eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما فقیریم و رضا ضامن حج فقراست بارگاهش به خداقطعه‌ای ازعرش خداست🍃 ابر و بادومه و خورشید و فلک می گویند چشم واکن که جهان گوش به فرمان رضاست (ع) مبارکباد ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
سخت است براےمادر، جوان رعـنایش را خودش بدرقہ‌ے قربانگاه ڪند... ❣اما مادران درمڪتب امام حسـین(ع) گویند: ❣جوانم بہ فداےاباعـبـدالله ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
✅آمدن (ع) به خراسان، امید شیعیان را زنده کرد ✍رهبر انقلاب: بعد از حرکت حضرت رضا به ‌طرف ایران و آمدن به خراسان، یکى از اتّفاقاتى که افتاد همین [نفوذ ائمه] بود که شاید در محاسبات امام هشتم (ع) وجود داشته؛ چون قبل از آن، شیعه تَک‌وتوک همه‌ جا بودند امّا بی‌ارتباطِ به هم، ناامید، بدون اینکه هیچ چشم‌‌اندازى داشته باشند؛ سلطه‌‌ى حکومت خلفا هم که همه‌ جا بود. ۱۳۸۲/۲/۲۰ ـــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
✍ شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد 🌹نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رومی گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت...🌺 🌹یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسر پیرزن آزاد شده بود..🌺 📌خاطره ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی🕊🌹 📚منبع: فصلنامه نگین ایران ، شماره ۱۶ ، صفحه ۲۷❤️ ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
@khstiker۷.attheme
124.4K
(ع) 📲 ♨️تم های زیبا و جذاب 💯 ایتایی زیباتر با تم های زیباو جذاب دنیای تم و استیکر http://eitaa.com/joinchat/3683975181Cd7403b6b80
🌺شهید علی هاشمی: 🔅مرگ می‌آید، ولی چه بهتر که خودمان به سراغ مرگ برویم در خون بغلتیم، نه اینکه مرگ به سراغ ما بیاید و در رختخواب ذلت بمیریم. سرلشکر 🌹 @khamenei_shohada
خوش آن روزي که مولا باز گردد انا المهدي طنين انداز گردد خدايا! پرچمش را باز گردان به زهرا، يوسفش را باز گردان همه عالم فداي تار مويش نگاه عالمي باشد به سويش به هستي قائم آل محمد(ص) اميد فاطمه برگرد، برگرد. @khamenei_shohada
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آخرین سخنرانی حاج احمد متوسلیان 🔹ما ثابت مى‏‌کنیم که خون ما باعث خواهد شد که سرزمین‏‌هاى مقدس اسلامى از دست امپریالیزم آمریکا و این رژیم غاصب و فاسد صهیونیستى آزاد بشود. 🔘ڪانال اطلاعات سپاه سایبری http://eitaa.com/joinchat/3222732831C8c91699db1 ❌ برای خبرهای بیشتر کنید👆
روزهای بعد از تــو گذشت و می گذرند اما خودت بهتر میدانی چه بر ما گذشت و می گذرد داغت همیشه داغ است و سرد نخواهد شد تقصیر من نیست ، دلم نمی تواند تـو را فراموش کند .. فرمانده‌ شهید حاج 🌷 پادگان قدس کرمان/ ۱۳۵۹ ـــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_بیست_و_دوم(ب) آن شب بعد از خیابان گردی های اجباری با عثمان،به
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) قدرت دستان مادر،هر دوی ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن،به گوشم رسید. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش این اولین تجربه بود شنیدن ضربان قلب بی محبت مردی به نام بابا آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مرد بیهوش و نقش زمینش،بی صدا براندازم کرد. سپس بدون گفتن حتی کلمه ای راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم از حرفهای پدر، از زمین خوردن،از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان، از برخورد مادر بالای سرش ایستادم. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله،باز هم بینی ام را مچاله میکرد سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت،وسوسه شدم به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد،تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ای عشق همان حسی که اگر می دیدمش هم نمیشناختم روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم،نگرانی،شادی یا غمگینی؟ اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء،همان همزاد همیشگیم یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم گوشیم زنگ خورد یک بار،دوبار،سه بار جواب دادم صدای عثمان بود.صدای عثمان بلند شد: - چرا جواب نمیدی دختر؟ با بی تفاوت ترین لحن ممکن،زل زده به آخرین نفسهای زورکی پدر،عثمان را صدا زدم - عثمان بیا خونمون همین الان گوشی را روی زمین انداختم مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت عقب عقب رفتم تکیه زده به دیوار،چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم یعنی این مرد در حال مرگ بود؟چرا ناراحت نبودم؟چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد هیچ وقت زندگی نکرد همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزم سوزاندنش کنم صدای زنگ در بلند شد،در را باز کردم،عثمان بود با همان قد بلند و صورت سبزه اش نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد - چی شده طوریت شده؟ کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران - سارا با توام تموم راهو دوییدم حالت خوبه؟ به سمت پدرم رفتم ادامه دارد....... @khamenei_shohada