eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفده سوال کرد _شما #ایرانی هستید؟ زبانم طوری بند آم
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان قسمٺ فقط تماشایم میکرد... با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم.. و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم _خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید🔥 کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟ لبهایش از سفید شده و به سختی تکان میخورد _ولید از ترکیه با من تماس میگرفت.گفت این خونه امنه... و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم _امن؟!...؟؟؟ امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود! پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه چه کند که صدایش درهم شکست _ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن! خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه را از من کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت _این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکش ها کار کنی!!! پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که توبیخم کرد _تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه بازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای این دیکتاتورها بشی باید ! از همین وحشی های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه! و نمیدید در همین اولین قدم... ادامه دارد.... نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد •♡حیدࢪیون♡•
نگاهم به ساعت می‌افته که هجده و سی بهم چشمک می‌زنه. با ساجده و کیانا تو همون کافه همیشگی قرار داشتم. به سمت کمد میرم و لباس های رنگارنگم رو نگاه می‌کنم مانتوی صورتی کمرنگم رو بر‌می‌دارم آستین هاش کاملا بلنده و نیازی به ساق دست نیست ساعتم رو می‌بندم با شلوار لی با شال سفید رنگم رو که خیلی شیک می‌بندمش، چادرم رو هم سرم می‌کنم به همراه کیف مشکی رنگم و از اتاق خارج میشم. از پلکان میرم پایین اسما روی مبل دراز کشیده و مشغول خوندن کتابشه هدفونم تو گوششه - اسما... اسما... انگار نه انگار کتاب رو از دستش می‌قاپم که هدفنش رو برمیداره و میگه: - ها چیه؟ نمی‌تونی صدام کنی؟ - صدات زدم نشنیدی! با غر غر میگه: - حالا چکار داری؟ - می‌خوام برم بیرون مواظب خودت باش همونطوری که کتابش رو می‌گیره از دستم جواب میده: - آی‌خدا من به کی بگم بزرگ شدم هفده سالم شده؟ - کم غر بزن‌، خداحافظ *** پولش رو حساب می‌کنم و از ماشین پیاده میشم. به سمت کافه میرم و روی صندلی همیشه‌گی می‌شینم بازم ساجده و کیانا دیر کردند. گوشیم رو از کیفم بیرون میارم و میرم تو تلگرام... دستی روی شونم قرار می‌گیره که جیغ بلندی می‌کشم. کیانا- یواش دختر آبرومون رو بردی - شما مثل روح یهویی بالای سرم ظاهر شدید من آبروتون رو بردم؟ ساجده- جنبه‌ی سوپرایزم نداری! - شما من رو سکته ندید سوپرایز نمی‌خوام نگاهم رو به کیک می‌دوزم که شمع روش خودنمایی می‌کنه ساجده- آرزوت رو بکن بعدش شمع هارو فوت کن! چشم هام رو بستم و آرزو کردم. کیک رو فوت می‌کنم و برش کوچیکی بهش می‌زنم. ساجده خودش رو می‌ندازه تو بغلم یک لحظه احساس می‌کنم دارم خفه میشم. - وای دختر کشتی منو، می‌خوای این آخرین تولدم باشه؟ کیانا مشتی به کمرم می‌زنه و میگه: - زبونت رو گاز بگیر به حالت نمایشی زبونم رو میارم بیرون و گازش می‌گیرم. - آخ درد داشت! ساجده- حالا نوبت کادوهاست. و جعبه‌ی کوچکی رو سمتم می‌گیره بازش می‌کنم که عطر مورد علاقمه کیانا بوسه‌ای بر گونم می‌زنه و میگه: - چشم هاتو ببند تا من کادو مو بهت بدم چشم هامو می‌بندم که حس می‌کنم چیزی می‌ندازه گردنم به گردنبند نگاه می‌کنم که روش نوشته بود. A&K هر دوتاشون رو بغل می‌کنم و تشکر می‌کنم. ... نویسنده: رایحه بانو @Banoyi_dameshgh