#Part_121
با میترا به اتاق میریم، میترا روی تختم میشینه و شالش رو از روی سرش بر میداره و موهای لخت خرمایی رنگش نمایان میشه، موهاش تا نزدیک گردنش بود و جلوش هم کوتاه شده رو از روی صورتش کنار میده و پشت گوشش میذاره، منم کنارش روی تخت میشینم و باهم مشغول صحبت میشیم.
میترا همسن منه و با هم توی یک دبیرستان درس میخونیم! آدامس داخل دهنم رو باد میکنم و میترکونمش!
میترا نگاهش به دفتر روی میز میافته از روی میز برمی داره و تا صفحه اولش رو باز میکنه از دستش میکشم و میگم:
-فوضولی نکن دیگه!
میترا از جاش بلند میشه و به میز تکیه میده و با حالت لوسی میگه:
- مگه قرار نزاشتیم که هر چیزی شد بهم بگی؟ الان چیشده یک هفته است کله ات توی اون دفتره و اصلا من و فرشته رو تحویل نمیگیری؟
از جام بلند میشم و میگم:
شخصیه به تو مربوط نیست!
و از اتاق میزنم بیرون، که میترا هم شالش رو میندازه روی سرش و دنبالم میاد!
با هم از اتاق خارج میشیم مامان لبخندی به من و میترا میزنه و میگه:
- چه خوب شد اومدید دخترها، کمک کنید میز رو بچینیم!
که مشغول چیدن میز میشیم، همون لحظه صدای در بلند میشه و بابا و عمو وارد میشن...
به سمت بابا میرم و بهش میگم:
- خسته نباشی بابایی!
- سلام عمو خوبین؟خوش اومدید.
عمو لبخندی میزنه و میگه:
- سلام بر رها کوچولوی شیطون، خودت خوبی؟
هنوز هم مثل اون موقع ها شیطنت های خاصش رو داره انگار نه انگار توی اون دفتر یک جوون بیست و پنج ساله است و حالا یک پیرمرد حدود پنجاه ساله و موهای سرش خاکستری رنگ شده ولی باز هم از جذابیت جوونی اش کاسته نشده.
#Part_122
با هم به سمت میز شام میریم و مشغول خوردن شام میشیم، اما فقط جسمم اینجاست روحم توی داستان قدیمی گذشته غرق شده!
با صدای طاها از فکر بیرون میام و میگم:
- ها؟
طاها دم گوشم میگه:
- کوفت ها، بابا دوساعته داره صدات میزنه اما تو غرق در فکری!
یکی با پام میزنم تو پاش که صورتش از درد جمع میشه بعد لبخند پیروز مندانه ای میزنم و رو به بابا میگم:
- جانم بابایی؟
بابا مشکوک نگاهم میکنه و میگه:
- چند وقته خیلی تو فکری چیشده؟
- هیچی نشده مشغولم!
بابا با نگرانی میگه:
- مشغول چی؟ مشکلی پیش اومده؟
حالا چی بگم؟ که میترا که سمت راست من نشسته یکی میزنه تو کمرم و رو به بابا میگه:
- دایی جون انقدر درس ها سنگینه که نگو، مخصوصا من و رها که امسال کنکور داریم!
که بابا هم رو به میترا چشمکی میزنه به نشونهی خر خودتی تو و رها که همش دنبال تقریح هستید و اصلا درس نمیخونید.
جو برام حسابی سنگینه و تحمل موندن توی جمع رو ندارم از جام میخوام بلند بشم که کیانا جون میگه:
- عه رها جون، تو که غذات رو نخوردی عزیزدلم.
- مرسی سیر شدم.
و سریع به سمت اتاقم میرم.
***
امروز باید میرفتم دبیرستان، لباسهام رو میپوشم و چادر لبنانی خوشگلم رو سرم میکنم.
گوشیم رو داخل کیفم میذارم و بعد از خونه میزنم بیرون که دقایقی بعد سرویس مدرسه ام جلوی پام ترمز میکنه...
- سلام!
فرشته که کنارم نشسته آدامسش رو میترکونه و میگه:
- چطوری همسر شیخ؟
اصلا حوصله این چرت و پرت گفتن هاش رو ندارم و هنذفری ام رو از جیبم برمی دارم و داخل گوش هام میذارم و آهنگی رو پلی میکنم.
کم کن از ادا مدات ♪♬
بی حده خوشگلیات ♪
ملکه ای من پادشات ♪♬
جونمو میدم پات ♪
تویی جان جان نشو از چشم پنهان ♪♬
هم دردی و درمان دنیای من ♪
طرز نگاشو ببین رنگ چشاشو ♪♬
همین شیطنتاشو که منو گیره خودش کرد ♪
#123
با رسیدن جلوی دبیرستان از ماشین سرویس پیاده میشم و با میترا به سمت کلاسهامون میریم!
کلاس من و میترا باهمه ولی فرشته جدا!
البته قبلا با فرشته و میترا سه تامون توی یک کلاس بودیم اما مامان اومد صحبت کرد و کلاس هامون رو از هم جدا کرد که دلیل این جدایی رو نمیدونم!
مامان از روزی که تیپ و ظاهر فرشته رو دید بهم گفت که نمیخواد باهاش بگردی اما من خیلی ازش خوشم میاد و فکر میکنم اگر تحویلش نگیرم ممکنه دیدش به تمام مذهبی ها عوض بشه!
برای همین مامان نمیدونه باز هم ما باهم ارتباط داریم و اینکه فرشته هم هم سرویسی من و میتراست.
با اومدن خانوم میرابی دست از فکر کردن میکشم و مشغول گوش دادن به تدریسش میشم، تدریسی که هیچی ازش نمیفهمم از بس توی فکرم!
***
صدای زنگ بلند میشه کوله ام رو روی شونه ام میندازم و بعد اینکه میترا چادرش رو میپوشه از کلاس خارج میشیم.
که همزمان با ما فرشته و ستایش هم خارج میشن!
فرشته زودتر از ما جدا میشه و میگه:
- بای، بابام اومده دنبالم میخوام بریم پیش عمه ملیحه
و از ما جدا میشه، با دخترها میرسیم جلوی در که فرشته ام هنوز نرفته و بیرون منتظره...
میاد پیشم و کتابم که دیروز ازم گرفته بود تا سوال ها رو بنویسه میده دستم...
که همون لحظه ال نود مشکی رنگ محمدرضا اونور خیابون پارک میکنه و از ماشین پیاده میشه...
کت و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود ولی موهاش سفید شده بود، حلقه ای درون انگشت هاش نبود!
با اینکه پیر شده بود ولی هنوز هم چشم هاش گیرایی اون زمان رو داشت و ادم رو با یک نگاه افسون می کرد.
#Part_124
رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسهای راحتی عوض میکنم و خودم رو روی تخت میندازم و به آینده فکر میکنم، به کنکور، به اینکه تا چند ماه آینده میتونم به علاقه ام برسم و بشم یک دختر نظامی! به همه ثابت کنم که دیدید من تونستم! موفق شدم!
مشغول فکر کردن به نظام و تصور خودم توی فرم نظام میشم که خوابم میبره...
***
از خواب بیدار میشم و میرم سراغ دفتر تا حس کنجکاوی ام رو کاهش بدم!
#اسرا
#گذشته
پاهام شدیدا درد گرفته و روی تکه سنگی نشستهام که صدای قدم هایی رو پشت سرم حس میکنم بدون اینکه برگردم و ببینم کیه حدس میزنم کیاناست و شروع میکنم به صحبت...
- چرا ما انسان ها اینجوری هستیم که توی خوشی هامون یاد خدا نیستیم ولی وقتی یک گرهای به کارمون میافته میریم پیشش گله میکنیم که مگه من بندت نیستم؟ و از زندگی خسته ایم؟
که صدای مردونهی کسری جواب میده:
- همیشه خدا چهارتا ازت میگیره یک دونه بهت میده اندازهی چهل تا دو دوتای خدا چهارتا نمیشه بهش اعتماد کن!
که به سمتش بر می گردم و سعی میکنم صدام رو صاف کنم و جواب میدم:
- بله در این که شکی نیست! خدا بدون ما هم خداست اما ما بدون خدا هیچی نیستیم!
که همون لحظه صدای امیرحسین بلند میشه و میگه:
- ناهار آماده است بیاید!
که میریم اونجا، سفره رو پهن کرده بودند و بعد خوردن ناهار که خیلی خوشمزه بود جاتون خالی!...
بعد خوردن ناهار مازیار میگه:
- بیاین مشاعره؟
که کیانا سریع تایید میکنه که کسری با خنده رو به کیانا میگه:
- نه اینکه تو ام خیلی شعر بلدی!
که کیانا دهن کجی میکنه و با ذوق میگه:
- اولین شعر رو خودم میگم اصلا...یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم.
که مازیار با خنده میگه:
- من یاد خوش دوست به دنیا ندهم
لبخند خوشش به حور رعنا ندهم
کیانا یک مشت به بازوی کسری میزنه و میگه:
- بگو دیگه آقا کسری، من بلد نیستم یا شما و اسرا خانوم که ساکت شدید و هیچی نمیگید؟
کسری- من نوشتم این سخن از بهر دوست
تا بداند این دلم در فکر اوست
و چشمکی به کیانا میزنه و میگه:
- دیدی بلد بودم؟
که کیانا برو بابایی میگه و رو به بقیه میگه:
- بخونید!
- ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
#ادامهدارد...
سربرشانہخدابگذار
تاقصہعشقراچنانزیبابخواند
کہنہازدوزخبترسۍ
ونہازبهشتبہرقصدرآیی
قصہعشقانسانبودنماست:)♥️
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
شهیدانه🕊
حاجقاسم میگفت:
حتیاگہیـهدرصداحتمـالبِـدیڪہ
یـهنفر یهروزیبرگـردهوتوبہکنـه ..
حـقنداریراجبشقضاوتڪنۍ !
قضاوتفقطڪارخداست☝️🏼!
حواسمـونباشہッ˼
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#برای_ایران
شهادتفقطدرجبهههایِجنگنیست
اگرانسانبرایِخداکارکند
وبهیاداوباشدوبمیرد
شهیداست...(:
شهیدهزینبکمایی˼
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
تلنگرانه‼️🌱
-میگمـٰا:
چرافڪرمیکنۍشہیددیگہنگاتنمیکنہ؟!
چرافڪرمیڪنۍامامرضاتورونمۍطلبہ؟!
چرافڪرمیڪنۍخدانگآشوازتگرفتہ؟!
چرا
اولاشہیدبہخواستتونیومدهتوۍقلبت
ڪهبهخواستتوبخوادبرهبیرون
دوماامامرضامآرومۍطلبہ(:
خودموننمیریم!
گناهاموننمیزارن(:
سومـا...
خودتببیناصلامنطقیهاینحرف...
خدااگهیڪهزارمثانیہنگاشوازتبگیره
دیگہششهاۍقفسہۍسینتبراۍهمیشہازکارمیوفتن
پسهمیشههواتوداره(:
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#تذکرلسانی_وظیفه_همگانی
🕊^
بہقولشھیدسلیمانۍ:
دشمننمیدونہماواسهشھادتصفگرفتیم)
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#برای_ایران
شهیدانه🕊🌿
هروقتمیخواستبرای جوانان
یادگاری بنویسدمینوشت :
"منکانللهکاناللهله"
هرکهباخداباشدخدابااوست.
شهیدمحمدابراهیمهمت♥️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#برای_ایران
•🖤•
.
#تــآیمدعــا:)
#همگـــےبــاهمدعـــایفــرجرومیــخونیمــ🖤
بہامیــدفــرجنــورچشممـــون😍
✨الّلهُمصَلِّعلیمحمَّدوَ
آلِمحمَّدوعجِّل فرجهُم♥️
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
التماس دعا 👋🖤
🖤➣ @Banoyi_dameshgh
〇🏴حیدࢪیون🌑⇧
⊰•🌙☁️•⊱
[ ای که گویی که خلایق ز ولی خسته شدند ؛
کوری چشم تو بر سیدعلی مینازیم ]✌️🏻💜
- آره دادا ما نمردیم آسد علی تنها بمونه!
⊰•🌙•⊱¦⇢#لبیک_یا_خامنه_ای
⊰•☁️•⊱¦⇢#برای_ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🥀🍂•⊱
اعترافات یکی از قاتلین شهید عجمیان💔
زنزندگیآزادی؟
⊰•🥀•⊱¦⇢#پایان_مماشات
⊰•🍂•⊱¦⇢#برای_ایران
Ali Fani - Be Taha Be Yasin 2.mp3
8.96M
امیدِغریبانِ تنها کجایی؟!
چراغِ سرِقبرِزهراکجایی؟!
━━━━━●──────
⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻
اولینومهمترینچیزۍڪہمارا
ازامامزمان دور مےڪند
#گناه 💔ماست. . .
ومهمترینچیزےڪہفرجحضرترا
جلو 🌱مےاندازد #ترڪگناه
است. . .
بہقولاستادرائفۍپور
مشڪلخودماییم 💔
💞سلامتی امام زمان صلوات
•┈┈┈𝐣𝐨𝐢𝐧┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh ˼
🦋 شهادت اجر کسانی است که مدام در زندگی خود در حال درگیری با نفساند. و زمانی که نفس سرکش خود را رام نمودند، خداوند به مزد این جهاد اکبر شهادت را روزی آنها خواهد کرد.
🌹فرازی از دستنوشته شهیدمدافع حرم #شهید_محمدمهدی_لطفی_نیاسر در تاریخ 1381/1/7
~حیدࢪیون🍃
#Part_124 رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسه
#Part_125
که امیر حسین از جاش بلند میشه و رو به بقیه میگه:
- وسایل ها رو جمع کنید که کم کم بریم!
و خودش از ما دور تر میشه کسری از جاش بلند میشه و به سمت امیرحسین میره...
رویا- یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد.
اسما- دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هـزار آفــرین بر غم باد.
و بعد اون به سمت پایین حرکت میکنیم، امیرحسین و کسری و مازیار جلو و تند تند میرفتند و ما هم آروم آروم پشت سرشون، حوصله ام سر رفته و سردرد بسیار بدی درون سرم پیچیده!
یکم بیشتر میریم که سرم گیج میره و رو به رویا میگم:
- رویا برو جلوی این شوهرت رو بگیر انقدر تند تند نره حالم بده!
و روی زمین میشینم، و سرم رو میون دست هام میگیرم!
یکم استراحت میکنم و بعدش میریم پایین، ولی حالم هنوز بده...
***
میرسم خونه، مستقیم به سمت اتاقم میرم تا استراحت کنم و خستگی امروز از بدنم خارج بشه!
خودم رو روی تختم میندازم اما خوابم نمیاد، کمی روی تخت جا به جا میشم تا خوابم بگیره اما خوابم نمیاد!
کتابی رو از روی میز بر میدارم تا یکم بخونم و بتونم بخوابم...
صفحه اول کتاب رو باز میکنم تا بخونم که صدای زنگ موبایلم مانع میشه و بعدش شمارهی ناشناسی روی صفحه میافته...
روی دکمهی پاسخ میزنم که صدای فرد غریبه ای درون گوشی میپیچه:
- ....
#ادامهدارد...
#باماهمراهباشید!
~حیدࢪیون🍃
#Part_125 که امیر حسین از جاش بلند میشه و رو به بقیه میگه: - وسایل ها رو جمع کنید که کم کم بریم! و
#Part_126
صدای مردونه میگه:
- سلام.
با مکث میگم:
- علیک، شما؟
- پژمانم، ببخشید شمارهی شمارو از مهرانه خانوم گرفتم!
- خدا ببخشه.
از روی تخت بلند میشم و ادامه میدم:
- بفرمایید؟
و به سمت پنجره میرم که پژمان با مکث میگه:
- نمیدونم...چطوری بگم!
- بگید، راحت باشید.
- میخواستم ببینمتون.
چرا میخواد من رو ببینه؟ فکرم رو به زبون میارم
- چرا؟
- راجع به مسئله ای که اون روز پیش اومد میخواستم ببینمتون، لطفا نه نیارید!
- نمیدونم چیبگم!
و پرده رو کنار میکشم تا بتونم کوچه رو ببینم.
- قول میدم زیاد وقتتون رو نگیره و مزاحمتون نشم.
- باشه!
که پژمان با لحنی که انگاری بهش انگیزه دادن میگه:
- فردا ساعت پنج عصر هستید؟
- کجا بیام؟
- آدرسش رو بعدا براتون اس ام اس میکنم، کاری نداری؟
- نه، خدانگهدار
- یاعلی
گوشی رو قطع میکنم و به سمت تختم میرم، گوشی رو روی میز میذارم و چشم هام رو میبندم تا بخوابم که سرم به بالشت نرسیده به عالم بی خبری فرو میرم.
~حیدࢪیون🍃
#Part_126 صدای مردونه میگه: - سلام. با مکث میگم: - علیک، شما؟ - پژمانم، ببخشید شمارهی شمارو از م
#Part_127
با کیانا از محوطهی دانشگاه خارج میشیم، به سمت صندلی ای میریم و روی اون صندلی میشینیم.
- کیانا غروب میای باهم بریم جایی؟
موهاش رو میده زیر روسری و میگه:
- کجا؟
- دیشب آقای امامی زنگ زد و گفت میخواد باهم صحبت کنیم!
که کیانا دستش رو توی دست هام میذاره و میگه:
- پنهون کار شدی جدیدا!
- چیزی رو پنهون نکردم که. دیشب آخر شب زنگ زد که مطمئنم تو اون موقع هفت پادشاه که هیچ هفتاد پادشاه رو توی خواب میدیدی!
- باشه حالا برای من داستان نباف، حالا بریم کجا؟
- توی یک پارکی قرار گذاشتیم ساعت پنج غروب!
- آها، کسری خونه است ماشینش رو بر میدارم و بریم گشت و گذار.
- باش.
***
نزدیک های ساعت پنج بود که کیانا اومد دنبالم و اومدیم محل قرار...
- ایش، اسرا این آقاتون هم نیومد! من برم دوتا بستنی بگیرم تا بخوریم سر و کلش پیدا میشه.
- برو فقط یکم اون مغز کثیفت رو شست و شو بده.
خنده ای میکنه و ازم دور میشه، گوشی ام رو از کیفم بر میدارم و مشغول گشتن در فضای مجازی میشم، که بعد چند دقیقه کیانا میاد ولی خبری از پژمان نیست!