eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
※₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪※ •✦ ‌✦• 3⃣2⃣ " شـوق جـهاد فـی سبیـل الله " ❉ دفعه اول که از سوریـه برگشت هم خوشـــحال بود هم یک حسرت عجیــب داشت. ❉ دلیل خوشحالی‌اش این بود که می‌گفت فرصتی برایش فراهم شده که به وظیفه‌اش که دفاع از اسـلام بوده عمل کند ، همین‌طور چون را ملاقات کرده بود خیلی خوشحال بود،‌ چون از قبل آرزو داشت که یک روزی ایشان را از نزدیــــڪ ببیند. ❉ نسبت به سردارسلیمانی یک ارادت خاصی داشت و همیشه‌می‌گفت الگـویش در زندگی سردار سلیمانی است. ❉ این دفعه دوم هم که رفت می‌گفت: زهـرا دعا کن من دوباره ســـردار را ببینم، می‌خواهم از او بخواهـم کاری بکند که من همانجا در سوریـه بمانم و تا تمام نشدن جنگ برنگردم ایران. 🌷 ※✫※✫※✫※✫※ : ✨ بالاتر از هر کار خیری، خیر و نیکی دیگری است تا آنکه فردی در راه خدا کشته شود، و بالاتر از کشته شدن در راه خدا خیر و نیکی نیست. 📚 وسائل الشیعه، ج۱۱، ص۱۰، حدیث ۲۱ ✫┄┅═══════════┅┄✫ 🔮 ڪانال بصیرتی و شهدایی امام خامنه اے شهدا
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣2⃣ . پوزخنـــــدمیزنم:😏 _ آره!مراقبمی...! چپ چپ نگاهم می ڪنی فاطمـــــه دوباره میگوید: _باشه مزاحم نمیشم...فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحـــــانه داره گریه می ڪنه...اگرچیزی شدحتمـــــن صدام ڪن! _ باشه!شب خوش! چندلحـــــظه میگذرد وصدای بسته شدن دراتاق فاطمه شنیده میشود..! باڪلافگی موهایت راچنگ میزنی،همـــــانجا روی زمین مینشینی و ب درتڪیه میدهی... چادرم راسرمی ڪنم،ب سرعت ازپله ها پائین میدوم و مادرت را صدامی ڪنم: _ مامان زهرااا!..مامان زهرااا !! اقاعـــــلی اڪبرڪجاست!؟ زهراخانوم ازآشپزخانه جواب میدهد: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیـــــاط موتورش🏍 رو برداره میخـــــااد بره حوزه! ب آشپزخانه سرڪ می ڪشم،گردنم را ڪج می ڪنم وبا لحن لوس میگویم: آخ ببشید سلام نَ ڪردم😅!حالا اجازه مرخصی هست؟ _ ڪجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ ن دیگه ڪلاس دارم باید برم.. _ ا؟خب پس ب علی بگو برسونتت! _ چشم مامان !فعلا خدافظ!👋 و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همـــــین ست!ب حیاط میدوم فاطمـــــه درحال شانه زدن موهایش است مرا ڪ میبند میگوید: _ اووو...ڪجا این وقت صبح! _ ڪلاس دارم.. _ خب صبر ڪن باهم بریم! _ ن دیگه میرسونن منوووو:) و لبخند پررنگی میزنم..😄 _ آهااااع!توراه خوش بگذره پس... و چشمڪ میزند..جلوی در میروم و ب چپ و راست نگاه می ڪنم..میبینمت ڪ داری موتورت را تاسرڪوچه ڪنارت می ڪشی بی اراده لبخند میزنم و دنبالت میـــــآیم... ♻️ ... 💘 🌹 @khamenei_shohada
💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡💞🧡 … ﮐﻤﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻼﻡ ! ﻣﻘﻨﻌﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ! ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ . ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ . ﺳﯿﺪ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺩﻭﯾﺪ : ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ! ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ … ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﺪ ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﻭﻡ . ﺳﯿﺪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻫﻢ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﺍﻭﻫﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺤﺘﺮﻡ ! ﻣﻦ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ . ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ . ﺑﺎﺯﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺯﺩ : ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻭﺍﯾﺴﯿﻦ ! ﺑﺬﺍﺭﯾﻦ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﻌﺪ … ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ : ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺲ ﮐﻨﯿﻦ ! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ . ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻟﺐ ﺳﮑﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺳﯿﺪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺰﺩ . ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺳﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭﻡ ﺑﺎﺯﺷﻪ ! ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻔﯽ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺮﺩﻡ . ﺁﺧﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﺮﺳﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺭﺳﻤﺎ ﺧﺪﻣﺖ ﭘﺪﺭ ﻭﻟﯽ … ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺍﯾﻨﻢ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ! ﯾﻌﻨﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﻃﺮﻓﻪ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ ! ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ، ﺳﯿﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻧﯿﺎﻣﺪ . ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺳﯿﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻻﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺟﯿﺒﯽ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ . ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ . ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﯿﺲ ﺧﯿﺲ ﺍﺳﺖ 📚 @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (الف) قدرت دستان مادر،هر دوی ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن،به گوشم رسید. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش این اولین تجربه بود شنیدن ضربان قلب بی محبت مردی به نام بابا آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مرد بیهوش و نقش زمینش،بی صدا براندازم کرد. سپس بدون گفتن حتی کلمه ای راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم از حرفهای پدر، از زمین خوردن،از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان، از برخورد مادر بالای سرش ایستادم. دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله،باز هم بینی ام را مچاله میکرد سینه اش به سختی بالا و پایین میرفت،وسوسه شدم به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد،تپیدن هایش بی جان بود و بی خبر از ذره ای عشق همان حسی که اگر می دیدمش هم نمیشناختم روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم انگار جانهایش داشت ته میکشید. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم،نگرانی،شادی یا غمگینی؟ اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء،همان همزاد همیشگیم یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم گوشیم زنگ خورد یک بار،دوبار،سه بار جواب دادم صدای عثمان بود.صدای عثمان بلند شد: - چرا جواب نمیدی دختر؟ با بی تفاوت ترین لحن ممکن،زل زده به آخرین نفسهای زورکی پدر،عثمان را صدا زدم - عثمان بیا خونمون همین الان گوشی را روی زمین انداختم مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت عقب عقب رفتم تکیه زده به دیوار،چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم یعنی این مرد در حال مرگ بود؟چرا ناراحت نبودم؟چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد هیچ وقت زندگی نکرد همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد حالا باید برایش دل میسوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزم سوزاندنش کنم صدای زنگ در بلند شد،در را باز کردم،عثمان بود با همان قد بلند و صورت سبزه اش نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد - چی شده طوریت شده؟ کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران - سارا با توام تموم راهو دوییدم حالت خوبه؟ به سمت پدرم رفتم ادامه دارد....... @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 - بیا تو درم ببند پشت سرم آمد در را بست وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا اینجا چه خبره چه بلایی سرش اومده؟ سر جای قبلم نشستم - مست بود داشت اذیتم میکرد مادرم هلش داد فشاری که به دندانهایش می آورد چانه اش را سخت نشان میداد بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت،نبضش را گرفت،گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت - سارا وقتی اورژانس اومد،هیچ حرفی نمیزنی مث الان ساکت میشینی سرجات زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم(مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت - نه اما وضعش خوب به نظر نمیاد جلوی پایم زانو زد - بخور رنگت پریده لیوان را میان دو مشتم گرفتم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست - مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه به مرد جنازه نمای روبه رویم خیره شدم - بیرون نمیاد فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه سرش را به سمتم چرخاند، دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد به سرعت به طرف در رفت: - پس یادت نره چی گفتم مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد،تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم بی حرف و بی احساس امدادگران کارشان را شروع کردند،ماساژ قلبی،تنفس مصنوعی،احیا،هیچ کدام فایده ای نداشت. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل مُرد تمام شد لحظه ای که تمام عمر منتظرش بودم،رسید اما چرا خوشحالی در کار نبود. یکی از امدادگران به سمتم آمد - خانم شما حالتون خوبه؟ صدای عثمان بلند شد - دخترشه،ترسیده چرا دروغ میگفت؟ من که نترسیده بودم امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد - اجازه میدی معاینت کنم؟ عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد کاش دنیا چند ثانیه می ایستاد،من با این جنازه خیلی کار داشتم بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح،داشت حالم را بهم میزد بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم باید به اتاقم میرفتم دلم هوای بی پدر میخواست زانوهایم قدرت ایستادن نداشت دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد - سارا جان کجا میری صبر کن باید معاینه شی چقدر فضا سنگین بود،انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد @khamenei_shohada
🦋🕸🕷🦋🕸🕷🦋🕸🕷 پروانه ای دردام عنکبوت قسمت۲۳: همه ی مارا بردندتا نماز خواندنشان راببینیم,اخه میگفتند دیریازود مجبوریم مسلمان شویم ,پس بهتراینکه هرچه زودتر اداب نمازخواندن را یاد بگیریم... بادیدن صف نماز,یاد زیرزمین خانه مان افتادم ,عبادتگاه مخفیانه ی من وطارق...یاد سجاده ای لاکی رنگ با مهری ازتربت امام حسین ع که هدیه ی علی بود برای من,مهری که عطرکربلا رامیداد...اما ان عبادتگاه دلنشین کجا واین صف تزویر وریا کجا ,با تمام وجودم حس کردم به راستی اینان نوادگان همان ابلیس صفتانی هستند که هزاروچهارصد سال پیش درصحرای کربلا ریاکارانه برای خدا نماز میخواندند وخون خداهم برزمین میریختند...دم از حضرت محمدص میزدند وسر پسر پیغمبرشان را ازقفا میبریند...به خدا که تاریخ تکرار میشود واینبار ابلیسان زمان دست به کشتار مردم مظلوم وبی پناه میزنند ونام مقدس دین خدا را لکه دارمیکنند. به ما اجازه دادند به توالت برویم...همانطور که این چندوقت مخفیانه وضومیگرفتم,داخل توالت مخفیانه وضو گرفتم ودلم لک زده بود برای یک رازونیاز ازادانه با خدایم ,برای گریه وشکایت وناله با پروردگارم. اما من نمیتوانستم ازادانه نماز بخوانم ,اخر تمام این داعشیها فکرمیکردند من ایزدی هستم واگربومیبردند که من شیعه شدم ,مطمینا زنده زنده پوستم میکردند اخر معتقدبودند شیعیان کافرونجسند وهرکس یک شیعه رابکشد بهشت به او واجب میشود ,برای کشتن یک شیعه سرودست میشکستند,اصلا یک جور دشمنی عمیقی با حضرت علی ع وشیعیانش داشتند. طارق گفته بود در هرشرایطی باید نمازم رابخونم اگرایستاده نشد نشسته اگرنشسته نشد خوابیده واگرخوابیده نشد باحرکت چشم و... ومن اینجا فقط با چشمانم میتوانستم نمازم رابخوانم... ادامه دارد... ,حسینی