🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وهفت
نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده 🔥حساب دلم را تسویه کرد...
«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت 🔥#تهران!»
و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به 🔥مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش🔥 پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا 🔥چشمانم را ببیند و حتی پس...
از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای 🔥#احساسش را به روی دلم ببندد.
اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت🔥 دیدارم صورتش مثل گل سرخ🔥میشد...
به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه 🔥#عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران...
تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان🔥 مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود...
که گره 🔥#فتنه سوریه هر روز کورتر میشد...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂