eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دلنوشته سلام باز پنج شنبه ای دیگر از راه رسید اما این بار ایران عزیز حال وهوای دیگری دارد عزیزانی که روزی رفتند تا آزادی را برای من وشما به ارمغان بیاورند بعداز سالها دوری از وطن و چشم انتظاری خانواده هایشان باز گشته اند با جان ودل پذیرای حضورشان هستیم که با آمدنشان بیشتر از گذشته یادی از رشادتها و دلاوریهای این مردان بی ادعا کرده باشیم مردانی که سهمی از فدا کردن جان و گذشتن از عزیزانشان نخواستند وتنها خواسته آنها از من وشما فقط این چند کلام بوده : (ولایت فقیه را تنها نگذارید ) وتوصیه آنها به بانوان ایرانی حفڟ یادگار بی بی دوعالم فاطمه زهرا حجاب بوده است که این روزها یادگار فاطمه زهرا(س)به دست عده ای کج اندیش نڟیر پولی نڗاد ملعون به بازی گرفته شده است باشیم ان شاءالله که رهرو راهشان باشیم به رسم ادب واحترام سهم هر کس 5 نثار روح پاک همه شهیدان علی الخصوص شهدای تازه تفحص شده
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در به دستم رسید. مقدار زیادی تدارک دیدم و گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم، این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم. بوی شربت و صدای تکبیر من که بلند شد بچه ها جلوی به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند. ولی این شربت شیطنت بعضی ها را هم داد. یکی از بچه ها، بار اول بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. بار دوم به دور صورتش پیچید و دوباره شربت خورد. بار سوم گذاشت و باز هم شربت خورد. بار چهارم بدون آمد و باز هم شربت خورد. وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو سرت کن و بیا شربت بخور.😐😑" بچه ها خندیدند😂 ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی😅؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است😊😁." (خاطرات ) 🍃🌹🍃🌹🍃🌹 @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) چشمانش حرف میزد،اما زبانش نه. گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟ وارد سالن فرودگاه شدیم. کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک،😳بدون حضور شتر و اسب! با تعجب به اطراف نگاه کردم، فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازی اخبارهای مورد علاقه ی پدر نداشت. چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمک هایم یاری میکرد، 🔺اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت😳 شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد. آخر دکورِ چهره و لباس زنان و مردان گویای چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.🔻 با قدمهایی بهت زده از دیدن جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬ آرام آرام به سمت خروجی رفتم. با چمدانی در دست و مادری حیران!مانده در فضا نه بیرون از در هم نه درشکه ای بود و نه خرابه ای! همه چیز زیبا بود٬درست مانند داخل. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد. اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند. دو دختر جوان با و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود،سیاهی را به رخ هر بیننده ای میکشاند و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند. اینجا ایران بود. سرزمین زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین نشسته بود! سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم. نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم،مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست. آدرس خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬به پیرمرد راننده دادم. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد - اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده،این آدرسو از کجا آوردین؟ از درون آیینه نگاهش کردم. لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم. پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد.پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین،آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون. یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ای خاک خورده از گذشته بود. انگار تمام شهر میزبان میهمانان جشن پوش بود. پدر برای آزادی همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید. خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر می داد و گاه پوشان و مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند. از وجب کردن خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود. صدای پیرمرد بلند شد - تا حالا ایران نیومدی دخترم؟ پیرمرد سری پر لبخند تکان داد - فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬زیاد دیدم. یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید،غصه ات نباشه بابا جان بابا !!! چه مهربانی عجیبی در گفتنش موج میزد. حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! ⏪ ... @khamenei_shohada
💐🍃🌸 🍃💖 🌸 (ب) ماشین ارسال شده از آ‍‍‍‍‍‍ژانس محل در هیاهوی خیابانها مسیر را میافت و من می ماندم حیران از این همه تغییر در شکل ظاهری مردم مسلمانان. اینجا زیادی با اسلام مادر فرق نداشتند،پس آن ازدحام زنان پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟ وارد آموزشگاه شدم.شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ای رنگ و عطر قهوه بو کشیدم،عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد. رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگ و صورتی خوابیده در نقش و نگار لوازم بود،ایستادم با کلماتی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت - نازی،نازی بیا ببین این دختره چی میگه؟ من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگی دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد. عطری تلخ و در فضا پیچید،درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد. چشمانم را بستم دانیال زنده شد. خاطراتش،خنده هایش،مهربانی هایش،اخمهایش،صوفی اش، خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت. سر چرخاندم به طرف منبع تجدید کننده ی خاطراتم. پسری که قدِ بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم، با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. در اتاقی که درب نیمه بازش اجازه ی مانور را به چشمانم می داد. کمی چرخید،نیم رخش را دیدم، آشنا بود زیادی آشنا بود! و من قلبم با فریاد تپید ⏪ .. @khamenei_shohada
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه را به آرامی روی بدنم حرکت داد. صدای بوق بلند شد صوفی ایستاد. - پالتو رو دربیار وقتی تعللم را دید،با فریاد آن را از تنم خارج کرد. - لعنتی..لعنتی تو یقه اش ردیاب گذاشتن.اینجا امن نیست سریع خارج شین صوفی چادر را سرم کرد. من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه غریب ترین پوششی که میشناختم،حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم چهره اش در پس این حجاب اسلامی کمی عجیب به نظر میرسید. درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد.حالم را به صوفی گفتم،اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد. کاش به او اعتماد نمیکردم،سراغ عثمان و دانیال را گرفتم بدون حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حس پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حال حسام خبر داشتم. بعد از دو ساعت خیابانگردی،در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد،سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟ دستان یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد،از جیبم بیرون آوردم، مهر بود. همان مهری که حسام،عطر خاکش را به تمام وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم ناخودآگاه مهر را جلوی بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنی حس بویاییم کردم. خوب بود،به خوبی حسام... چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده،تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبورد بیرون کشید. - بگیرش بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش یک چشم بنده مشکی... اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندن چشمم انقدر مهم باشد؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم.
اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به محدود میکرد. حجابی که آن را پارچه ای سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمان مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت. اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد،هم وزنی دارد با پوشیدگی تنِ زن. و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود... در اسلام یعنی چشمان حریصِ نانوا و مرد راننده، ارزش تماشایت را ندارد. حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه. شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری،کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم،در خاطراتم زنده شد. خودش بود حجاب یعنی همین❤️زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی. حسام پنجره ای تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ،خود نمایی میکرد و حالا ، من روسری را دوست داشتم. تنفرهایی که به لطف امیر مهدیِ فاطمه خانم از دلپذیرترین های زندگی ام شد. آن روز مثل همیشه مشغول کنکاش برای یافتنِ جواب در لا به لای کتابها بودم که تقه ای به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم. رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت... انگار خوب متوجه نیمچه پوشیدگی ام شده بود. لب به گفتن باز کرد. از دانیال،از سلامتی اش،و از سفر... سفری از جنس ماموریت. نام ماموریت به سوریه که آمد،دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجود سراسر آرامشش خیره شدم. سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی برنمی گشت،نفسی برایِ کشیدن نمانده بود. کاش میشد که نرود. با لبخند بسته ای کوچک را به طرفم گرفت. - ناقابله امیداورم خوشتون بیاد، البته زیاد خوش سلیقه نیستم. ببخشید. ماتِ متانتش بودم. نباید میرفت،من اینجا تنهایِ تنهایم. مکثم را که دید،کمی سرش را بلند کرد: - چیزی شده؟حالتون خوب نیست؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم. به طرف در قدم برداشت: - مزاحمتون نمیشم،استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.یاعلی ابرویی در هم کشیدم: - چرا دیگه نبینمتون؟ لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد. - سوریه ست دیگه،میدون جنگه جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد. - اصلا سوریه به شما چه ربطی داره از ایران پاشدین میرین سوریه؟ که چی؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟ ⏪ ...
- چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟😂 اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟🙄😁 و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیده و از اتاق خارج شدم. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمان ها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد... آن هم چه مهمانانی.. فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در و روسری زیبا و گرانمایه... و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد می کرد... مات مانده بودم. جریان چه بود؟ آنها اینجا چه کار می کردند؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق و محبت صدایم زد. دانیال آب دهانش را از استرس قورت داد و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منه گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده... و من وامانده چشم بر نمی داشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود... و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟ ⏪ ...
💝🍃💝 🍃💝 💝 ✍ دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها...❤️ دستم را گرفت و به گوشه ای از خیابان برد و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم. خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد... راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد. دوستش داشتم، دیوانه وار... ایستاد. با لبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد: - خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟؟ حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم اما با شما کار دارم... به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم. از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود،پارچه ای مشکی بیرون آورد و بازش کرد. 🖤 بود، آن هم به سبک زنان عرب. لبخند زد: - اجازه هست؟ باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟ نماد و برایِ سارایِ آلمان نشین …؟ چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد. یک قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد: - خانم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر...👑 خوب بلد بود در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم... رامم کرده بود و خودم خوب می دانستم... و چه شیرین اسارتی بود این بندگی برای خدا... و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود...💚 روبه رویم ایستاد. شالم را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد: - شما عزیز دلِ امیر مهدی هستیااا... راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟ خندیدم: - نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم... صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود: - خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه..😂 که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه... چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم: - اونکه بله، شک نکن. راستی داداش بیچارم کجاست..؟ این چرا یهو غیب شد؟ یه وقت گم و گور نشه!! دستم را گرفت به طرف خیابان برد: - نترس.. بادمجون بم آفت نداره.. اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..😂 میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست... فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال می نمود... کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت. حسام که متوجه حالم شد در گوشه ای مرا نشاند.
باور کنیـد شما نعمت است؛ قدر این نعمـت را بـدانیـد كہ بـہ بـرکت ِ مجـاهـدت حضرت‌ زهرا‌ سلام‌اللہ‌علیها به‌دست آمده؛ - شهیدمجتبی‌بابایی‌زاده🦋