🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #هشتادونه
دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه🔥 خارج کند...
که حتی فرصت نداد 🔥#مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد...
ساعت سالن فرودگاه #دمشق🔥 روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش🔥 میگرفت...
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود...!
دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...🔥
به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش 🔥#نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند...
و فقط یک کلمه پاسخ داد🔥 :
«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد...
نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد...🔥
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم...!
که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :
«چی شده ابوالفضل؟»
فقط نگاهم میکرد
مردمک چشمانش به لرزه افتاده...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂