~حیدࢪیون🍃
جـهاد جانِ ما ♥️'
دلتون ڪھ گرفت . .
برید سراغِ رفقاۍ آسمونیتون :))♥️
آخھ این زمینیا تو کار خودشونم موندن . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگ و کوچیک نمیشناسد...🌹
ایشون شیشه شیرش هم همراهش هست😅
#سلام_فرمانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🎞| #استوری』
شهدا، چشمهایتان کلاس درسیست
که باید پای نگاههایشان بنشینیم
و بیاموزیم که چگونه میشود
دنیا تا این حد، در نظر به پایین بیفتد!
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#پارت65
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت...
روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد.
کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست...
پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق...
این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد:
_پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش.
انگار از عاقبتش خبر داشت...
یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد...
در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم...
از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه...
گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟
من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم...
کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم...
انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم.
انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی...
کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن...
ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش!
من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید.
یا خودش، یا شاید..
_لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن!
_مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟
_چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه.
_دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن.
_باشه عزیزم. کاری نداری؟
تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم.
خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم.
سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود.
عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم:
_پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس!
باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند.
هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم:
_پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟
خسته شدم...
بخدا خسته شدم...
ادامه دارد...
#پارت66
از خواب که بیدار شدم اصلا حال خوبی نداشتم.
گاهی درد، گاهی اضطراب و دلشوره...
نمیدانم چه مرگم بود.
حس خفگی امانم را بریده بود. نمیتوانستم در خانه بمانم. جانم به لبم رسیده بود.
بغضی به گلویم چنگ میزد و قصد رهایی نداشت. دوست داشتم کنار مامان باشم و یک دل سیر در آغوشش زار بزنم.
نمیتوانستم در خانه بمانم. چادر سرم کردم و به بهانه ی خرید میوه از خانه بیرون زدم.
در پیاده رو به سختی راه میرفتم و با خود حرف میزدم:
_لیلی چته؟ به خودت بیا... چرا همه چیو باختی! هنوز زوده واس کم اوردن... پسرت، پسرت همین روزاس که بیاد تو بغلت. به امید اونم که شده باید خوب زندگی کنی...
دگر توان راه رفتن نداشتم. با کیسه ای از سیب و خیار و گوجه راهی خانه شدم.
به سختی پله هارا بالا رفتم. جلوی در که رسیدم با چیزی مواجه شدم که حسابی شوکه ام کرد.
بهت زده خیره به در ماندم.
نه! انگار خواب بودم.
من، من خواب بودم...
پوتین های مردانه ای جلوی در بودند.
محمدحسین؟
ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شدند. ضربان قلبم تند شده بود و نفس هایم بسیار بلند. نفس عمیقی کشیدم. اشک هایم را پاک کردم و به سمت در رفتم.
دستم را روی دستگیره در گذاشتم. دست هایم میلرزید.
با فکر کردن به اینکه محمدحسین داخل خانه است قلبم از جا درمیامد.
در را باز کردم و داخل شدم.
ارام ارام جلو میرفتم.
آخ صدایش، صدای سلام نمازش میامد...
شاید، شاید باز داشتم خیال میدیدم؟
چرا نمیتوانستم باور کنم؟
وسط خانه ایستاده بودم و خیره به اتاقی که او داخلش در حال نماز خواندن بود. سلام نمازش را که داد از جا بلند شد. از اتاق بیرون امد و تا با من مواجه شد. همانطور خیره به من ماند. یعنی خیره به ما ماند.
آخ، چشم هایش.، ارزوی دیدن دوباره این چشم هارا داشتم...
هر دو در هر حالتی که بودیم خشکمان زده بود.
اخم هایش درهم رفت. چشم هایش پر از اشک شد و دستش را جلوی صورتش گذاشت تا من اشک هایش را نبینم.
خواستم به سمتش بروم که ناگهان درد عجیبی به جانم افتاد. این با دردای همیشگیم فرق داشت. پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. متوجه حالم که شد به سرعت به سمتم دوید. دستم را در دستش فشرد گفت:
_چیشد لیلی؟ خوبی؟
هر چه میگذشت دردم بیشتر میشد. انگار این پسر زیادی عجله داشت...
_محمدحسین وقتشهههه...
_یاااحسین، باورم نمیشه...
ادامه دارد...
#پارت67
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن امیرعباس.
عده ای دور محمد و عده ای هم دور امیر عباس جمع شده بودند و با او ور میرفتند.
دو خبر خوب را یک جا باهم شنیده بودند و از خوشحالی زیاد همه شوکه شده بودند.
خاله مریم که نمیدانست سمت پسرش برود یا نوه اش، کمی قربان صدقه ی محمد میرفت و اشک میریخت و بعد سراغ امیرعباس میرفت.
مامان و خانم جون هم در حال برسی بچه بودند:
_اینا همه بخاطر اینه که به لیلی گفتم دوران حاملگیش خیلی قران بخونه مخصوصا سوره یوسف و ....
اینجا فقط جای اقارضا و مرجان خالی بود.
زینب و شیدا هم کنار من نشسته بودند و باهم حرف میزدیم:
_لیلی تو خیلی صبرت بالاست! من اگه جای تو بودم طاقت نمیاوردم.
شیدا هم حرف زینب را تایید کرد و گفت:
_لیلی همه جا همینجوری بوده! یادته لیلی؟ هر جا کم میاوردم تو بهم امید میدادی! باورکن اگه انقدر امید نداشتی محمد حسین برنمیگشت!
لبخندی زدم و گفتم:
_پای عشق که درمیون باشه صبورترین ادم دنیا میشی! چاره ای جز امیدواری نداشتم... ولی خب یه جاهایی نزدیک بود کم بیارم.
صدای بلند علی مارا به سمتش برگرداند:
_یااااحسین! بخدا هرچه قدر فکر میکنم باورم نمیشه ما گفتیم دیگه نمیبینمت! حیف اون همه اشکی که من برا تو ریختم محمدحسین! حیف...
محمد خندید گفت:
_پشیمونی برگردم؟
عباس اقا که سخت در فکر بود گفت:
_محمد برمیگردی تهران! بدون هیچ اما و اگری..
محمد حسین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که بابا هم به عباس اقا اضافه شدو گفت:
_اره اینجوری خیال ما هم راحت میشه...
محمدحسین نگاهش به سمت من کشیده شد. لحظه ای چشم در چشم شدیم و بعد گفت:
_چشم. برمیگردیم.
دو روزی میشد که همه به تهران برگشتند.
مامان اصرار داشت کنارم بماند ولی اجازه ندادم. میدانستم بابا طاقت دوری مامان آن هم برای یک هفته را اصلااااا نداشت.
من در عمرم بچه ای که همیشه کنارم باشد ندیده بودم و همیشه از بغل گرفتن نوزاد ترس داشتم. خدا میدانست وقتی امیر عباس را بغل میگرفتم چه استرس و اضطرابی به جانم میفتاد.
موقعی که لباس هایش را عوض میکردم آنقدر با احتیاط عمل میکردم که نیم ساعت صرف تعویض لباس میشد.
شستنش هم که دردسری بود...
و حمام بردنش را هم به نرگس میسپاردم.
واقعا که مادر بی دست و پایی بودم!
تنها کاری که بسیار خوب انجام میدادم عکس گرفتن از او بود!
محمدحسین هم که انگار تمام روزش را با فکر امیرعباس میگذراند تا به خانه برگرددو او را ببیند.
من هم که کشک بودم!
#رمان
#عـشـق_واحـد
#پارت68
هر کاری میکردم ساکت نمیشد!
نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی...
جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود!
از شانس بد من نرگس هم خانه نبود.
کلافه شده بودم!
همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد!
_اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه...
از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم!
ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده...
روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم.
کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد!
با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد.
مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت:
_قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_مگه در زدی؟
_در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده...
_باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم...
خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت:
_اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت!
امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من!
متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم:
_شوخی میکنی!
کنارم نشست و گفت:
_چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟
همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم:
_دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه...
با ارامش تمام خندید و گفت:
_تو برای چی گریه میکنی؟
خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم
با لحن شاکی گفتم:
_بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه!
از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.
_بعله! مامان شدن این سختیارم داره...
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟
_لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من.
همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم:
_نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه.
خندید رو به امیرعباس گفت:
_ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم.
صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت:
_بیا خوب شد لیلی خانم؟
ادامه دارد...
سلام خدمت شما بزرگواران💚
وقتتون مهدوی انشاءالله
پارت های جبرانی رمان دیشب رو هم خدمت شما عزیزان گزاشتیم
حلال کنین شرمنده مشکل پیش اومده بود
چهار پارت رمان عشق واحد تقدیم به نگاهتون🌹
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی:
خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛
کشور ما را
و رهبر ما را
و ملت ما را
و سرزمین ما را
در کنف عنایت خود حفظ بفرماید.
#شبتون_شهدایی 🌙
#مدیر
‹💛🌼›
•
•
دلِ دیوانهام تنگِ حرم شد رحمتی فرما
که من بیتابِ آن عطرِ ضریح و آن شبستانم
•
•
‹ #ڪࢪبلآッ ›
‹ #مجنون_الرضا . ›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺣأﺝ آﻗأ ﻣجٺبۍ تۿـِۂږآﻧـــۍ :
آډم أﺰ ࢪﻓﯧق تأثـــــﯧࢪ ﻣﯧڱﯧࢪه
ﻣثــــݪ بأډۍ ڪﮪ از ﺰبــــأݪه ډﯙﻧﯥ ࢪد بشهـه🍂
اﯙﻧ۾ بوۍ بــــډ ﻣﯧڱﯧࢪه ﭼۿـِۂ بخواد ﭼهـه نخواد !
#شہہېدانہ
↬ 🖤⃟🕊
↬ 🕊⃟🖤
« ٺمنيٺ بېنۍ ﯙ بين أݪحسين شأࢪ؏💔
ﯙٱحډ ڪݪمأ ﺿأق صډࢪي ذهبٺ ݪݪحسين. . .
فۍ قݪبــــۍ محڪوم حبڪ حسین ! »
#دل_نوشته
#خودمونساز
#طنز_جبهه😂
شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم
شب مهتابی زیبایی بود
فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:
اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن
به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین😁
بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 😌
مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد😅
بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن
اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست😂😐
رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست
یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم🤣🤣
و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !
صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید🤣😐
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد_پنجم
#شهیدعلےخلیلی
یک روز طبق معمول مادر برای پرستاری از جانش با انرژی بیدار شد و چادرش را به سر کرد و وارد حال خانه شد.
دوستان علی در کنار تختش خوابشان برده بود،شاگردش کوه بیدار بود پای های مربی مجاهدش را ماساژ می داد.
مادر با لبخند کنار جانش آمد و گفت:" سلام پسر خوشگلم ☺️صبحت بخیر عزیزم،خوبی مامان؟!"
علی با لبخند جواب داد:" سلام مامان، خیلی ممنونم، صبح زیبای شما هم بخیر،شکر خدا."
مادر نگاهی به دانش آموز علی انداخت و از او تشکر کرد و خسته نباشیدگفت.
دوستان علی با شنیدن صدای مادر، ناگهان از خواب پریدند و با نگرانی گفتند:" عه عه ببخشید مادر،نمی دونیم کی خوابمون برد😨😱."
مادر خندید و گفت:" سلام پسرای گلم؛ اشکال نداره ،علی جان از همین که کنارش هستین خوشحاله و حالش خوبه خدا را شکر."
و طبق معمول به آشپزخانه رفت تا به کارهایش برسد.
مادر انقدر سرش شلوغ بود و کار روی سرش ریخته بود که وقت استراحت نداشت و کم کم کمر دردش شروع شد.
چند روزی بود که کمر دردش را از علی پنهان کرده بود، می دانست اگر جانش بفهمد که درد دارد هرگز اجازه نمیدهد که دیگر پرستاریش را بکند.
اما😔
اما همان روز به طور اتفاقی علی،نگاهش به آشپزخانه افتاد و مادرش را دست به کمر دید.
انگار روح داشت از بدنش جدا می شد با دیدن این صحنه؛ 😰ناخواسته به یاد پهلوی شکسته ی حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد.
علی که با وجود درد بسیار اصلا خم به ابرو نمی آورد و گریه نمی کرد ولی با دیدن مادرش که کمر درد داشت و دست به کمر بود گریه اش گرفت.
دوست علی که اشک هایش را دید با تعجب پرسید:" عه،😧علی جان، درد داری؟ گلوت درد می کنه؟ یا معده درد شدی؟ چرا گریه می کنی؟!"
علی با گریه گفت:" نه من چیزیم نیست، مادرم را دیدم دست به کمر 😭،کمرش درد گرفته😭،بخاطر کار زیاده، انقدر از من پرستاری می کنه که خودش کمر درد شده😔ولی من الان دیدم، خودش که چیزی نمیگه،همش تقصیر منه😭به جای اینکه عصای دستش باشم و کارهاش را بکنم،اون ازم پرستاری می کنه و تمام کارهام به دوشش افتاده 😔"
دوست علی که طاقت دیدن اشک های رفیقش را نداشت،اهی کشید و با غصه گفت:" علی جان؛ تو فقط خوب شو؛ مادر و پدرت فقط دیدن سلامتیت را می خواهند،غصه نخور قربونت برم"
علی که دلش راضی نمیشد خودش را فقط وبال گردن مادرش می دید.
او می دید که پدر تا دیر وقت کار می کند و بسیار خسته می شود،تلاش های پدرش را می دید که خودش را به هر دری میزد که پول عملش را جور کند ،اما 😔
اما افسوس، هزینه های داروهای علی انقدر زیاد بود که مجالی برای پس اندازشان برای خرج عمل نمی گذاشت.
گاهی داروهای علی دیر تهیه می شد،و او تمام این مدت را درد می کشید و دوستانش در خلوت ها و راز و نیازهای نیمه شبش در اشک های نجوا با خدا می دیدند اما برخلاف تصورشان علی انقدر صبور بود که هیچ وقت غر نمی زد که چرا داروهام دیر می رسه و من درد می کشم چون پول ندارم که دارو بخرم!!! همیشه وقت درد کشیدن به یاد اهل بیت علیهم السلام بود و برای مصائب ائمه اطهار علیهم السلام اشک می ریخت و دوستانش به حس و حالش غبطه می خوردند.
یک روز یکی از دوستان علی به او گفت:".....
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•