~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #هفده سوال کرد _شما #ایرانی هستید؟ زبانم طوری بند آم
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نوزده
فقط تماشایم میکرد...
با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم..
و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم
_خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید🔥 کیه که ما رو به این
آدمکُش معرفی کرده؟
لبهایش از #ترس سفید شده و به سختی تکان میخورد
_ولید از ترکیه با من تماس میگرفت.گفت این خونه امنه...
و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم
_امن؟!...؟؟؟ امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!
پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و
نمیدانست با اینهمه #درماندگی چه کند که صدایش درهم شکست
_ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!
خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه #نقشه را از من #پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به
درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت
_این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه #کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکش ها کار کنی!!!
پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که #به_تندی توبیخم کرد
_تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه بازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای #حریف این دیکتاتورها بشی باید #بجنگی! #مامجبوریم از همین وحشی های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!
و نمیدید در همین اولین قدم...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡حیدࢪیون♡•
#Part_17
نگاهم به ساعت میافته که هجده و سی بهم چشمک میزنه.
با ساجده و کیانا تو همون کافه همیشگی قرار داشتم.
به سمت کمد میرم و لباس های رنگارنگم رو نگاه میکنم مانتوی صورتی کمرنگم رو برمیدارم آستین هاش کاملا بلنده و نیازی به ساق دست نیست ساعتم رو میبندم با شلوار لی با شال سفید رنگم رو که خیلی شیک میبندمش، چادرم رو هم سرم میکنم به همراه کیف مشکی رنگم و از اتاق خارج میشم.
از پلکان میرم پایین اسما روی مبل دراز کشیده و مشغول خوندن کتابشه هدفونم تو گوششه
- اسما... اسما...
انگار نه انگار کتاب رو از دستش میقاپم
که هدفنش رو برمیداره و میگه:
- ها چیه؟ نمیتونی صدام کنی؟
- صدات زدم نشنیدی!
با غر غر میگه:
- حالا چکار داری؟
- میخوام برم بیرون مواظب خودت باش
همونطوری که کتابش رو میگیره از دستم جواب میده:
- آیخدا من به کی بگم بزرگ شدم هفده سالم شده؟
- کم غر بزن، خداحافظ
***
پولش رو حساب میکنم و از ماشین پیاده میشم. به سمت کافه میرم و روی صندلی همیشهگی میشینم بازم ساجده و کیانا دیر کردند.
گوشیم رو از کیفم بیرون میارم و میرم تو تلگرام...
دستی روی شونم قرار میگیره که جیغ بلندی میکشم.
کیانا- یواش دختر آبرومون رو بردی
- شما مثل روح یهویی بالای سرم ظاهر شدید من آبروتون رو بردم؟
ساجده- جنبهی سوپرایزم نداری!
- شما من رو سکته ندید سوپرایز نمیخوام
نگاهم رو به کیک میدوزم که شمع #نوزده روش خودنمایی میکنه
ساجده- آرزوت رو بکن بعدش شمع هارو فوت کن!
چشم هام رو بستم و آرزو کردم.
کیک رو فوت میکنم و برش کوچیکی بهش میزنم.
ساجده خودش رو میندازه تو بغلم یک لحظه احساس میکنم دارم خفه میشم.
- وای دختر کشتی منو، میخوای این آخرین تولدم باشه؟
کیانا مشتی به کمرم میزنه و میگه:
- زبونت رو گاز بگیر
به حالت نمایشی زبونم رو میارم بیرون و گازش میگیرم.
- آخ درد داشت!
ساجده- حالا نوبت کادوهاست.
و جعبهی کوچکی رو سمتم میگیره بازش میکنم که عطر مورد علاقمه
کیانا بوسهای بر گونم میزنه و میگه:
- چشم هاتو ببند تا من کادو مو بهت بدم
چشم هامو میبندم که حس میکنم چیزی میندازه گردنم
به گردنبند نگاه میکنم که روش نوشته بود.
A&K
هر دوتاشون رو بغل میکنم و تشکر میکنم.
#ادامهدارد...
نویسنده: رایحه بانو
@Banoyi_dameshgh