eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
" حسین انت یا اکبر النعم . . ./🖤))
~حیدࢪیون🍃
" حسین انت یا اکبر النعم . . ./🖤))
«‏ اذا " ضاق! الہۈا بېنا💔 ۈ اجېنا اندۈر ، انفاس‌‌ . . .😭
~حیدࢪیون🍃
" السلام علېك یا من ترانئ و لا اراك . . .🌿💔))
السلام علیک یا من یعرف سر الکلام و القلوب . . ./🥀
~حیدࢪیون🍃
" السلام علېك یا من ترانئ و لا اراك . . .🌿💔))
گاهی اینقدر بی قرارم که فقط کربلا خیابان حسین و ابوالفضل میتونم پیدات کنم . . .😭
دَر‌تَمـٰاشـٰاۍ‌ِتُو‌قـٰانـع‌ِنَشَوَم‌مَن‌بہ‌دو‌چِشم همہ‌چَشمان‌جَھـٰان‌گُو‌بہ‌سَرم‌‌بِشتآبَندシ..!
بنده یِ من! تُنگِ دنیا برای روحِ بزرگ تو تَنگ است میدانم.. به اقیانوس بی انتهایِ من وارد شو که آرامت میکنم (:🌿
~حیدࢪیون🍃
اینکہ‌دلتنگ‌توام.. اقرارمیخواهدمگـر؟!🚶🏿‍♂ ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• سرم علی به اتمام رسید و وقت رفتن به خانه بود. علی چشمانش را آرام باز کرد،چهره ی مادر مهربانش در قاب چشمانش جای گرفت. مادر لبخند زد و گفت:" خوبی مامان؟ دردت آروم شد؟!" علی گفت:" الحمدلله، خوبم مامان☺️." استاد و دوستانش هم آمدند تا به همراه هم به خانه بروند. در طول مسیر، دوستان و استاد از خاطرات خوش اردوهای مشهدشان با علی می گفتند. استاد گفت:" یادته علی،همیشه می گفتی حاج آقا شما من و تحویل نمی گیری!☹️،بهت چی میگفتم علی جون؟!" علی لبخند زد و منتظر ماند تا خود استاد جواب سوالش را بدهد. استاد با خنده گفت:" می گفتم من به هر شاگرد بر اساس میزان کارها و فعالیت هایی که می کرد رفتار می کنم، این علی خلیلی از ۳۴ درصد توانایی اش برای کارهای تبلیغی خرج می کرد،یادته بهت گفتم اون پسره رو ببین چند سال از تو کوچک تره تا حالا ۲ بار رفته کربلا،اون و می بینی اون ۵ بار رفته کربلا، میدونی چرا رفتن کربلا؟! چون از دل و جون برای اهل بیت کار کردن ،از دل و جون. تو هم اگه میخوای زیارت کربلات امضا بشه باید با تموم وجودت و صد درصد وجودت مایه بزاری و کار کنی." استاد به مادر علی گفت:" حاج خانوم باورتون نمیشه ،توی سفر آخر علی اومد جلو خیلی جدی و مصمم گفت:" حاج اقا،کدوم کار سختتره همون کار و بگین من انجام بدم."گفتم مسئول انتظامات سخته از پسش برمیای؟! علی بلندگفت:" اره چرا نمی تونم." سریع هم رفت دم در اون حسینه که مستقر بودیم ایستاد و ورود و خروج ها رو چک می کرد،موقع غذا دادن به بچه ها همه رو به نظم می نشوند و مواظب بود به تموم بچه ها غذا برسه و به هیچکس بیشتر از یک غذا نمیداد😂." صدای خنده دوستان و علی بلند شد😂. استاد ادامه داد:" خلاصه روز آخری که میخواستیم برگردیم و بعد مراسم وداع از امام رضا علیه السلام، در حسینه محل اقامت، علی ایستاد مثل یک مرد و با گریه گفت:"من خودم نیت کرده بودم ثواب این خادمی رو تقدیم کنم به روح مطهر حضرت زهرا سلام الله علیها، به جان حضرت زهرا سلام الله علیها اگه ناراحتی هست به خاطر این اسم منو ببخشید 😭 اگه غذا کم بود و نرسید، اگه جای خوابتون تمییز نبود هر کم و کاستی بودین به خاطر حضرت زهرا سلام الله علیها ببخشید😭، و دعا کنین بقول حاج آقا کربلای ما هم امضا بشه😭." علی خوب خوب بخاطر داشت و سرش را به نشانه تایید تکان داد‌. استاد گفت:" علی ،به تمام بچه ها یاد داد بزرگترها هم ممکنه ناخواسته خطا و اشتباهی و مرتکب بشن،اما مرد اونیکه وقتی اشتباه کرد سینه شو سپر کنه و عذر خواهی کنه و حلالیت بطلبه." علی به فکر فرو رفته بود، منتظر زیارت کربلا بود و نمی دانست بالاخره چه روزی زیارت نامه اش امضا می شود! اصلا آن روز،در این دنیای خاکی هست یا زیر خروار ها خاک خوابیده ؟! همیشه خودش پول سفر کربلای دوستانش را به آنها می داد و می گفت شما به زیارت بروید و من بعدا میرم☺️،اما خودش در آروزی بین الحرمین بود. (او تشنه زیارت حضرت سیدالشهدا عطشان بود و در آخرین سال عمرش در این کره ی خاکی در سه شب مهم ،یعنی شبهای قدر و روز عرفه و اربعین با پای پیاده راهی زیارت شد.) ادامه دارد..... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh 🕊﹞