#عـشـق_واحـد
#قسمت_پنجاهودو
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
همانطور که سرم پایین بود جمله ی عاقد را در ذهنم تکرار میکردم.
_....... ایا وکیلم؟
باز خواستم لب باز کنم و بله را بگویم که دوباره صدای زینب مانع شد:
_ عروس رفته گلاب بیاره...
هوووف این لوس بازی ها چه بود؟ اگر گذاشتند من بله را بگویم.
و بلاخره برای بار اخر پرسید:
_خانم لیلی حسینی آیا وکیلم شما را به عقد دائمی اقای محمدحسین صابری دراورم؟
نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به محمد حسین که سرش پایین بود انداختم و با صدای ارامی گفتم:
_با اجازه ی خانم جون که بزرگتر همه ی ما هستند و عباس اقا که به گردن هممون حق دارن و پدر عزیزم... بله...
صدای کل و دست و جیغ بالا رفت.
به محمدحسین که همچنان سرش پایین بود خیره شدم. سرش را بالا اورد. با لبخند قشنگی روی لبش نگاهم کرد و ارام گفت:
_بعد از این همه دردسر و این همه ناز کردنای شما بلاخره مال خودم شدی.
_عه عه عه! من ناز کردم؟
_ من ناز کردم؟ بخاطر تو من سر به بیابون گذاشتم دیگه.
خندیدم و گفتم:
_مشهد بیابونه؟
_مشهد که بهشته! منتها نه واس کسی که دلش جای دیگست. انشالله سایه ی خود امام رضا همیشه بالا سر زندگیمون باشه.
سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_انشالله.
صدای خانم جون مارا به خودمان اورد:
_چی پچ پچ میکنید شما دوتا!
اول پیشانی محمد حسین را بوسید و بعد با من روبوسی کرد و گفت:
_خدا میدونه من واس رسوندن شما دوتا بهم چیا کشیدم! مبارک باشه! انشالله به پای هم پیرشید.
هرکس میامد تبریک میگفت و میرفت. انقدر حرف زده بودم که فکم درد گرفته بود.
و اما خدا خدا میکردم که نوید یا مژگان جلو نیایند.
نگاهی به مژگان که خیلی بد خیره به ما مانده بود کردم.
نباید اهمیت میدادم. اما مگ میشد؟ وژدانم ازرده میشد.
صدای نوید مرا به سمتش برگرداند. همانطور که با محمدحسین روبوسی میکرد گفت:
_داداش خوشبخت بشی. خیلی خوشحالم که تو لباس دومادی میبینمت.
_نزار من حسرت به دل بمونم پس. زود دست به کار شو.
خندید و رو به من گفت:
_لیلی خانم مبارک باشه.
_خیلی ممنون.
پشت سرش مرد حدودا ۲۹ یا ۳۰ ساله ای که چهره ی معصوم و نورانی داشت با همسرش که زن با وقاری بود جلو امدند و به محمد حسین و بعد به من تبریک گفتند. محمد حسین روبه من گفت:
_اقا مصطفی از رفیقای با مرامو خوب منه. لطف کردی اومدی مصطفی جان.
_خوشبختم.
_منم همینطور. انشالله زیر سایه ی اقا خوشبخت بشید.
همه که رفته بودند و فقط خودمان مانده بودیم مامان و بابا جلو امدندو با همان بغضی که مامان در صدایش داشت گفت:
_عزیز دلم خوشبخت بشی. محمد حسین نزاری به دخترم بد بگزره ها!
این را گفت و زد زیر گریه. بغلش کردم. امروز فقط گریه کرده بود.
محمدحسین خندید و گفت:
_خاله طوبا بخدا من از گل نازک تر بهش نمیگم. خوبه؟
بابا که از گریه های مامان کلافه شده بود گفت:
_ای بابا خانم از صبح تا حالا هزار بار این محمدحسین بیچاررو کشتی و زنده کردی.
بابا دستش را روی شانه ی محمدحسین گذاشت و گفت:
_من دخترمو لوس بار نیاوردم محمدحسین. مطمئن باش با هر سختی کنار میاد. ولی تو تا میتونی نزار دلش از چیزی برنجه چون دل اون که برنجه انگار دل من رنجیده.
_به چشم.
با حرف های بابا اشک در چشم هایم جمع شد و خود را به اغوشش رساندم.
_بابا خیلی دوست دارم.
_خوشبخت بشی باباجان. واس من که بهترین بودی واس محمدحسینم بهترین باش.
صدای علی همه ی مارا از ان حالو هوا بیرون کشید:
_ای بابا چیه فیلم هندی راه انداختین! مگه داره میره سفر قندحال سرو تهشو بزنی یا خونه ی ما نشسته یا خونه ی عباس اقاینا!
عباس اقا که انگار صدای علی را شنید به شوخی گفت:
_نه علی اقا من دیگ محمد حسین و تو خونه راه نمیدم. البته لیلی خانم قدمش رو چشم.
خاله مریم که در حال حرف زدن با تلفن بود گفت:
_اوا عباس اقا نگو اینجوری من طاقت نمیارم محمدحسین و نبینم.
و محمد حسین هم لب به هم زد و با لحن شوخی گفت:
_اشکال نداره مامان من همیشه مظلوم بودم. زن گرفتم مظلوم ترم شدم.
همه خندیدیم.
امیر که در حال شیرینی خوردن بود گفت:
_اره بخدا هرکی زن میگیره مظلوم میشه. من بیچاررو نمیبینید؟
زینب چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_اره بابا ماشالا خیلی مظلوم شده... مظلومیت از چهرش میباره.
آن روز بهترین روز عمرم در دفتر خاطرات ذهنم به حساب امد.
روزی که با همه ی زیباییش تمام سختی های زندگی من را از همان ثانیه ی اول برایم آغاز کرد...
ادامه دارد
☆@Banoyi_dameshgh