~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| ✨بسم الله القاصمـ الجبارین 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #سوم سری تکان داد و همه مب
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهارم
_چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!
به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود
_تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم!
و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با 🔥سعد🔥 دیده بودم..
و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود
که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت
_مبارزه یعنی این!
دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد،..
شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد
_بخور.!
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این
شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی #بنزین حالم را به هم زد.
صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه 🔥سعد🔥 بلند شد...
که وحشتزده اعتراض کردم
_میخوای چیکار کنی؟
دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی اش دلم را میترساند.
خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد..
و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم
_برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟!!
بوی تند بنزین روانی ام کرده و او...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
•♡حیدࢪیون♡•
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهـایــے_ازشب🍄 قسمت #سوم بعد از رسیدن بہ سن تڪلیف فڪرڪنم فقط سہ یا چهاربارتو مسجد در ص
🍄رمان جذاب رهـایـے_ازشــب 🍄
قسمت #چهارم
آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت….😞
غیر از پیش نماز اون سالها، فقط آقام بود ڪه سیده خانوم صدام میڪرد.
بقیه صدام میڪردن رقی(مخفف اسم رقیه)
اینقدر منو با این اسم صدا زدند ڪه دیگہ از اسمم بدم میومد.😐
هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارڪه نباید شڪستش ڪسے براے حرفش تره خورد نمیڪرد.😒
البتہ در حضور خودش رقیہ خطابم میڪردند ولے در زمان غیبتش من رقے بودم
و دلیل میاوردن ڪه ما عادت ڪردیم به رقی.
رقیہ تو دهنمون نمیچرخہ!!
🍃🌹🍃
اول دبیرستان بودم ڪه بہ پیشنهاد دوست’ صمیمیم اسمم رو عوض ڪردم و تو مدرسه همہ صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون بہ گفتہ ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.
عاطفہ بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.😊
🍃🌹🍃
من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.😔
مامانمم که تو چهارسالگے بخاطر هپاتیت ترڪم ڪرد
و از خودش براے من فقط یڪ مشت خاطره ے دست به دست چرخیده و یڪ آلبوم عڪس بجا گذاشت ڪه نصف بیشتر عڪسهاش دست بدست بین خالہ هام و داییهام پخش شد واسہ یادگاری! !!
از وقتی ڪه یادم میاد واقعا جاے خالی مادرم محسوس بود.
هرچند ڪه آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تڪون بخوره.
🌹🍃🌹
ولے شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود ڪه واسه ترو خشڪ ڪردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد
وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.
تا وقتی که مهری بچہ نداشت برام یکمی مادرے میکرد
ولے همچین ڪه بچہ ش بدنیا اومد بدقلقے هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.
مخصوصا وقتے میدید آقام از درڪه تو میاد برام تحفہ میاره آتش حسادت توچشمش زبونہ میڪشید
ولے جرات نداشت به آقام چیزے بگہ
چون شرط آقام واسہ ازدواج احترام ومحبت به من بود.
🌻🍁ادامہ دارد......
نویسنده؛
#ف_مقیمے
#کپی_فقط_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
↠ @Banoyi_dameshgh