eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_چهارم #عطر_مریم #بخش_دوم . عمہ مهلا همانطور ڪہ بہ سمتم مے آمد گفت:برین بہ سلامت
. همانطور ڪہ همراہ زهرا در خیابان قدم برمیداشتیم بستہ ے پفڪ نمڪے را بہ سمتش گرفتم،مشتے پفڪ میان انگشت هایش جا داد و گفت:بخوریم و بیاشامیم ڪہ از فردا دیگہ از این خبرا نیس! ماہ رمضون چہ زود رسید! سپس بدون این ڪہ منتظر جوابے از جانب من باشد ادامہ داد:راسے چرا انقد ڪم پیدا شدے رایحہ؟! از وقتے مدرسہ ها تموم شدہ تازہ همو مے بینیم! ابرویے بالا انداختم و جواب دادم:نپرس! درگیر پذیرایے از دو تا عمہ ایم! متعجب پرسید:مگہ تو دوتا عمہ دارے؟! خندیدم:بعلہ! عمہ مهلام و عمہ خدیجہ ے داداش محرابم! "داداش محرابم" را با حالت تمسخر و غلیظ گفتم! تمسخر و نیش ڪلامم از زمانے ڪہ پشت پنجرہ برایم طاقچہ بالا انداخت بیشتر شدہ بود! پشت چشمے نازڪ ڪرد:همون پسر همسایہ تون ڪہ انگار آسمون تپیدہ و این یہ دونہ از وسطش افتادہ زمین؟! پفڪے داخل دهانم گذاشتم و سرم را بہ نشانہ ے تایید تڪان دادم. صورتش را برگرداند:هیچ ازش خوشم نمیاد! دوبارہ سر تڪان دادم:منم همینطور! چانہ ے زهرا گرم شد:یہ جورے قیافہ میگیرہ انگار پسر شاهہ و ڪل مملڪتو آدماش زیر دست ایشونن! لبخند ڪجے زدم:شاید از خصوصیات بچہ هاے دبیرستان البرزہ! پیشانے اش را بالا داد و با اشتیاق پرسید:دبیرستان البرز درس خوندہ؟! _اوهوم! _عجب! پس میخواد از این دولتیا و سیاستمدارا بشہ! آخہ اڪثر پسرایے ڪہ دبیرستان البرز درس میخونن دنبال سیاستن! شانہ بالا انداختم:نمیدونم! فعلا ڪہ تازہ دانشگاهشو تموم ڪردہ و تو یہ مدرسہ تدریس میڪنہ،حرفے از سیاست نزدہ! _ولش ڪن! داشتے از پذیرایے از عمہ ها مے گفتے. خندیدم:عمہ خدیجہ ے ایشون ڪہ یہ ماہ بیشترہ تشریف آوردہ و انگار خیال رفتن ندارہ! البتہ پسرشو بهونہ میڪنہ ڪہ ڪارش زیادہ و فعلا نمیتونہ مرخصے بگیرہ بیاد دنبالش. بہ عمو باقر و محرابم نمیخواد زحمت بدہ! از طرفے هم...انگار منو براے پسرش زیر نظر گرفتہ. یہ چیزایے ام بہ مامانم گفتہ. زهرا با شیطنت نگاهم ڪرد:جالب شد! پسرہ رو دیدے؟ ڪمے فڪر ڪردم و گفتم:نہ! یعنے آخرین بار ڪہ دیدمش هف هش سال پیش بود،فڪ ڪنم اون موقع هیفدہ هیجدہ سالش بود. نزدیڪ پارڪ شاهنشاهے رسیدیم،در حالے ڪہ بہ سمت پارڪ پیش مے رفتیم زهرا پرسید:اگہ بیاد خواستگاریت خیال ازدواج دارے؟! نگاهم را بہ درخت هاے بلند چنارِ سرسبز گرہ زدم. _فعلا ڪہ نہ! حداقل تا زمانے ڪہ تڪلیف دانشگاہ رفتنم مشخص بشہ! بستہ ے پفڪ را از دستم ڪشید. _تو ڪہ نمیخورے بدہ بہ من! سپس ادامہ داد:منم بہ مامانم همینو میگم! میگم گذش اون دوران ڪہ تا یہ سنے دختر باید ازدواج میڪرد. تازہ هیجدہ سالمونہ چہ خبرہ؟! بہ نیمڪتے رسیدیم،هر دو نشستیم. باد گرم بہ صورتم ضربہ اے زد و گذشت! موهاے خرمایے رنگ زهرا مرتب شانہ و روے دوشش افتادہ بود. صورت سبزہ اش نمڪے بود و چشم هاے عسلے رنگش برق دار. ابرو بالا انداخت:چیہ خانم نادرے؟! دارے با چشات منو میخورے! خندیدم:دارم تو دلم تصدق چشاے عسلیت میرم خواهر! شاید براے داداش محرابم پسندیدمت! لبخند ڪجے زد:اوہ اوہ! داداش محرابت ارزونے خودت!جالبہ مامانِ من عاشق چشاے تو شدہ! با شیطنت لبخند زدم،لبخند عمیقے ڪہ چال گونہ ام را بہ نمایش میگذاشت! _جدا؟! _بلہ جدا! همین چند روز پیش ذڪر خیرت بود. مامان میگف هر لحظہ منتظرم ببینم این چشم آهویے تو دام ڪدوم شڪارچے مے افتہ! میگہ چش و ابروے مشڪے یہ چیز دیگہ س! دستے بہ روسرے صورتے رنگم ڪشیدم:خب راس میگہ! از بس با سلیقہ س! حیف ڪہ مامانت پسر ندارہ! _ایش! اینا رو ول ڪن آهو جون! خبرا رو شنیدے؟! ڪنجڪاو بہ صورتش چشم دوختم:ڪدوم خبرا؟! شروع ڪرد با آب و تاب بہ تعریف ڪردن. _درگیرے مشهد دیگہ! دو هفتہ پیش مردم اطراف صحن امام رضا و حیاط مدرسہ نواب جمع شدہ بودن و شعار مے دادن. انگشت اشارہ ام را روے بینے ام گذاشتم:هیس! آرومتر! قلبم بہ تپش افتاد و باز ترس آن انبارے بہ جانم افتاد! از تن صدایش ڪاست:تو حرم بہ مردم تیراندازے ڪردنو خون و خون ریزے راہ انداختن. بابام میگہ پهلوے دیگہ دووم بیار نیس! آخراشہ! امروزم ڪہ ظاهرا تدارڪ جشن سالگرد قیام مشروطہ رو دیدن! دلم در هم پیچید،مثل رخت هاے چرڪے ڪہ مامان فهیم توے تشت مے ریخت و مدام و با زور چنگشان میزد! آب دهانم را فرو دادم:زهرا! تو رو خدا تو یڪے دیگہ از سیاست با من حرف نزن! نبودے ببینے ساواڪیا عمو اسماعیلو با چہ وضعے از خونہ ش بردن! چہ بد و بیراہ و ڪتڪے نثار زن و بچہ ش ڪردن! الان دو سہ ماهہ هیچ خبرے ازش نداریم! دل نگران حاج بابا و عموباقرم! اینا از آزادے بیان و فلان رسم و بهمان رسوم اروپا حرف میزنن اما جز سر و تن لختیش خبرے نیس! تو رو خدا جلوے زبونتونو بگیرین! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_پنجم #عطر_مریم #بخش_اول . همانطور ڪہ همراہ زهرا در خیابان قدم برمیداشتیم بستہ ے
. نفس عمیقے ڪشیدم:خُلقمو تنگ ڪردے زهرا! دوبارہ دل آشوب شدم. پاشو بریم! اخم ڪرد:اے بابا! تازہ اومدیم. از جا ڪہ بلند شدم بہ اجبار روے پاهایش بلند شد. پلاستیڪ پفڪ را داخل سطل زبالہ انداخت و گفت:یعنے وضع مملڪتت برات مهم نیس؟! پوفے ڪردم:نگفتم مملڪتم برام مهم نیس ولے فعلا حاج بابام برام مهمترہ! سن و سالے دارہ از حاج بابام میگذرہ جوونا تو این عرصہ جلو باشن بهترہ! _منو توام یڪے از اون جوونا! نفسم را بیرون دادم با چاشنے ڪمے حرص! _روش فڪ میڪنم! خوب شد؟! •♡• نگاهم را بہ رو بہ رو دوختہ بودم و طمأنینہ قدم بر مے داشتم. تازہ از زهرا جدا شدہ بودم و تنها بہ سمت خانہ باز میگشتم. عمو سهراب دو روز بعد از آمدن عمہ مهلا و امیرعباس،بہ تهران آمد و خانہ ے مرحوم حاج تهرانے را سند زدند. چند روزے درگیر ڪمڪ بہ اسباب ڪشے عمہ بودیم تا جاگیر شود،سماء هم از تبریز آمد و سہ چهار روزے تهران ماند و رفت. عمہ خدیجہ هم ڪہ زمزمہ هایش را بہ گوش مامان فهیم رساندہ بود و التماس دعا داشت! مامان هم تہ و توے علے،پسر عمہ خدیجہ را درآوردہ بود اما بہ روے خودش نمے آورد! بہ عمہ خدیجہ جملاتے از قبیل "رایحہ م ڪہ سن و سالے ندارہ نمیدونم حاج خلیل قبول ڪنہ یا نہ؟! راہ دورم ڪہ محالہ بذارہ بره" یا "ماہ گل جون میدونہ ڪہ براے رایحہ چہ بر و بیایے هس اما نظر خودشم شرطہ فعلا خیال ازدواج نداره" سپس افزودہ بود "البتہ شاید چون حاج باباش دل بستہ شہ و دلش رضا نیس بچہ م خیال ازدواج ندارہ حالا بذارید تو فرصت مناسب با حاج خلیل صحبت میڪنم" اما انگار از شنیدہ ها راضے بود و از نظر او علے آقا مے توانست گزینہ ے مناسبے باشد! در همین فڪر و خیال ها بودم ڪہ با تنہ ے سنگین ڪسے تعادلم را از دست دادم و روے زمین افتادم! آخے گفتم و دست بہ زمین گرفتم ڪہ صورتم زخم و زیلے نشود. صداے نفس نفس زدن جوانے بہ گوشم خورد. چشم بہ پاچہ هاے شلوار مشڪے اش دوختم و تا صورتش بالا بردم. صورت ملتهب و آشفتہ ے محراب را دیدم! اخم هایم در هم رفت. تازہ بخیہ هاے پیشانے اش را ڪشیدہ بود،صورت سفیدش بہ سرخے میزد و عرق از سر و گردنش مے بارید. چشم هاے قهوہ اے رنگش،رنگ شرم گرفتند. _رایحہ خانم شمایے؟! پوفے ڪردم و همانطور ڪہ بلند میشدم سرد گفتم:با اجازہ تون بلہ! دست راستش را بہ پهلو و شڪمش گرفتہ بود! _چیزے تون ڪہ نشد؟! بدون این ڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم:نہ خیر! بہ ادامہ ے دوتون برسین فقط مراقب باشین تو راہ دیگہ زخمے و ڪشیدہ بہ جا نذارین! سپس مشغول تڪاندن خاڪ از روے چهارخانہ هاے طوسے پیراهن بلندم شدم. بدون هیچ حرف دیگرے با قدم هاے بلند حرڪت ڪرد،متعجب نگاهش ڪردم. یڪ معذرت خواهے هم نڪرد! منتظر بودم بہ سمت ڪوچہ ے مان برود ڪہ راہ ڪوچہ ے بغل دستے را پیش گرفت! داشت از محدودہ ے دیدم خارج میشد ڪہ از زیر پیراهن سفید رنگش برگہ اے روے زمین افتاد اما متوجہ نشد! شستم خبر دار شد حتما اعلامیہ اے چیزیست ڪہ اینطور داشت با هول و ولا مے رفت! نمیدانم چرا با قدم هاے بلند،پشت سرش راہ افتادہ و سریع برگہ را از روے زمین برداشتم و داخل ڪیفم انداختم! با احتیاط نگاهے بہ اطراف انداختم ڪہ میانہ ے راہ چشمم خورد بہ آن سمت خیابان! دو مرد قد بلند با اندامے درشت و هیبتے ترسناڪ،ڪت و شلوار بہ تن داشتند و ڪراوات زدہ! داشتند با یڪے از ڪاسب هاے محل صحبت میڪردند و این سمت را نشان مے دادند. دلم مثل سیر و سرڪہ جوشید! قلبم بہ تپش افتاد و تنم بہ لرزہ. بہ حتم دنبال محراب بودند با آن حال آشفتہ اش! اگر دستشان بہ محراب مے رسید حتما پایشان بہ خانہ ے عمو باقر و یا حتے ما باز میشد! نگاہ یڪے از ماموران ساواڪے ڪہ روے صورتم نشست عرق سرد روے ڪمرم فرود آمد! آب دهانم را با شدت فرو دادم،نگاهش را از من گرفت و بہ این سمت قدم برداشت! مشغول دید زدن رهگذران و پشت بام ها شد! نمیدانم چطور دست و پایم را جمع ڪردم و رو برگردانم‌. پاهاے لرزانم را بہ زور روے زمین ڪشیدم،ڪمے ڪہ دور شدم از شدت اضطراب و ترس با سرعت دویدم! عابرانے ڪہ از ڪنارم مے گذشتند متعجب نگاهم میڪردند. بہ انتهاے ڪوچہ ڪہ رسیدم دیدم محراب از روے دیوارے بالا مے رود! سرعتم را چندبرابر ڪردم و بے اختیار بلند گفتم:آقا...آقا محراب! روے دیوار خشڪید،متعجب بہ سمتم سربرگرداند! تمام تنم بہ لرزہ افتادہ بود،اخم ڪرد:چیزے شدہ؟! مقابلش رسیدم،نفس نفس میزدم! _چے...چے همراتہ؟! هان؟! اخمش غلیظ تر شد:یعنے چے؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے 🖤⃝⃡🖇️• ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎ @Banoyi_dameshgh ❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دستم ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت… غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ... - مسخره ام می کنی؟ ... - نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد… ادامه دارد.... رمان مذهبی مذهبی عاشقانه🙂 @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_چهارم مادر با چشمانی بارانی به دنبال خون پاک علی ا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی را به اورژانس فلکه سه تهران پارس رساندند،دکترهای بیمارستان بر بالین بی جان و بی رمقش آمدند و به همراهان علی گفتند:" تا نیم ساعت دیگه باید سریع به یک بیمارستان مجهز برای عمل جراحی منتقلش کنید وگرنه 😔.." دانش آموز با چشمانی مضطرب به مربی مجاهدش نگاه کرد و پرسید:" وگرنه چی آقای دکتر ؟! یعنی معلم مهربونم می...میمی.....میمیره😱😭😭😭😭نه نه 😭😭." دکتر با لبخندِتلخی دست به شانه ی نوجوان زد و گفت:" توکل بر خدا پسرم." نوجوان به تمام دوستان علی ،که مسئولین همان هیئت بودند زنگ زد و عاجزانه خواست سریع خودشان را به بیمارستان برسانند و به دنبال یک بیمارستان مجهز بگردند. نگاه مضطرب نوجوان به ساعت بزرگ اورژانس گره خورد،عقربه ها ساعت 12 و 30 دقیقه را نشان میدادند و اگر عقربه بزرگ به عدد12 می رسید طبق حرف دکتر معلم شاد و دلسوزش را برای همیشه از دست میداد و از دیدن چهره ی زیبایش محروم می شد.نفس های نوجوان از شدت نگرانی به شماره افتاده بود. دوستان علی سریع خود را به بیمارستان رساندند و پس از دیدن علی و شنیدن حرف های دکتر سریع به دنبال یک بیمارستان مجهز می گشتند، یک بیمارستان علی را پذیرش نکرد، دو بیمارستان، سه بیمارستان و .. زمان به سرعت می گذشت اما هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرش علی نبود. شاید اوضاع نگران کننده ی جانِ مادر ،برای نام و آوازه ی بیمارستان مجهزشان لطمه ای می زد که از پذیرشش سر باز می زدند. در همین مدت یکی از دوستان علی به مادر او زنگ زد . _سلام خانم خلیلی _سلام بفرمائید _من دوست علی آقا هستم.راستش خانم خلیلی علی آقا....چی شده ...😔..علی آقا..چیزه، ع ع علی .. _علی 😳علی چی؟! اتفاقی افتاده !😱بگین خب.. دوست علی ،نمی دانست چطور خبر این اتفاق را بدهد و مادر را مطلع کند تا خودش را زود به بیمارستان برساند،زبان در دهان می چرخاند اما نمی توانست بگوید. _علی چیشده؟😱😱 اصلا علی با شماست ؟ چرا تا حالا نیومده خونه؟!😱دارین نگرانم می کنین.. جوان چاره ای نداشت بالاخره دیر یا زود مادرعلی باید می فهمید برای پاره ی تنش چه اتفاقی افتاده. جوان نفس عمیقی کشید و به مادر گفت:"علی رو با چاقو زدن، حالش وخیمه الان بیمارستان تهران پارسیم و..." و مادر... دارد.... نویسنده : فاطمه یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh🕊﹞