•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد_چهارم
#شهیدعلےخلیلی
روزها می گذشت و اتاق علی پر می شد از دوستان و شاگردانش.
مسئولین حوزه هم به طلبه ی سال چهارمشان که بیماری زمین گیرش کرده بود،سری می زدند.
برخی مقامات هم به او سر می زدند و باز همان وعده و وعیدهای حمایت مالی همیشگی شان را به خانواده میدادند ولی فقط وعده توخالی می دادند و خبری از عمل نبود.
در واقع اتاق علی و خودش، وسیله ای برای جمع کردن توجه مردم به سوی مسئولین شده بود تا محل درمان،و مسئولین برای عکس یادگاری می آمدند، تا آنجا که یکی از روزنامه های کشور با انتشار عکس ملاقات مسئولین از علی تیتر:بفرمائید عکس یادگاری!" را سر لوحه یکی از صفحات روزنامه اش کرده بود.
خلاصه در یک چشم بر هم زدن،۸۴ روز علی در بیمارستان فوق تخصصی عرفان بستری بود و پس از آن مرخص شد؛ اما نه از قید و بند بیماری و ۴ و ۵ لوله ای که همراه اش شده بودند ؛ بلکه با همان سرنگ ها و لوله ها راهی خانه شد تا ادامه درمان را در خانه بگذراند. و خانواده پول عمل جراحی اش را تهیه کنند.
علی باید عمل می شد تا بهبودی یابد اما! با کدام پول؟
دیگر پولی برایشان نمانده بود و حال روز خوش طلبه ی ناهی از منکر، ناخوش شده بود .
رفته رفته روزها می گذشت و علی ضعیف تر از قبل می شد.
اندام خوب و مناسب علی رفته رفته آب می شدند و استخوان هایش روز به روز نمایان تر.
روزی چند بار مادر اسیده معده ی علی را خالی می کرد، با همان سرنگ که رفیق جانش شده بود.
جابه جا شدن لوله ی متصل به علی،هنگام خالی کردن اسید معده دردآور و غیر تحمل بود اما علی صبورانه و مثل کوه ایستادگی می کرد و خم به ابرو نمی آورد تا مبادا دل غم دیده ی مادر از این بیشتر ناراحت شود و برنجد،اما😔
اما مادر و پدر هر روز شاهد ذره ذره آب شدن پاره تنشان بودند و غصه می خوردند.
تمام دوستان علی هر چه در توان داشتند به خانواده برای خرج عملش می دادند اما باز هم پول کم بود و نیاز به سرمایه گذاری بیشتری داشت.
علی قبل از اینکه معده اش عفونت کند و روده اش دچار چسبندگی شود ۷۵ کیلو وزن داشت،اما رفته رفته وزنش رو به کاهش بود و حتی به ۴۷ کیلو رسید.
علی برای آبیاری درخت غیرت خشکیده ی مردمان بی حیا و غیرت روزگارش، از همه چیزش گذشته بود،از تمام خون بدنش؛ از جانش ،از مالش و حتی از اندام مناسبش.
نگهداری از علی نوبتی انجام می شد،هر روز صبح مادر به شوق دیدن علی از خواب بیدار می شد و تا نیمه های شب از جانش نگهداری می کرد و شبها از ساعت ۱ بامداد تا صبح هم دوستان علی از او مراقبت می کردند.
یک روز....
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•