eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها...❤️ دستم را گرفت و به گوشه ای از خیابان برد و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم. خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد... راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد. دوستش داشتم، دیوانه وار... ایستاد. با لبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد: - خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟؟ حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم اما با شما کار دارم... به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم. از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود،پارچه ای مشکی بیرون آورد و بازش کرد. 🖤 بود، آن هم به سبک زنان عرب. لبخند زد: - اجازه هست؟ باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟ نماد و برایِ سارایِ آلمان نشین …؟ چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد. یک قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد: - خانم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر...👑 خوب بلد بود در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم... رامم کرده بود و خودم خوب می دانستم... و چه شیرین اسارتی بود این بندگی برای خدا... و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود...💚 روبه رویم ایستاد. شالم را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد: - شما عزیز دلِ امیر مهدی هستیااا... راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟ خندیدم: - نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم... صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود: - خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه..😂 که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه... چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم: - اونکه بله، شک نکن. راستی داداش بیچارم کجاست..؟ این چرا یهو غیب شد؟ یه وقت گم و گور نشه!! دستم را گرفت به طرف خیابان برد: - نترس.. بادمجون بم آفت نداره.. اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..😂 میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست... فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال می نمود... کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ای مرا نشاند.