چقدر خوشحال بود. پدر تا که قبل از این دل اشوب و مضطرب بود با دیدن قدم برداشتن های جانش ،دلش آرام گرفت و لبخند رضایت بر لبانش نقش بست. حسن هم با خوشحالی از علی فیلم می گرفت،و سر به سر علی می گذاشت:" به نام خدا،این ادمی که می بینین علی خلیلی هست ،و می بینین داره راه میره روی پاهاش خودش،خسته نباشی پهلوان ،خدا قوت دلاور 💪 💪 ." و علی می خندید و می گفت:" حواسم و پرت نکن ای بابا 😂 ." علی آهسته آهسته با گام هایی که توان و نیرویشان را بعد از چند ماه به فضل خدا به دست آورده بود مسیر خانه تا مسجد را پیمود و با پای راست و ذکر بسم الله پایش را درون مسجد گذاشت . چه حال عجیبی داشت،انگار وارد قطعه ای از بهشت شده بود،انگار تمام خوبی ها و محبت ها در همین یک نام یعنی نام حضرت زهرا سلام الله علیها برایش جمع شده بود. او هر چه را که داشت از جانب لطف و عنایت مادر سادات می دانست و خود را نوکر ایشان . علی نگاهی به درون مسجد انداخت. اشک اجازه نمیداد تا درست ببیند. نزدیک محراب مسجد شد ،و قامت نماز بست. _الله اکبر بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین الرحمن الرحیم و.... علی نماز شکر را آغاز کرده بود. حال عجیبی داشت نمی دانست از اینکه بعد از اتفاق شب نیمه شعبان جان سالم به در برده و زنده مانده خوشحال باشد یا ناراحت! آخر او سختی هایی را که برای خانواده اش به وجود آمده بود را می دید. او می دید که پدر کارش بیشتر و فشرده تر شده تا خرج و مخارج دارو هایش و مخارج بیمارستان تخصصی را بدهد، او می دید که پدر شبها دیر به خانه می آید و سرش را هنوز روی بالش نگذاشته خوابش میبرد و هوشش به دنیا نمی کشید. مادر را می دید که چگونه زیر بغلش را می گرفت و به او در چند قدم راه رفتن کمک می کرد،با ان که لاغر شده بود اما جسم نحیف مادر،توان وزن او را نداشت. او می دید خواهرش در چند ماه اول بعد از مرخص شدنش از بیمارستان، غریبی می کرد و او را نمی شناخت . علی متوجه پچ پچ ها و زمزمه های پدر و مادرش می شد که پنهانی و با نگرانی از قرض ها و دِین هایی که بر اثر خرج عمل های او برایشان درست شده بود حرف می زدند و غصه می خوردند که پول مردم را هنوز نتوانسته اند پس بدهند. علی روی حق الناس حساس بود و این بدهکاری به دوستانش بیشتر و بیشتر ناراحتش می کرد، با خود می گفت:" مگر خودت نبودی که به شاگردانت میگفتی خدا از حق خودش می گذره اما از حق مردم نمی گذره ،مراقب باشین حقی از مردم به گردنتون نباشه و حقی از آنها ضایع نکنین؟! حالا چطور خودت که مقروض شدی و چند ماه است زیر دِین دوستانت مانده ای!!؟" علی نمی دانست برای خدا چه بگوید و از کجا بگوید. گریه کند از زنده ماندن و دیدن این سختی ها یا از جا ماندن از کاروان شهدا؟؟؟ اما به خودش نهیب زد:" علی،معلومه چی میگی،باید زنده بمونی تا انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیری ." علی سر به سجده شکر گذاشت و های های حرفهای دلش را به معبود گفت و خدا را شکر کرد. . ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•