eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🎞] [📱] [🍃] _م‍‌ن‍‌و ش‍‌ک‍‌س‍‌ت‍‌‌ه‍‍‌ ب‍‌ال‍‌ـی[🕊] ب‍‌ده به قلبم حالی[🌿] دور ضریحت غوغاست[✨]
🤍 روی این قفل نوشتند: دعا می خواهد...! من سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• نهم علی عزمش را جمع کرد،نفس عمیقی کشید و گفت:" مامان!😔" مادر گفت:" جانم علی؟!چیشده پسرم، چرا سرت پایینه؟!" مردمک چشمان مادر لرزید، او تمام سختی ها را با توکل بر خدا و صبر پشت سر گذاشته بود تا شادی علی اکبرش را ببیند، اما نه! انگار جانش ناراحت بود. انتظار مادر برای شنیدن حرف علی به درازا کشید.،کم طاقت شد و سرش را به چپ و راست تکان داد،زبانش را دور دهانش چرخاند و با عجله پرسید:" چیشده علی؟ چی میخواستی بهم بگی؟!" علی چشمان مادر را خوب نگاه کرد ،تصویر کوچک چهره ی خود را در چشمانش دید. علی سکوت را شکست و گفت:" مامان،چرا نمیزاری شهید شم؟!😔." مادر تعجب کرد،😳و گفت:" عللللِللی!!!" چشمان ملتمس مادر ،جانش را در حال گریه می دید،انگار قلبش با شنیدن این حرف تیر می کشید،دستش را روی قلبش گذاشت،کمی اخم کرد و گفت:" کی گفته ! کی گفته که من اجازه نمیدم که تو ش شهی ........" حتی از آوردن اسمش هم می ترسید. علی با آنکه دلش نمی خواست کسی ماجرای خوابش را در زمان حیاتش بداند اما برای گرفتن رضایت مادر چاره ای جز تعریف کردن خوابش نداشت،بی معطلی سرش را بالا آورد و به چشمان مملو از نگرانی مادر نگاه کرد و گفت:" امام حسین علیه السلام گفتن😭."و چشمانی بارانی شد. مادر انگار شوکه شده بود من من کنان گفت:" چون چون...." اما هیچ دلیل قانع کننده ای برای عدم رضایتش نداشت،جز اینکه مادر است و طاقت ندیدن پاره ی تنش را ندارد . علی گفت:" مامان،از من دل بکن مامان😭😭بزار شهید بشم،خواهش میکنم مامان، دعا کن شهید شم ،ازم دل بکن😭😭." بغض مادر از چشمانش جوشید و گونه هایش را خیس کرد و گفت:" نه علی،نه.من بدون تو نمی توانم زندگی کنم، برای من که مادرم سخته که ببینم پسرم...😔پسرم...." و اشک های مادر ختم جلسه ی فرزند مادریشان را اعلام کرد. مادر در حالیکه با پشت دست دهانش را پوشانده بود تا صدای های های گریه اش را مبینا متوجه نشود از جایش بلند شد و دوان دوان به آشپزخانه رفت و علی رفتنش را نظاره کرد . در تمام این مدت از در نیمه باز اتاقش شاهد گفت و گوی برادر و مادرش بود،و با خود گفت:" داداش علی چی میگه؟! شهید یعنی چی؟! چرا مامان ناراحت شد؟!" دخترک کوچک خانواده خلیلی از طوفان سهمگینی که قرار بود بیاید و دردی عمیق بر روح و روانشان بر جای بگذارد خبر نداشت. مادر در اشپزخانه گریه می کرد و به علی حق می داد که این حرف را بزند، اما چه کند! دست خودش نبود،تمام دارایی اش از این دنیای فانی علی بود، او بهترین هدیه ی خدا به آنها بود که در ۹ ابان ۷۱ داده شده بود و اگر بخواهد که یک روز نباشد ...نه! حتی تصورش برای مادر سخت بود چه رسد به واقعیت!! مادر یادش آمد روزی را که از علی خبری نبود،هر چه به استادش در کربلا تماس می گرفت تا از احوال جانش جویاشود،او نیز از علی خبری نداشت.علی در کربلا گمشده بود و مادر آواره کوچه و خیابان شده بود و سراغش را از تمام دوستانش می گرفت. مادر یاد آن روز که افتاد بی تابی اش بیشتر شد،اما علی بعد از یک روز با او تماس گرفت و با شنیدن صدای گرفته اش از پشت تلفن دلش آرام گرفت:" الو مامان😍منم علی ." اما اگر علی نباشد چطور دل اشوبش را آرام کند؟!!! چند روز گذشت ،همه چیز خوب و خوش بود تا اینکه یک روز ،علی با درد معده ی عجیبی مواجه شد. درد انقدر شدید بود که علی را باز راهی بیمارستان کرد. دکتر معالج علی دستور داد تا فورا او را بستری کنند. باز هم مبینا مجبور بود دوری برادر و مادرش را تحمل کند. پدر باز نگرانی اش شروع شد،حالا خرج و مخارج بیمارستان را از کجا بیاورند؟! آنها که تمام زندگی یشان را فروخته بودند ! !!! ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• صدای باز شدن در اتاق مراقب های ویژه آمد. علی با رنگی زرد و گرفته،تازه خوابش برده بود،درست مثل کودکی هایش. مادر غصه جانش را می خورد،و به این فکر می کرد که چه اتفاقی افتاده! چرا علی اش اینطور شده؟ همه چیز که خوب بود،چرا!!!! و هزار سوال دیگر که ذهنش را پر کرده بود. :" خانم مشتاقی فرد." صدای دکتر معالج مادر را متوجه خود ساخت. مادر انگار تازه متوجه حضور دکتر شده بود با چشمانی که اضطراب و نگرانی در آنها موج میزد نگران و با عجله پرسید:" بله آقای دکتر!، آقای دکتر، پسرم چی شده؟! جواب آزمایش ها چیشد؟🥺" دکتر سرش تکان داد و گفت:" متاسفانه 😔متاسفانه علی اقا..." و باز سرش را تکان داد . مادر با دیدن حال دکتر نگرانتر شد،قلبش تیر کشید اما باید خودش را آرام نشان می داد تا از حال جانش با خبر می شد. مادر در حالیکه چشمان نگرانش به دکتر خیره مانده بود با عجله و نگرانی پرسید:" علی چی؟؟؟ عللللللللی چی آقای دکتر؟!" دکتر که متوجه لرزش صدای مادر شد گفت:" متاسفانه علی اقا دچار انسداد روده شدن و باید😔بااااید...." مردمک چشمان مادر شروع به لرزیدن کرد و پرسید:" باید چی؟؟؟!باید چی آقای دکتر؟ پسرم چش شده؟؟😢" دکتر گفت:" باید روده های پسرتون را برداریم چون دچار انسداد روده یا همون چسبندگی روده شدن و نمی توانن دیگه غذا بخورن،حتی یک دانه برنج برای پسرتون سمه،علت دردهای شدید و تهوع های زیادی هم که علی اقا در این چند روز داشتن همین بوده،متاسفانه معده شون هم عفونت کرده 😔 و باید هر چه سریعتر عمل بشن والا....😔" مادر دیگر طاقت شنیدن نداشت،انگار تمام دیوارهای اتاق دور سرش می چرخیدند و چشمانش سیاهی می رفت و نزدیک بود که بیهوش بر زمین بیوفتد،یک دستش را روی سرش گذاشت و با دست دیگرش دسته ی تخت علی را گرفت . دکتر که حال خراب مادر را دید نگران شد و گفت:" آروم باشین خانم خلیلی خدا بزرگه ما وسیله ایم، ان شاءالله علی اقا خوب میشن. توکلتون به خدا باشه. " مادر حرفهای دکتر را نمی شنید، فقط چشمانش جانش را می دید که آرام و با لبخند زیبایی بر لبانش خوابیده ،گویی از هیاهو و غوغای برپا شده در دل مادر خبر ندارد. علی خبر نداشت چه بر سرش آمده . مادر حرف دکتر را دوباره در گوشش احساس کرد:" دیگه نمی توانن غذا بخورن،حتی خوردن یک دانه برنج برای پسرتون سمه و ...." مادر با خود می گفت:" علی دیگه نمی توان غذا بخوره!😥اونم علی ی من!!!!!! که هر جا حرف بخور بخور باشه نفر اول اونجاس!! یعنی چطور میخوادگرسنگی را تحمل کنه!!!!؟؟؟ اصلا می توانه تحمل کنه!!!!😭" فکر کردن به این سوالات اشک چشمان مادر را افزایش می داد اما چاره ای نبود،باید قبل از آنکه خطردیگری جانشان را تهدید کند،او را به اتاق عمل ببرند. ادامه دارد..... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎
🌱 نام: نوید نام خانوادگۍ : صفرۍ نام پدر: رحیم تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۴/۱۶ محل تولد : تہران سن: ۳۱ سال وضعیت تاهل : متاهل تاریخ شہادت : ۱۳۹۸/۸/۱۸ محل شہادت :سوریہ ، بوکمال نحوه شہادت : توسط‌تروریست‌هاۍ تکفیرۍ محل مزار : بہشت زهرا (س) _ قطعہ ۵۳_ ردیف ۸۶ _ شماره ۴ وصیت نامه شہید نوید صفری👇🏻 " زیارت عالۍ و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و بہ ارباب ابراز ارادت کنید. آه کہ تمام حسرتم این است کہ چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف کہ فقط روزۍ یک مرتبہ نصیبم نشد. و بدانید هرکہ چہل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیہ بفرستد، حتما تمام تلاش خود را بہ اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نہ در آخرت برای او جبران کنم. حتۍ یک عاشورا هم قیامت می کند با روضه ارباب از زبان مادر و خواهرش. ان شاء الله شرمنده شما نباشم. " 🥀یک جمله ناب از شہید: (مطیع خدا باش تا خدا مطیعت باشه )
شہید مدافع حرم آقا نوید صفرے در تاریخ 16 تیر ماه سال 1365 دراستان تہران دیده بہ جهان گشود. آقا نوید متاهل و تازه داماد بودند و خطبه عقد شہید نوید صفرے توسط رهبر معظم انقلاب (بہ صورت تلفنے) خوانده شد. از صفات بارز اخلاقے شہید احترام بسیار زیاد بہ پدر و مادر ، مودب و با حیا ، بسیار دلسوز ، اهل فکر و صبور ، شوخ طبع، بسیار کار راه انداز و توانمند بودند . آقا نوید از نسل سوم از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود کہ برای دفاع از حرم حضرت زینب راهے سفر عشق سوریہ شدند و بہ مقام شہادت نائل شدند .🥀 شہید نوید صفرے کہ برای انجام ماموریت سہ ماهہ بہ سوریہ اعزام شده بودند پس از پایان ماموریت بہ درخواست خود شہید و با اجازه فرماندهان بہ دیرالزور البوکمال اعزام شدند ۔ شہید نوید صفرے طی نبرد با تروریست هاے داعش در شهر البوکمال زخمی و بہ اسارت تروریست ها در آمد  طے مدتے خبرے از وے نبود تا اینکہ با آزادی کامل شهر البوکمال از لوث تروریست هاے تکفیرے در تاریخ 5 آذر ماه 1396 پیکر مطہر او شناسایی و مشخص شد کہ همچون سالار و سرور شہیدان ، مظلومانہ بہ شہادت رسیده و سر از پیکرش جدا شده است . شہید نوید صفرے علایق خاصے بہ شہید محمد حسن (رسول) خلیلے ، شہید سعید علیزاده و شہید علے خلیلے داشتند . از علایق شہید می توان بہ هیئت و روضہ هاے هفتگے ، زیارت شہداء ، کارهاے فرهنگے ، سر زدن بہ خانواده شہداء و …. اشاره کرد ۔ شہید آقا نوید صفرے بسیار اهل زیارت بودند و تا جایے کہ شرایط اجازه مے داد به سفر مشہد ، کربلا ، قم و….. مے رفتند و شرایط سفر اطرافیان و نیازمندان را براے رفتن به زیارت فراهم می کردند .
من حیدریم 1.mp3
8.29M
من حیدری ام کربلایی محمد حسین پویانفر
♥️͜͡🧕🏻 `شهیدابراهیم‌هادی: به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست...♡ 🌱¦⇠ 🖐🏻¦⇠
پایان راه همه .به پروردگارت خت ممیشود🖤
اغلقوا أنه ليس لهذا الجلبي الرقيق صبر على الار قازحفوا تفوتكم آگاه باشید ڪه این پوست نازڪ تن، طاقت آتش دوزخ را ندارد پس به خود رحم ڪنید..! (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• خانواده ی علی هم نگرانش شده بودند. عمویش هم آمده بود تا بردار را دلداری دهد، و از طرفی پیگیر کارهای علی بود. عمو ی علی انقدر پیگیر بود که حتی به بنیاد شهید هم سر زد و سراغ پرونده ی جانبازی برادرزاده اش را گرفت ،اما جوابی که دریافت نکرد هیچ،سنگ روی یخ هم شد.😔 برخی مسئولین سازمان بنیاد شهید در برابر پیگیری های عموی علی و خرج و مخارج سنگین دوا و درمانش گفتند:"*ما بودجه و هزینه ی لازم را نداریم متاسفانه*" و برخی نهادهای وابسته به وزارت بهداشت هم گفتند:" *متاسفانه کمک مالی این چنینی در حیطه ی مسئولیت ما نیست،و ما بودجه برای صرف کردن در این راه را نداریم *" و عموی علی ناراحتتر و سرخورده تر از همیشه به بیمارستان عرفان برمی گشت. این وضع جامعه و مملکت اسلامی بود*کمک مالی،برای دوا و درمان طلبه ی آمر به معروف وناهی از منکر یا در حیطه ی مسئولیتشان نبود و برایشان تعریف نشده بود، یا با بی رحمی تمام به خود اجازه می دادند که بگویند:" ما پول و بودجه برای صرف کردن در این زمینه و کمک به این طلبه را نداریم و به ما هیچ ربطی ندارد."* علی را از اتاق عمل بیرون آورند، مادر نگران و مضطرب با عجله به سمت تخت جانش دوید. پدر با نگرانی خودش را به دکتر جراح پسرش رساند و پرسید:" چی شد آقای دکتر؟؟؟ از عمل راضی بودین؟" و با چشمانی که مردمک هایش از شدت اضطراب و نگرانی می لرزید منتظر شنیدن جواب دکتر شد. دکتر در حالیکه عرق پیشانی اش را پاک می کرد لبخند رضایتی زد و گفت:" خدا را شکر،عملش خوب بود، سی سانت از اساسی ترین قسمت های روده اش را برداشتیم و کاملا راه روده را بسته ایم چون هضمش دچار مشکل بود،اسید معده را از طریق لوله ای که بهش وصل کردیم باید روزانه خارج کنید .خلاصه که چند تا لوله به پسرتون وصل شده،حنجره ی مصنوعی اش هم آب آورده خلاصه خیلی مراقبش باشید،تا چند هفته باید در بیمارستان ما در خدمت پسرتون باشیم." پدر با شنیدن خبر خوش رضایتمندی عمل علی اش خدا را شکر کرد. علی را به بخش مراقبت های ویژه بردند. چند ساعتی را در بیهوشی به سر می برد،و مادر در تمام این مدت به جانش خیره شده بود که یاد خواب دوران راهنمایی ی پاره تنش افتاد. مادر یادش آمد روزی را که علی از خواب بیدار شد و با عجله و هول و بی تاب صدایش می زدو گوشه گوشه ی خانه را به دنبالش می گشت. :" مااااااااماااااااان،مامان" و مادر مضطرب و نگران پیش علی آمد و گفت:" چیشده علی جون؟ چیشده مامان؟ چیه؟ چرا انقدر هولی؟! علی که نوجوانی بیش نبود با حال عجیبی گفت:"*مامان خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم که چاقو خوردم و تمام بدنم پر از خون بود،تعبیرش چیه مامان؟"* مادر با تعجب پرسید:" خواب خون و چاقو؟؟؟😳،چیزی نیس علی جون پسرم،به نظر من که خواب خون باطله ولی باز از حاج آقا در مسجد بپرس." صدای قدم های پرستار که به سمت تخت علی می امد مادر را از خاطره ی قدیمی بیرون اورد . ادامه دارد .. نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی به اتاق عمل رفت و پدر و مادر مضطرب و نگران،پشت در اتاق عمل برایش دعا می کردند .فکر و خیال اینکه علی نمی تواند غذا بخورد مادر را کلافه کرده بود و گریه های پی در پی امانش را بریده بود اما دلخوش کرده بود به خوب شدن علی اکبرش،اما 😔... اما مادر غافل بود از اینکه در تمام این مدت خدا به علی جانی دوباره داده بود تا آرام آرام او را برای جدایی از جانش آماده کند و صبری جمیل به او بدهد. حرف دکتر در گوش پدر مدام تکرار می شد:" آقای خلیلی، پسر شما دچار انسداد و چسبندگی روده شده،غذا خوردن برایش حکم سم را داره،باید گارما شه،تغذیه اش فقط،از طریق سرم و سرنگ میشه،معده اش عفونت شدید کرده، ریه هاش دچار مشکل شده،باید بعد از این عمل، عمل دیگه ای انجام بشه تا بتوانه بهبودیش را به جا بیاره ولی....ولی مخارج عملش خیلی زیاده😔 از عهده اش بر میایین؟؟؟!!" پدر گاهی به حرفهای دکتر فکر می کرد و اهی می کشید 😪 و با خود می گفت:" من واسه ی اینکه علی خوب بشه زندگی ام را می فروشم فقط،فقط پاره ی تنم سلامتیش را به دست بیاره خداااا " اما وقتی حرف دکتر یادش می امد نگرانی عجیبی در دلش غوغا به پا می کرد:" ببینید آقای خلیلی،پسر شما مجبوره تا چند وقت داروهای خاصی مصرف کنه،داروهاش نمیگم خیلی زیاد گرونن ولی ،ارزون هم نیستن، اگه این داروها به موقع و سر وقت به پسرتون نرسه، درد تمام بدنش را فرا می گیره." حرفهای دکتر مثل کابوسی شده بود در ذهن پدر که مدام مرور می شد،از طرف دیگر خرج و مخارج بیمارستان هم بود. پدر یاد خانم دکتر دستجردی وزیر سابق بهداشت افتاد که چقدر به آنها محبت کرد و علی را مثل پسرش دوست داشت و چقدر کمک کرد تا علی سلامتی اش را به دست آورد و تمام مخارج بیمارستان را هم خودش حساب کرد. پدر ،نگاهی به همسرش کرد،با خودش گفت:" اعظم جان،الان باید در خانه می نشستی و بازی بچه های علی را نگاه می کردی و قند در دلت اب می شد،😔اما حالا چی!!؟ نه پسرمان را توانستیم در لباس دامادی اش ببینیم نه نوه هایمان را؛ نگران پشت در اتاق عمل نشسته ایم و فقط زنده بیرون آمدنش از زیر تیغ جراحی را آرزو می کنیم. 😔" مادر نگران دست پشت دستش می کشید و به ساعت مچی اش نگاه می کرد و زیر لب با چشمان گریان و مضطرب به خدا التماس می کرد:" خدایا، علی ام را به خودت سپردم 😭،خودت به جوانی بچه ام رحم کن خدا😭،تا آخر عمرم کنیزیش را می کنم، فقط از اتاق عمل زنده بیاد بیرون، بدنش خیلی ضعیف شده،طاقت نمیاره، خدایا به دکترش کمک کن 😭😭😭 علی همه دارایی منه خداااااااااااا😭." پدر با دیدن حال مضطرب و گریه و زاری مادر با بغض گفت:" آرام باش اعظم جان،توکلت به خدا باشه،خدا بزرگه ،ان شاءالله علی زنده از اتاق عمل بیرون میاد،صبر داشته باش،انقدر بی قراری نکن" مادر در حالیکه اشک هایش را پاک می کرد گفت:" چطور آرام باشم پرویز،مگه نشنیدی دکترش چی گفت؟ گفت معده و روده هاش عفونت کرده 😭فقط خدا باید کمکش کنه" . دکتر بروجردی اگر بود خوب می توانست با تجربیات پزشکی اش مادر را امیدوار و آرام کند. دوران وزارت خانم دکتر دستجردی به اتمام رسیده بود و رئیس جمهور جدید هم چند ماهی از شروع کارش گذشته بود اما...😪 اما به فریضه ی امر به معروف و نهی از منکر توجهی نداشت،نه تنها خودش بلکه وزیر بهداشتش هم شانه از زیر بار حمایت از ناهی از منکر خالی میکرد و در نتیجه هیچ گونه کمکی به علی و خانواده اش نکردند. ادامه دارد.... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
شهید مدافع حرم آقا نوید صفری در تاریخ 16 تیر ماه سال 1365 دراستان تهران دیده به جهان گشود. آقا نوید از نسل سوم از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از حرم حضرت زینب راهی سفر عشق سوریه شدند و به مقام شهادت نائل شدند. آقا نوید متاهل و تازه داماد بودند و خطبه عقد شهید نوید صفری توسط رهبر معظم انقلاب (به صورت تلفنی) خوانده شد. 🍁
از صفات بارز اخلاقی شهید احترام بسیار زیاد به پدر و مادر ، مودب و با حیا ، بسیار دلسوز ، اهل فکر و صبور ، شوخ طبع، بسیار کار راه انداز و توانمند بودند. شهید نوید صفری که برای انجام ماموریت سه ماهه به سوریه اعزام شده بودند پس از پایان ماموریت به درخواست خود شهید و با اجازه فرماندهان به دیرالزور البوکمال اعزام شدند. شهید نوید صفری طی نبرد با تروریست های داعش در شهر البوکمال زخمی و به اسارت تروریست ها در آمد. 🍁
وصیت‌نامه شهید نوید صفری بدین شرح است: " زیارت عالی و پرفیض زیارت عاشورا را بخوانید از طرف من و به ارباب ابراز ارادت کنید. آه که تمام حسرتم این است که چقدر دیر فهمیدم زیارت عاشورا چیست و حیف که فقط روزی یک مرتبه نصیبم نشد. و بدانید هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیه بفرستد، حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرت برای او جبران کنم. حتی یک عاشورا هم قیامت می کند با روضه ارباب از زبان مادر و خواهرش. 🍁
طی مدتی خبری از وی نبود تا اینکه با آزادی کامل شهر البوکمال از لوث تروریست های تکفیری در تاریخ 5 آذر ماه 1396 پیکر مطهر او شناسایی و مشخص شد که همچون سالار و سرور شهیدان ، مظلومانه به شهادت رسیده و سر از پیکرش جدا شده است. 🍁
توجه داشته باشید💢☝️🏻☝️🏻💢 گفته شده خواندن زیارت عاشورا به نیت این شهید والامقام شما را صاحب فرزند می‌کند. 🍁
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
✍حاج قاسم سلیمانی: خدا را قسم میدهم به محمد و آل محمد؛ کشور ما را و رهبر ما را و ملت ما را و سرزمین ما را در کنف عنایت خود حفظ بفرماید. 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب حیدر...💔
یہ کنج از حرم بھم جا بدھ ...!🚶🏻‍♂ دلم تنگہ واست .. حرم لازمم🙂🚶
تنهایی با گمنام هارو بیشتر از شلوغی مشھور ها دوست دارم❤️:)