~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_سیزدهم #عطر_یاس #بخش_سوم . !متعجب پرسیدم:متوجہ نشدم! بازرسے؟! اخم ڪرد:بلہ بازرس
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_چهاردهم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
چشم بند سیاهے ڪہ رو چشم هایم نشست،همہ جا تاریڪ شد.
ڪمے بعد نہ خبرے از فریادهاے مامان فهیمہ بود نہ خواهش و تمناهاے خالہ ماہ گل و نہ همهمہ ے همسایہ ها.
هیچ صدایے نمے آمد جز نفس هاے عصبے آن مرد!
در خودم جمع شدم اما وا ندادم،نباید خودم را مے باختم.
نباید مے ترسیدم،نباید بغضم را لو مے دادم. براے غیرت حاج بابایم خوب نبود!
مدام چهرہ ے حاج بابا مقابل چشم هایم مے آمد،چند دقیقہ ڪہ گذشت صداے مرد افڪارم را در هم ریخت:نمیخواے سوال بپرسے؟! ڪجا مے بریمت؟! چے میشہ و چے نمیشہ؟!
لحنش نیش داشت و طعنہ. تمسخر آمیز بود و پیروزمندانہ!
آرام جواب دادم:نہ!
پوزخند زد:آخہ معمولا دوستات مدام از این سوالا مے پرسن!
جوابے ندادم،چند دقیقہ بعد ماشین از حرڪت ایستاد.
صداے باز و بستہ شدن در ماشین بہ گوشم خورد. متوجہ شدم بہ مقصد اصلے رسیدہ ایم! مقصدے ڪہ نمے دانستم ڪجاست!
شاید زندان قصر،شاید هم ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے! شاید هم مڪان دیگرے ڪہ نامش را نمیدانستم و هرڪسے از وجودش مطلع نبود!
نفس عمیقے ڪشیدم،شروع ڪردم بہ خواندن آیت الڪرسے در دلم.
خان جون میگفت آیت الڪرسے از آدم محافظت مے ڪند!
باز چهرہ ے حاج بابا از زیر این چشم بند سیاہ جلوے چشم هایم نشست.
آخ حاج بابا...آخ آتام (پدرم)...
اگر مے فهمید دق مے ڪرد! اگر رد خون ڪنار حوض را مے دید جگرش پارہ پارہ مے شد!
چہ مے گفت؟! مے گفت ما چہ هستیم؟! اڪبادُنا؟!
آری همین را مے گفت! خوب بہ یاد داشتم شش هفت سالہ بودم.
با پیراهن صورتے رنگے ڪہ دامنش چین دار بود دور حوض مے چرخیدم و در هر چرخش ڪیفے مے ڪردم ڪه نگو! مامان فهیم موهاے بلندم را خرگوشے بستہ بود.
صداے خندہ هایم بہ چند خانہ آن طرف تر مے رسید!
حاج بابا لبخند مهربانے بہ صورتم پاشید و بہ سمتم خیز برداشت.
جیغ بلندے ڪشیدم و همراہ خندہ هایم بہ سمت خانہ دویدم.
آخ...تصدقش بشوم! مے توانست در یڪ حرڪت مرا بگیرد و براے دلخوشے ڪودڪانہ ام این ڪار را نمے ڪرد!
بعد از ڪمے تقلا،از پشت در آغوشم گرفت و قلقلڪم داد!
خندہ هایم بیشتر شد...عمیق تر و واقعے تر...
آنقدر ڪہ نفس ڪم آوردم،بوسہ اے روے گوشم ڪاشت و گفت:اولادُنا اكبادُنا! تو جیگر گوشہ ے منے!
قد ڪہ ڪشیدم،حجاب ڪہ ڪردم،پردہ هاے حیا ڪہ بیشتر بین مان جاے گرفت باز گفت:پیغمبرمون گفتہ اولادُنا اڪبادُنا!
همین! یعنے هنوز هم "تو جیگر گوشہ ے منی"!
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
~حیدࢪیون🍃
#رایحہ_ے_محراب #قسمت_چهاردهم #عطر_یاس #بخش_اول . چشم بند سیاهے ڪہ رو چشم هایم نشست،همہ جا تاریڪ شد.
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_چهاردهم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
جگر گوشہ...
چقدر سادہ...چقدر عمیق...چقدر نازڪ... چقدر لطیف...
آخ حاج بابام...آخ آتام...بغض گلویم را گرفت.
با صداے خشنِ ناآشنایے بہ خودم آمدم.
_بیا پایین! خوش گذشتہ؟!
پشت سر جملہ اش،در ماشین باز شد. با احتیاط از ماشین پیادہ شدم. چادرم را ڪیپ نگہ داشتم! ڪیپِ ڪیپ!
حضور دو نفر را در دو طرفم احساس ڪردم،صداهاے مبهمے بہ گوشم مے رسید!
صداے باز شدن قفل سنگینے در فضا پیچید. بعد از چند دقیقہ همان صدا گفت:وایسا!
سپس دوبارہ صداے باز شدن درے آمد. ترس بہ جانم چنگ زد!
_برو تو!
چند قدم ڪہ برداشتم گفت:برو جلوتر!
باز چند قدم برداشتم ڪہ گوشہ ے چادرم زیر پایم گیر ڪرد و زانویم خم شد.
تازہ یادم افتاد زانویم زخم برداشتہ! ڪاسہ ے چینے دلش بہ حالم سوخت طاقت نیاورد و شڪست...
انارها برایم اشڪ ریختند و همراہ تڪہ هاے شڪستہ ے ڪاسہ ے چینے،زانوهایم را بوسیدند!
صداے بستہ شدن در ڪہ بلند شد مردد چشم بند را بہ سمت پیشانے ام بالا ڪشیدم.
همہ جا تاریڪ بود،بہ زور هالہ اے از فضا دیدہ مے شد. شاید وسعت اتاق یا در واقع سلول بہ پنج شش متر هم نمے رسید!
دیوارها خاڪسترے رنگ بودند و پتوے ڪهنہ اے ڪف زمین پهن بود.
آب دهانم را فرو دادم و بہ پاهاے برهنہ ام نگاہ ڪردم.
خاڪے بودند و آغشتہ بہ سنگ ریزہ! تازہ متوجہ زخم هایم شدم.
صورتم از درد در هم رفت،ڪشان ڪشان بہ سمت پتوے رنگ و رو رفتہ اے ڪہ شاید روزے قهوہ اے رنگ بود،رفتم!
با اڪراہ روے آن نشستم،چادرِ سوغاتے مشهدِ خان جون طهارتش را از دست داد!
چادر خاڪے را از روے پاهایم ڪنار زدم،سر زانوے شلوارم پارہ شدہ بود و خونے!
دستم را روے زانوے چپم گذاشتم و لبخند بے جانے زدم.
_از ڪجا بہ اینجا رسیدے رایحہ؟! از ڪوچہ پس ڪوچہ هاے منیریہ اے ڪہ اهلش یہ حاج خلیل میگفتن و دہ تا حاج خلیل از دهنشون بیرون مے ریخ؟! ڪہ جونِ حاج خلیل بود و دو تا دختراش!
آخ محراب! ببین بہ ڪجا ڪشوندیم؟!
دوبارہ بغض خودش را نشان داد،خواست از گلویم عبور ڪند و بہ چشم هایم برسد ڪہ ڪسے در را باز ڪرد!
سریع چادر را روے پاهایم ڪشیدم،قبل از این ڪہ از جا بلند بشوم قامت مردے میان چهارچوب در نمایان شد!
تنم ڪرخت شد و پاهایم بے توان،چند قدم ڪہ جلوتر آمد شناختمش!
اعتماد بود! شلوار سیاہ و پیراهن سفید بہ تن! شیڪ و مرتب! عطر زدہ! خوشتیپ! بہ قول زهرا جنتلمن وار!
چشم هایم را ریز ڪردم و با حرص بہ صورتش خیرہ شدم.
بدون این ڪہ نگاہ از صورتم بگیرد با جدیت گفت:درد ببند!
بہ ثانیہ نڪشیدہ در بستہ شد،خواستم دهان باز ڪنم ڪہ مودبانہ گفت:سلام! خانم نادرے! رایحہ...خانم!
غریدم:حدس میزدم ڪار شما باشہ!
مقابلم ایستاد،باز بدون این ڪہ چشم از چشم هایم بگیرد!
لبخند مهربانے زد!
_واے از این چشما! واے!
با غیظ مقابل پایش تف ڪردم...
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️• #حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_چهاردهم
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ...
- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...
کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
- آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ...
- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...
اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...
تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
ادامه دارد...
رمان مذهبی عاشقانه🙂
@Banoyi_dameshgh
حیدریون
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_چهاردهم
دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خوش بزرگ شدن علی، روزگار می گذارند و از جانش پرستاری می کرد.
علی تازه خوابش برده بود،لوله های زیادی به پاره تنش وصل بود،زخم گلوی جانش،جگر مادر را خون می کرد اما دلش به شنیدن صدا و دیدن خطوط شکسته دستگاهی که ضربان قلب وجودش را نشان می داد خوش می شد.
مادر یاد زمان بارداری اش افتاد، هر روز را زیارت عاشورا می خواند تا فرزندش در راه سید الشهدا باشد،همانطور هم شد،علی اکبرش همچون امام حسین علیه السلام در راه امر به معروف و نهی از منکر در چهار راه سیدالشهدا علیه السلام حبل الوریدش جراحت برداشت.
علی اکبرش،ثمره باغ زندگی مشترکش با عشق فاطمی بزرگ شده بود و غیرت علوی داشت.
لبخند کمرنگی بر لبهای مادر نشست،😌یادش آمد علی از کودکی علاقه ی زیادی به مُهر و تسبیح و کتاب دعا داشت.
انگار دنیای کودکی هایش با رنگ و بوی خدا رنگارنگ می شد.
بزرگتر شده بود و به نماز خواندن علاقه مند شد،پاتوقش شده بود مسجد محله، روزها که مدرسه می رفت و نمی توانست به نماز جماعت مسجد خود را برساند، شب حتما باید به مسجد می رفت .
روزهای جمعه که پایش در سنگر نماز جمعه بود.
مادر یاد صدای دلبرش افتاد،اشکی گونه هایش را خیس کرد و ردی از خود بر جا گذاشت.
_مامان، می خوام برم حوزه، اجازه میدی؟
مادر ته دلش با شنیدن این حرف قند آب شده بود،البته بعید نبود از پاره تنش که علاقمند به درس دین شده باشد،
پسری که هر روزش با بوسیدن دست و پای مادر،و کمک به او و مهربانی های فروانش سپری می شد اگر حوزه را انتخاب نمی کرد جای تعجب داشت.
مادر دلش برای شنیدن یک بار مامان گفتن جگر گوشه اش لک زده،دلش برای خنده ها و شوخی ها و شیطنت های علی اش تنگ شده بود،اما چاره نداشت جز صبوری.
دو هفته از بستری شدن علی می گذشت و مادر مثل پروانه به دور علی می گشت😍😍.
مادر امیدوار بود به رحمت خدا،ته دلش قرص بود به عنایت دیگر خداوند،بالاخره خدایی که پسرش را بعد آن همه خونی که از نای سوخته و پاره اش نجات داد و به اوجانی دوباره داد،حتما می تواند با معجزه ای دیگر رگ های صوتی فرزندش را شفا دهد.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
@Banoyi_dameshgh