بصیـــــــــرت
#معرفی یک #شهید #سید_شهاب_الدین_افتخاری @khamenei_shohada
🌹مـعــرفـــى شهــــــدا🌹
نام : سید شهاب الدین
نام خانوادگی: افتخاری
تاریخ تولد: 1343
محل تولد: پراچان
تاریخ شهادت: 1362
محل شهادت: جزیره مجنون
#وصيتنامه
#شهید_سیدشهابالدین_افتخاری
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
💠قدر امام را بدانید و به حرفهای او جامه عمل بپوشانید که رضای خدا در آن است دنبال روحانیت مبارز باشید که روحانیت بود که ما را از جهل و گمراهی نجات داده است. به جبهه بروید و جبهه ها را پر کنید که راه قدس از کربلا می گذرد با شایعه سازان و منافقین و آنهائیکه به هر نحوه ای می خواهند به انقلاب ضربه بزنند بجنگید که رستگار خواهید شد.
شما جوانان با غیرت به دیدار خانواده شهیدان بروید و به خانواده هایشان نوید پیروزی دهید که پیروزی نزدیک است.
ای برادران حزب الهی، ای جوانان، ای پیرمردان، ای خواهران، ای برادران، ای مادران مبادا که در بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر حسین در راه حسین و با هدف شربت شهادت نوشید.
خواهرانم! شما چنان باشید که اسلحه تان حجابتان باشد شما باید مثل زینب باشید. خدای نکرده برایم گریه نکنید. هر وقت خواستید برایم گریه کنید برای آن عزیزانی گریه کنید که خواهر و مادر ندارند.
#برای_شهدا_رسانه_باشیم
#شهید_سیدشهاب_الدین_افتخاری
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 8⃣3⃣ 🌺 شهادت اصغر وصالی 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ محرم ســ
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 9⃣3⃣
🌺 ظاهر ساده
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بســياري از بچه هاي رزمنده شده بود.
خيلي ها به رفاقت با او افتخار ميكردند. اما او هميشــه طوري رفتار ميکرد تا
كمتر مطرح شود.
مثلاً به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي ميپوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديكتر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده و بي آلايش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار
و... براي رزمندگان اســت. اما مدتي كه گذشــت به شخصيت او پي برديم.
ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود. به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر
باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت ميكردند.
هميشــه ميگفت: مهمتر از اينكه براي بچه ها لباسهاي هم شــكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا ميتوانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عملياتهاي گروه،كاملاً ديده
ميشد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت ميكردند.
٭٭٭
پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياطها داد وگفت: يك دســت لباس كردي برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت وپوشــيد. بسيار زيبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازي!
پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كرد از لباس من خوشش آمد.
من هم هديه دادم به او!
ســاعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسيده
بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري
از كردهــاي محلي مجذوب اخلاق ابراهيم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق شــوند. ابراهيم در عين ســادگي ظاهر، به مســائل سياســي كاملا آگاه بود.
جريانات سياسي را هم خوب تحليل ميكرد.
مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بني صدر اداره ميشد دستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام كرد كه
حضور اين گروه در منطقه لازم است. تمامي حملات ما توسط اين گروه طراحي و
اجرا ميشود. بعد از مدتي با پيگيريهاي اين فرمانده، جلوي اين حركت گرفته شد.
يك روز صبح اعلام كردند كه بني صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد.
ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند.
فرماندهان نظامي با ظاهري آراســته منتظر بني صدر بودند. اما قيافه بچه هاي
اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي و ظاهر هميشگي به استقبال بني صدر رفتند! هر چند هدفشــان چيز ديگري بود. ميگفتند: ما ميخواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره ميكند!
آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نمي آيد.
مدتي بعد حضرت آيت الله خامنه اي(حفظه الله) به كرمانشاه آمدند. ايشان در
آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد.
آنها با همان ظاهر ساده و بي آلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم
يك يك، ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۰۰ الی۱۰۱
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 0⃣4⃣
🌺 چم امام حسن(ع)
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
براي اولين عمليات هاي نفوذي در عمق مواضع دشمن آماده شديم. ابراهيم،جواد افراســيابي، رضا دستواره و رضا چراغي و چهار نفر ديگر انتخاب شدند.
بعد دو نفر از كردهاي محلي كه راهها را خوب مي شناختند به ما اضافه شدند. به اندازه يک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم. سلاح و مواد منفجره و مين ضد خودرو به تعداد كافي در كوله پشتيها بسته بندي كرديم و راه افتاديم.از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن(ع) عبور كرديم. به منطقه چم
حســن(ع) وارد شديم. آنجا محل اســتقرار يك تيپ ارتش عراق بود. ميان شيارها و لابه لاي تپه ها مخفي شديم.دشمن فكر نميكرد كه نيروهاي ايراني بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند. براي همين به راحتي مشغول تهيه نقشه شديم.سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگي هاي شديد كمي جلوي كار ما
را گرفت، اما با تلاش بچه ها نقشه هاي خوبي از منطقه تهيه گرديد.
ِ پس از اتمام كار شناسايي و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامي رفتيم. چندين مين ضد خودرو در آن كار گذاشتيم. بعد هم سريع به سمت مواضع نيروهاي خودي برگشتيم.
هنوز زياد دور نشــده بوديم که صــداي چندين انفجارآمــد. خودروها و نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش ميسوخت.
مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم. پس ازچند دقيقه متوجه شــديم تانكهاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند.ما با عبور از داخل شيارها و لابه لاي تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن(ع) رسانديم.
با عبور از رودخانه، تانكها نتوانستند ما را تعقيب كنند.
محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم.
دقايقي بعد، از دور صداي هليكوپتر شنيده شد!
فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد ميمانيم شما سريع حركت كنيد.
كاري نميشــد كرد، خشاب هاي اضافه و چند نارنجك به آنها داديم و با ناراحتي از آنها جدا شديم و حركت كرديم.
اصلاً همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود. اين موضوع به پيروزي در عملياتهاي بعدي بسيار كمك ميكرد.
از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض ميكنند و با ژ3 به سمت هليكوپتر تيراندازي ميكردند.هليكوپتر عراقي هم مرتب بادور زدن به سمت آنها شليك ميكرد.
دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نميآمد.يكي از بچه هاكه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه ميكرد، ما هيــچ خبري از آنها نداشتيم. نميدانستيم زنده هستند يا نه.يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش
خاصي مسابقه راه انداخت و بازي ميكرد.
بعد هم لغتهاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش ميداد. آنقدر آرامش داشت كه اصلاً فكر نميكرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته ايم.
وقتي هم موقع نماز شد ميخواست با صداي بلند اذان بگويد!
امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد. ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچه ها خارج ميكرد. حالا ديگر شب شده بود.از آخرين باري كه ابراهيم را ديديم ساعتها ميگذشت.
به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند.
چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آنها نشد. هوا كم كم درحال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج ميشديم. بچه ها مرتب ذكر ميگفتند و دعا مي خواندند. آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد.اسلحه ها را مسلح كرديم و نشستيم.چند لحظه بعد، ازصداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند.خوشحالي در چهــره همه موج ميزد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم.
سريع هم از آن منطقه خارج شديم. نقشــه هاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حمله هاي بعدي بسياركارســاز بود. اين جز با حماسه بچه هاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جوادبه دســت نمي آمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش
بچه هــا بودند. با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي هليكوپتر رسيد چه كار كرديد؟
با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد. من و جواد از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض ميكرديم و به ســمت هليكوپتر تيراندازي ميكرديم.
او هم مرتب دور ميزد و به سمت ما شليك ميكرد. وقتي هم گلوله هايش تمام شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع حركت كرديم. البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه!
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۰۲ الی۱۰۴
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
#شهید_ابوذر_داوودی
برای#نشرسیره شهدا به کانال ما بپیوندید👇👇👇👇
#کانال_خامنه_ای_شهدا
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_ابوذر_داوودی برای#نشرسیره شهدا به کانال ما بپیوندید👇👇👇👇 #کانال_خامنه_ای_شهدا @khamenei_shoha
معتقد بود که ما مدافعان حرم اگر سرباز آقا امام زمان(عج) هستیم، نباید نایبش را تنها بگذاریم. باید به ندای ولی زمان لبیک بگوییم، همیشه تابع ولایت باشیم و هر چند بار لازم باشد، به سوریه برویم و از حرم آل الله(ع) محافظت کنیم. سرانجام عملیات بزرگ آزاد سازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهراء فرا می رسد. او پس از رشادت ها و فداکاری های فراوان در این عملیات، بر اثر اصابت گلوله ی قناسه به سر، شربت شیرین شهادت را می نوشد و به شهدای مدافع حرم می پیوندد
#شهید_ابوذر_داوودی
#کانال_بصیرتی_شهدایی_خامنه_ای_شهدا
@khamenei_shohada
🍂🌾🌸🍁🍃🇮🇷🌺🍂🌾🌸
🌻#بانوی_شهیده🌻
💧شبنمی که زینب وار از روی گلبرگ هستی چکید💧
💫نام:شبنم
💫نام خانوادگي:متخصص
💫محل تولد:اردبیل
💫محل شهادت: اردبیل
💫تاریخ مجروحیت:بهمن ۱۳۵۷
💫تاريخ شهادت:۳/۳/۱۳۷۲
❣قسمتی از #زندگینامه شهیده❣
🌟#شهیده شبنم متخصص فرزند داوود در تاریخ دوم تیر ماه سال13۴۶ در محله "داشکسن" در حومه شهرستان اردبیل به دنیا آمد.
🌟پس از طی دوران طفولیت درسن 7 سالگی به مدرسه رفت و دوران ابتدایی را در مدرسه ایران دخت" به پایان رسانید.
🌟و در بهمن ماه سال1357 در حالی که کمتر از 12 سال داشت و به همراه مادرش در تظاهرات علیه رژیم طاغوت شرکت کرده بود با شلیک گلوله ماموران ساواک به شدت مجروح شد.
🌟حدود ١۴سال در بسترجانبازی بسر برد و درد و رنج بسیاری را تحمل کرد و در نهایت در روز سوم خرداد ماه 1372 بر اثر شدت صدمات وارده به فیض شهادت رسید.💙
🌟مجروحیت شبنم به طوری بود که شبنم متخصص جانباز ٧٠ درصد انقلاب اسلامی بود .
🌷پیکر پاکش در گلزار شهدای شهرستان اردبیل به خاک سپرده شد.🌷
💧😭شبنم عزیز خوش به حالت چه صبری داشتی یقینا معلم تو زینب سلام الله علیه بود و الا چگونه این رنج را تحمل می کردی برای این حقیر نیز دعا کن که به آن بسی محتاجم...😭😭😭
💐اَللّٰهُمَّ ارْزُقْنا تَوفٖیقَ الشَّهادَةَ فٖی سَبٖیلِکَ
تَحْتَ رایَةِ وَلٖیِّکَ الْمَهْدٖی ...ان شاءالله💐
🍁یاحضرت زینب سلام الله علیها🍁
🍂🌾🌸🍁🍃🇮🇷🌺🍂🌾🌸
برای نشر آثار شهدا به کانال ما بپیوندید.
🔽🔽🔽🔽
#کانال_بصیرتی_شهدایی_خامنه_ای_شهدا
🌸یا فاطمـــة الزهرا سلام الله علیــــها(امُ الشــهداء)🌸
▶️🆔 @khamenei_shohada
سلام عید همه اعضای کانال مبارک
سپاس که در همه شرایط همراه ما خادمین خودتان هستید🌺
لطفا اگر انتقادی
یا پیشنهادی
برای ارتقای کانال دارید
باما در میان بگذارید
خوشحال میشیم🌺
سپاسگزاریم💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ جدیدی با صدای محسن چاووشی که شب گذشته صفحه اینستاگرام سردار قاسم سلیمانی به رهبرانقلاب تقدیم کرد✌🌷
@khamenei_shohada
چگونه از جان نگذرد
آن کسی که می داند
جان،بهای دیدار است؟...
😭 😭 😭
🌷شهید محمدرضادهقان🌷
التماس دعا
#شبتون_شهدایی
@khamenei_shohada
❁﷽❁
☘ گاهے باید مڪث ڪرد
روے لبخنـدهایت
نگاه هایت
هرڪدامشان پیامے دارند
ڪہ مےتواند نجات دهنده ے
حال وروز این روزهایمان باشد
گاهے نگاهے سردار
#سردارشهیداسدالله_پازوکی
#صبحتون_شهدایی
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_حسین_صافي #شهید_نوجوان #کانال_خامنه_ای_شهدا @khamenei_shohada
°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•°
✦✧✦ڪوچڪتریڹ ۺهید دفــــاع مقــــدس...✦✧✦
❇️نامش حسین بود،اهل شهرستان جم،استان بوشهر"...
در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را مے گیرد و بہ محل اعزام مے برد تا رضایت دهد براے رفتن حسین...
عملیات بیت المقدس،حسین را بہ آرزویش رساند...
〽️شب عملیات بهش گفتند:حسین تو نیا حسین گفت:من براے سقایے با شما مے آیم حسین،تیربارچے را بہ هلاڪت رساند تا گردان در محاصره را نجات دهد.
🔷رزمنده اے آب خواست حسین آب آوردسر حسین بالا آمد و خمپاره اے...😔
و اینگونه بود کہ حسین،حسینے شد...😭
#شهید_حسین_صافي
°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•°
💮 با ما همراه باشید
در ڪانال خامنه ای شهدا💮
@khamenei_shohada
✿﴾﷽﴿✿
شرمندگی از شــهدا دگر بس است!!
گر مرد رهی بسم الله..
میدان عمل باز است..
از شرمندگی درا ..!!
شــهدا فقط شرمنده نمی خواهند!!
رهرو می خواهند.
رهروی شــهدا باشیم...
@khamenei_shohada
˙·•°❁ #شهید_شناسی ❁°•·˙
❦ شهید #محمد_کامران
◈ ولادت: ۱۳۶۷
◈ شهادت :۱۳۹۴
↶ مسئولیت:سرباز بی بی زینب (س)
#محل_شهادت:سوریه
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
˙·•°❁ #شهید_شناسی ❁°•·˙ ❦ شهید #محمد_کامران ◈ ولادت: ۱۳۶۷ ◈ شهادت :۱۳۹۴ ↶ مسئولیت:سرباز بی بی زین
🔸❧•❈•🔶•❈
•✦✧#وصیٺـــــ نـامہ✧✦•
#شهید_محمد_کامران
❊⇠هرچه از خداوند میخواهید فقط از باب نماز اول وقت وارد شوید. همیشه برای همدیگر طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی زودتر به اجابت میرسد.
❊⇠از تمامی همکاران و برادران و خواهران دینی خود درخواست دارم که نکند مانند مردم کوفه پشت رهبری را خالی بگذارید و او را تنها بگذارید که گرگهای درنده آماده این چنین موقعیتهایی هستند.
❊⇠از خواهرانم میخواهم که با حیا و خود سرخی خونم را را هدر ندهند و از برادرانم نیز خواهانم که غیرت علوی خود را حفظ کنند و به دنیا نفروشند. بنده خونم و شاهرگم را میدهم که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و مسلمانان جهان در آرامش و آسایش زندگی کنند و جانم را فدا امر و دستور امام خامنهای و سردار و سرلشگرم حاج قاسم سلیمانی میکنم، انشاءالله خداوند حافظ مملکتم باشد.
#وصیتنامه
🌹هـدیه نثـار ارواح طیبـه شـهدا و امـام شـهدا صلواتـــــ
★°•°•°•°❈°•°•°°•°•°❈°•°•°•°★
🔮ڪانال بصیرتی و شهدایی خامنه ای شهدا
@khamenei_shohada
#پسر_حزب_اللهی ها بخونن انرژی بگیرن...
#خواهرا هم بخونن امید بگیرن...
نمیشه که فقط از خانوما بگیم
همیشه وقتی از #حجاب و#حیا حرف میزنیم از #خانم ها میگیم...
از #چادری ها میگیم...
اما امروز میخوام بگم:
سلامت باشه اون پسری که،
محاسن داره و بهش میگن داعش،عصر حجری،پاچه بزی...
ولی خم به ابرو نمیاره!
سلامت باشه اونی که،
پاتوقش مزار #شهدا س...
سلامت باشه کسی که،
جای #پرورش_اندام و تزریق_بازو...
پرورش #ایمان میکنه و#خودسازی!️
سلامت باشه پسری که،
سرش و خم می کنه تا سنگ فرشای خیابونا رو ببینه...
نه #ناموس مردمو!
سلامت باشه هر چی پسره که،
#بلوز آستین بلند میپوشه و #شلوار_کتان...
نه #لباس_تنگ و #شلوار_جاستین!
سلامت باشه اونی که،
نه #مدونا میشناسه نه #الیزابت_تیلور...
دختر رویاهاشم #سلنا_گومز نیست!
سلامت باشه اون مردی که،
وقتی تو تاکسی میبینه دوتا خانم نشستن،
نمی ره وسطشون بشینه..
سلامت باشه اون پسری که،
بلده مکبر باشه و #نماز اول وقتش حجته..
سلامت باشه هرکی که،
پیشش، روبروش، کنار دستش، تو کلاس، با "امنیت" میشینی و انگار نه انگار کنارش #دختر نشسته...
@khamenei_shohada
#بدون_شرح
هرچه گشتیم متنی برای این تصویر پیدا نکردیم
خودتان چیزی به فکرتان میرسد که بنویسید...!؟
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃💟 @khamenei_shohada
#الله_اڪبر
🍁🔸
همسر شهید مدافع حرم مسلم خیزاب :
به خاطر شهادت همسرم
گریه نمی کنم
ولے
به خاطر
وضعیت حجاب جامعه
ناراحتم و گریه می کنم...
#شهدا_شرمنده_ایم
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 0⃣4⃣ 🌺 چم امام حسن(ع) 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 براي اولي
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 1⃣4⃣
🌺 اسیر
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
از ويژگيهاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين
حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسانهاي جاهل و ناآگاه
هستند. بايد اسلام واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف
حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن در
فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آنها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
سه اسير عراقي را داخل شهرآوردند. هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود.
مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات براي مــا مي آمد و يا هر چيزي كه ما ميخورديم. ابراهيم همان را بين اســرا توزيع ميكرد. همين باعث ميشد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند.
كمي هم عربي بلد بود.در اوقات بيكاري مي نشست و با اسرا صحبت ميكرد.
دو روز ابراهيم با آنها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آنها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما مي آيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شــدند. آنها با گريه التماس ميكردند و ميگفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام ميدهيم. حتي حاضريم با بعثيها بجنگيم!
٭٭٭
عمليات بر روي ارتفاعات بازيدراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای
ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد.
فكر نميكردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آنها پانزده نفر بودند. گفتم:
حركت كنيد. اما آنها هيچ حركتي نميكردند!
طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند.
شايد هم فكر نميكردند ما فقط دو نفر باشيم!
دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقيها به افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه ميكردند!
افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود.
هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از
خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما مي آمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه ميكردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟!
گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نميخواد اينها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود.
ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد.
تمامي عراقيها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس ميكرد و ميگفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله ميكرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نميگنجيدم،
تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد.
بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۰۵ الی۱۰۶
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد......
@khamenei_shohada
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠
🌺 قسمت 2⃣4⃣
🌺 نیمه شعبان
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود.
حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده!
پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين اسيركيه!؟
گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم. به تردد خودروهاي عراقي دقت كردم. وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من مي آمد. ســريع رفتم وسط جاده، افسر عراقي را اسير گرفتم و برگشتم.
بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــام زمان(عج)ولي بعد، از حرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان(عج).همان روز بچه ها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد
تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد:
بهترين فرمانده هان در جبهه را چه كساني ميداني و چرا؟!
ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچه هاي ســپاه هيچكس را مثل محمدبروجردي نميدانم. محمد كاري كرد كه تقريباً هيچكس فكرش را نميكرد.
در كردســتان با وجود آن همه مشــكلات توانســت گروههــاي پيشمرگ كــرد مســلمان را راه اندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند.
در فرمانده هان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست.
ايشــان از بچه هاي داوطلب ساده تر است. آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك جوان حزب اللهي و مومن است.
از نيروهاي هوانيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نميكني،شيرودي در سرپل ذهاب با هليكوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق را گرفت.
با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي ميكند كه تعجب ميكنيد! وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت.
همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي چيزي گفت. بيشتر بچه ها آرزويشان شهادت بود.
بعضي ها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي ميگفتند: خدا بنده هاي خوب و پاك را ســوا ميكند. براي همين ما مرتب گناه ميكنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما ميخواهيم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خنديدند و بعدهم نوبت ابراهيم شد.
همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم!
٭٭٭
صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخلاف هميشه هيچكس آنجا نبود.
كمي گشتم ولي بي فايده بود. خيلي ترسيدم. نكند عراقيها شهر را تصرف كرده اند!
داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاقها باز شد.
يكي از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا!
وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند!
ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي ميكرد.
براي دل خودش ميخواند. با امام زمان(عج) نجوا ميكرد. آنقدر سوز عجيبي در صدايش بود كه همه اشك ميريختند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۰۷ الی۱۰۸
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد.......
@khamenei_shohada
شلختہ تر از #سرباز ها ندیدهام
از #جنگ ڪہ بر مے گردند
یڪے #دستش را
یڪے #پایش را
یڪے #دلش را
و حواس پرتترین آنها
خودش را جا مے گذارد ...
#شهدا_شرمنده_ایم
@khamenei_shohada