eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
#سید جان بلندشو #فتحی دیگر در راه است واما اگر نباشی این #فتح بی #روایتگر می ماند #شبتون_شهدایی http://eitaa.com/joinchat/935919616C50ed9177bb
آخرین جملات... شبی که حال #سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود، او را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم؛ در حالیکه تنفس بسیار سریعی داشت و تشنه هوا بود، پزشک دستور داد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لوله جهت #تنفس گذاشته شود! و من #آخرین جمله ای که از سید شنیدم و بعد از آن تا زمان #شهادت بیهوش بود؛ این بود: یا #عمه_سادات ؛ #شهید_سید_مجتبی_علمدار @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_اول 1⃣ .
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣ روی پله بیرون ازمحوطـــــه حوزه میشینم و افرادی ڪ اطرافم پرسه میزنندرا رصـــد میڪنم!! ساعتـی ست ڪ ازظهر میگذرد وهوا بشدت گرم .جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪ هرازگاهی بااشاره پا تڪانش میدهم تاسرگرم شوم! تقریبا ازهمـــه چیزو همــه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده... _ هنـــــوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟😒 رومیگردانم سمت صــــدای مردانه آشنایی ڪ باحالت تمسخرجمـــــله ای راپرانده بود!؟ همـــــان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪ باعث میشد بقول یڪی ازدوستانم .. _ چطورمگه؟...مفتشي..❓ اخم میڪنی،نگاهت راب همان قوطی فلزی مقـــــابل من میدوزی _ نعخیر خانوم!!..ن مفتشم ن عادت ب دخالت دارم اونم تو ڪار ی نامحرم...ولـی..😏 _ ولی چی؟....دخالت نڪنید دیگه!!...وگرنه یهو خـــــدا میندازتتون توجهنما..😅 _ عجب!!...خواهرمن حضور شمااینجاهمـــــون جهنم ناخـــــاسته اس!! عصبـی بلندمیشوم...😠 _ ببینید مثلا برادر!خیلی دارید ازحدتون جلومیزنید! تاڪی قصـــــد ب بی احترامی دارید!!! _ بی احترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطـــــه میچرخید!! اینجا محیط مردونس _ نیومدم تو ڪ.😕...جلو درم _ آها!یعنی آقایون جلوی درنمیان؟!...یهوب قوه الهی ازڪلاس طی الارض میڪنن ب منزلشون؟..یاشایدم رفقـــــا یادگرفتن پروازڪنن ومابـی خبریم؟😐😂 نمیـــــدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم... نفس عمیقی میڪشی وشمرده شمرده ادامه میدهی: _ صـــــلاح نیست اینجا باشید!... بهتره تمومش ڪنید و برید.. _ نخـــــاام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا...اگرنرید... صدایی بین حرفش میپرد: _ بابا ... رفتی ی تذکر بدیا!چ خبرته داداش! نگاه میڪنم👀،پسری باقدمتوسط وپوششی مثل تو ســـــاده. حتمن رفیقتهه..عین خودت پررو!! بی معطلی زیرلب یاعلـــــی میگویی وبازهم دورمیشوی.. یڪ چیز دلـــــم راتڪان میدهد.. ..❣ ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتم 7⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣ 🌅نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود... چشمـــــانم دنبالت میگشت.. میخـــــااستم آخرای این سفرچندعڪس📷 از ... گرچ فاطمـــــه سادات خودش گفته بود ڪ لحظاتی راثبت ڪنم.. زمینِ پرفراز ونشیب فڪه باپرچم های سرخ 🚩و سبزی ڪ باد تڪانشان میداد حالی غریب راالقـــــا می ڪرد.. تپه های خاڪی... و تو درست اینجایی!...لبه ی یڪی ازهمـــــین تپه ها ونگاهت ب سرخیِ آسمـــــان است. پشت ب من هستی وزیرلب زمزمه می ڪنی: ....آنهادیدند😢... آهسته نزدیڪت میشوم.دلم نمی آید خلـــــوتت رابهم بزنم... اما... . _ آقای هاشمی..! توقـــــع مرانداشتی...آنهم درآن خلوت.. ازجامیپری!می ایستی وزمانی ڪ رومیگردانی سمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالی میشود و... ازسراشیبی اش پایین می افتی..😓😨😮 سرجا خشڪم میزند !!... پاهایم تڪان نمیخورد...بزور صــــدارازحنجره ام بیرون می ڪشم... _ آ...آقا...ها..ها...هاشمی!... یڪ لحظـــــه بخودم می آیم و میدوم... میبینم پایین سراشیبی دوزانو نشسته ای و گریه می ڪنی...😭 تمـــــام لباست خاڪی ست... وبایڪ دست مـــــچ دست دیگرت راگرفته ای... فڪرخنــــده داری می ڪنم !! اما...تو... حتمن اشڪهایت ازسربهانه نیست...علت دارد...علتـی ڪ بعدها آن رامیفهمم... سعی می ڪنم آهسته ازتپه پایین بیایم ڪ متوجه وب سرعت بلند میشوی... قصـــــدرفتن ڪ می ڪنی به پایت نگاه می ڪنم.....😣 تمام جرئتم راجمـــــع می ڪنم وبلند صدایت می ڪنم... 🗣_ آقای هاشمی....آقا ... یڪ لحظـــــه نرید... تروخدا... باور ڪنید من!....نمیخـــــااستم ڪ دوباره.... دستتون طوریش شد؟؟... آقای هاشمی باشمام... اماتو بدون توجه سعی ڪردی جای راه رفتن،بدوی!...تازودتراز شر من راحت شوی... محڪم ب پیشانی می ڪوبم... ؟؟؟ 😭 آنقدرنگاهت می ڪنم ڪ در چهارچوب نگاهممم گم میشوی... ... یا ن... .. ما آنقدر ب غلطها عادت ڪردیم ڪ... دراصـــــل چقدر من ... ♻️ ... 💘 @khamenei_shohada
محـبوبتـرین ❤️😍 ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_دوم ✍ حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت... حسام، آ
پرسیدم کیست؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت اینجا اسمش بهشت زهراست. خونه ی اول و آخر هممون.. اینجا چه میکردیم؟ با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ای گل🌹بر روی هر کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در و بوده اند. حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.💐 من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم،حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم: - اینجا مزار پدرِ شهیدمه... ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم. هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود.😁 امیرمهدی دیوانه شده بود؟ - مگه مرده ها ما رو میبینن؟ حسام ابرویی بالا انداخت: - مرده ها رو دقیقا نمیدونم..‌. اما بله، میبینن؟ نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود... - شهدا؟ خب اینام مردن دیگه خندید و با آهنگ خواند: - نشنیدی که میگن..شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر... نه نشنیده بودم... گلها را پر پر میکرد: - شهدا عند ربهم یرزقونند یعنی نزد خدا روزی میخورن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه... حرفهایش همیشه پر از تازگی بود نو و دست نخورده... چشمانش کمی شیطنت داشت: - خب حالا وقتِ معارفه ست.. معرفی میکنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام😂 خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😌 که زنمم باید چشماش آبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😁 یک روز در میونم میومدم اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😂 قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود... ناخوداگاه زبانم چرخید: - تو حق نداری شهید بشی.. لبخندش تلخ شد: - اگه شهید نشم... میمیرم..😔 او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم... نه‌ شهادت، نه مردن... با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم... انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت. این زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود..‌. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس... حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم... بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند، اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. ⏪ ...
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_هفتم ✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بد
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که: ( هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو میشنوه ) وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوک هایِ بی مزه ی برادرم میگفت... و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم. و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم می آید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم. * تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم ساعتم درد؛دلم درد؛جهانم درد است* گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام می کشیدم. این بچه چه به روزِ سارایِ دیروز آورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟ سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا از سر بر نمیداشت و به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر... که حتی قدمهایِ وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست. این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟ و ...❤️ قافیه اش، گرچه مشکل است اما؛ خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد. دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من،بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسیبحِ فیروزه ای رنگِ پروین.. کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم. کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ... مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت... ⏪ ...
‍ عادت داشتم سرهنگ صداش کنم، یه بار بهم گفت اتیکتمو بخون.. چی نوشته؟ گفتم: جلال گفت از این به بعد سید صدا کن منو تا یادم بیفته پسر حضرت زهرا(س)هستم. شهید ـــــــــ🇮🇷بصـــیرت مجازے🇮🇷ــــــــ ☑️ @Baserat_ir