•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتادم
#شهیدعلےخلیلی
صدای باز شدن در اتاق مراقب های ویژه آمد.
علی با رنگی زرد و گرفته،تازه خوابش برده بود،درست مثل کودکی هایش.
مادر غصه جانش را می خورد،و به این فکر می کرد که چه اتفاقی افتاده! چرا علی اش اینطور شده؟ همه چیز که خوب بود،چرا!!!! و هزار سوال دیگر که ذهنش را پر کرده بود.
:" خانم مشتاقی فرد."
صدای دکتر معالج مادر را متوجه خود ساخت.
مادر انگار تازه متوجه حضور دکتر شده بود با چشمانی که اضطراب و نگرانی در آنها موج میزد نگران و با عجله پرسید:" بله آقای دکتر!، آقای دکتر، پسرم چی شده؟! جواب آزمایش ها چیشد؟🥺"
دکتر سرش تکان داد و گفت:" متاسفانه 😔متاسفانه علی اقا..." و باز سرش را تکان داد .
مادر با دیدن حال دکتر نگرانتر شد،قلبش تیر کشید اما باید خودش را آرام نشان می داد تا از حال جانش با خبر می شد.
مادر در حالیکه چشمان نگرانش به دکتر خیره مانده بود با عجله و نگرانی پرسید:" علی چی؟؟؟ عللللللللی چی آقای دکتر؟!"
دکتر که متوجه لرزش صدای مادر شد گفت:" متاسفانه علی اقا دچار انسداد روده شدن و باید😔بااااید...."
مردمک چشمان مادر شروع به لرزیدن کرد و پرسید:" باید چی؟؟؟!باید چی آقای دکتر؟ پسرم چش شده؟؟😢"
دکتر گفت:" باید روده های پسرتون را برداریم چون دچار انسداد روده یا همون چسبندگی روده شدن و نمی توانن دیگه غذا بخورن،حتی یک دانه برنج برای پسرتون سمه،علت دردهای شدید و تهوع های زیادی هم که علی اقا در این چند روز داشتن همین بوده،متاسفانه معده شون هم عفونت کرده 😔 و باید هر چه سریعتر عمل بشن والا....😔"
مادر دیگر طاقت شنیدن نداشت،انگار تمام دیوارهای اتاق دور سرش می چرخیدند و چشمانش سیاهی می رفت و نزدیک بود که بیهوش بر زمین بیوفتد،یک دستش را روی سرش گذاشت و با دست دیگرش دسته ی تخت علی را گرفت .
دکتر که حال خراب مادر را دید نگران شد و گفت:" آروم باشین خانم خلیلی خدا بزرگه ما وسیله ایم، ان شاءالله علی اقا خوب میشن. توکلتون به خدا باشه. "
مادر حرفهای دکتر را نمی شنید، فقط چشمانش جانش را می دید که آرام و با لبخند زیبایی بر لبانش خوابیده ،گویی از هیاهو و غوغای برپا شده در دل مادر خبر ندارد.
علی خبر نداشت چه بر سرش آمده .
مادر حرف دکتر را دوباره در گوشش احساس کرد:" دیگه نمی توانن غذا بخورن،حتی خوردن یک دانه برنج برای پسرتون سمه و ...."
مادر با خود می گفت:" علی دیگه نمی توان غذا بخوره!😥اونم علی ی من!!!!!! که هر جا حرف بخور بخور باشه نفر اول اونجاس!! یعنی چطور میخوادگرسنگی را تحمل کنه!!!!؟؟؟ اصلا می توانه تحمل کنه!!!!😭"
فکر کردن به این سوالات اشک چشمان مادر را افزایش می داد اما چاره ای نبود،باید قبل از آنکه خطردیگری جانشان را تهدید کند،او را به اتاق عمل ببرند.
ادامه دارد.....
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده